قتل در باغ سرهنگ، حدود بیست سال پیش اتفاق افتاد؛ زمانی كه درگیری بین اهالی خانههای توسریخورده انتهای باغ، با صاحبان كارگاههای پرسروصدایی همچون صافكاری، نقاشی اتومبیل و باتریسازی به اوج خود رسید. زمزمههای اولیه بگومگوهای اهالی خانههای مسكونی و صاحبان كارگاههای نیمهصنعتی به ماهها قبل از آن برمیگشت. فكر میكنم اولین كسی كه به وضعیت باغ سرهنگ اعتراض كرد، زن اكبر گچكار بود كه در یكی از روزهای كاری، جلوی مغازههای پرسروصدای گوشه باغ بالهای چادرش را دور كمرش گره زد و با صدای بمی كه داشت به یكباره توجه كارگران كارگاهها را به خود جلب كرد:
ـ من باید تكلیف این باغ خرابشده را روشن كنم. قرار است اینجا زن و بچه مردم زندگی كنند یا اتول قراضههای اسقاطی را با چكشكاری بزك كنند؟
آن روز كارگران كارگاههای صافكاری و نقاشی و غیره، حرفهای زن اكبر گچكار را جدی نگرفتند. گذاشتند به حساب عصبانیت یك زن خانهدار كه بچههای قد و نیمقدش احتمالاً اعصاب او را خرد كردهاند و یا اینكه با شوهرش یا همسایهها حرفش شده و حالا دق دلیاش را سر كارگران بیخبر از همه جا خالی میكند.
زن اكبر گچكار با آن جثه كوچكش كلّی سروصدا راه انداخت و آخرسر قبل از اینكه به خانه نیمهسازشان در انتهای باغ برگردد برای كارگرانی كه دست از كار كشیده و حركات نمایشیوار او را تماشا میكردند خط و نشان كشید و یك هفته به آنها مهلت داد تا بساطشان را همراه با تمام آهنقراضهها و ماشینهای ازكارافتاده از گوشه باغ سرهنگ جمعآوری و به جای دیگری منتقل كنند.
روزها گذشت و مهلت یك هفته به پایان رسید. در آخرین روز مهلت اعلامشده از سوی زن اكبر گچكار، میهمانهای زیادی درِ خانه اكبر گچكار را به صدا درآوردند. كارگران شاغل در كارگاههای گوشه باغ، استقبال و شادی زن اكبر گچكار را از میهمانهای تازهوارد دیدند و بازهم آن را به حساب پایان خوش ماجرای تهدیدهای تند زن عصبانی گذاشتند. تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد. در لابهلای صدای چكشهای كارگران كارگاههای صافكاری، صدای خندهها و شوخی از انتهای باغ و از خانه اكبر گچكار هم شنیده شد.
ساعتها گذشت و صدای خندهها و شوخیهای میهمانها به پچپچههای آرام و گاه عربده و فریاد تبدیل شد. كارگران در آن بعدازظهر گرم كه كمكم داشتند موضوع میهمانهای خانه اكبر گچكار را فراموش میكردند به یكباره گوشهایشان را تیز كردند و در لابهلای صحبتهای زن اكبر گچكار و عربدههای میهمانها، نام بعضی از كارگاهها را كه در آن كار میكردند و موضوع كارشان را شنیدند و به دنبال آن صدای تهدیدكننده زن را بیرون از خانه شنیدند كه به طرف آنها میآمدند.
زودتر از آنكه كارگران فكر میكردند، زن خود را بالای سر آنها رساند و دوباره حرفهای یك هفته قبل خود را تكرار كرد و آخرسر گفت: «مثل اینكه شماها زبان آدمیزاد حالیتان نمیشود؟»
كریم اگزوزساز كه هفته قبل موقع تهدیدهای زن در باغ نبود، رو به همكارانش كرد و گفت: «این زنیكه چه میگه؟»
زن اكبر گچكار دیگر مهلت نداد:
ـ زنیكه جد و آبادته، زنته، مادرته، خواهراته.
كریم اگزوزساز ابزار كارش را به گوشهای پرت كرد و به سمت زن رفت. اما قبل از اینكه به زن برسد با میهمانان آماده و قبراق خانه اكبر گچكار مواجه شد كه سر راه او قرار گرفتند. آنها آنقدر سریع باهم درگیر شدند كه كسی نفهمید اول بار كدامیك به سوی آن یكی حملهور شد.
كارگران كه تا این لحظه صحنه را تماشا میكردند وارد عمل شدند و گرد و خاك از جلوی مغازهها بلند شد.
درگیری زیاد طول نكشید میهمانهای خانه اكبر گچكار بهسرعت از باغ بیرون رفتند و وقتی گرد و خاك خوابید، كارگران دور جنازه كریم اگزوزساز حلقه زده بودند و كمك میخواستند. زنها از خانههای ته باغ سراسیمه بیرون آمدند و دور كارگران و جسدی كه روی زمین مانده بود جمع شدند. از زن اكبر گچكار هم خبری نبود.
رضا دینامساز یكی از ماشینهای جلوی مغازهاش را روشن كرد تا بدن روی زمین مانده كریم اگزوزساز را به نزدیكترین بیمارستان در آن حوالی برساند كه بقیه به او فهماندند كه كریم اگزوزساز دیگر تمام كرده است و باید یكی این خبر را به نزدیكترین پاسگاه برساند. یكی از زنها رفت چادر شبی آورد و روی جنازه كشید. بعضی از كارگران به سروصورتشان میزدند و گریه میكردند و پچپچه زنها شروع شد:
ـ حتماً باید یكی كشته میشد تا این مشكل حل بشه؟
ـ با این قتل هم مشكل ما حل نمیشه.
ـ بیچاره احترام خانم باید آواره بشه.
ـ كار احترام هم اشتباه بود. بیچاره زن و بچه این بدبخت چه گناهی كردهاند كه باید تاوان پس بدن.
ـ قول میدم مشكل ما با این اتفاقها هم حل نشه.
عدهای از كارگران دور تنها تلفن سكهای جلوی مغازه صافكاری میثم حلقه زده بودند و به جاهای مختلف زنگ میزدند و خبر مرگ كریم اگزوزساز را به جاها و آدمهایی كه لازم میدیدند اطلاع میدادند.
مأموران پاسگاه حسنآباد زودتر از دیگران به محل قتل رسیدند. پرسوجو از كارگرانی كه دور جسد حلقه زده بودند شروع شد و زنها ترجیح دادند به خانههایشان برگردند اما مأموران پاسگاه قبل از آنكه آنها به خانههایشان برسند، سؤالات لازم را از آنها هم پرسیدند؛ و برگههای پرونده قتل كریم اگزوزساز یكی پس از دیگری پر شد.
آمبولانس زمانی به باغ سرهنگ آمد كه كار مأموران پاسگاه تقریباً تمام شده بود. كارگران كمك كردند جنازه را در آمبولانس قرار دادند و بعد از بسته شدن درهای آمبولانس، درهای مغازهها و كارگاههای گوشه باغ هم یكی پس از دیگری بسته شد و دقایقی بعد سكوت در باغ سرهنگ حاكم شد. بعد از آن ماجرای غمانگیز، اكبر گچكار و خانوادهاش را هرگز ندیدیم و چند روز بعد از ماجرای قتل، فقط شنیدیم كه سه نفر از اقوام زن اكبر گچكار در زندان هستند و قرار است در آینده نزدیك به جرم قتل محاكمه شوند.
چند روز بعد از ماجرای قتل كریم اگزوزساز، دوباره كركره مغازهها بالا رفت و صدای ضربه چكشها در فضای باغ پیچید. دربهدری خانواده اكبر گچكار بعد از آن ماجرا، ساكنان خانههای انتهای باغ را ترسانده بود اما كمكم این ماجرا فراموش شد و غرولندهای همسایهها بازهم شروع شد.
پدرم مصمم بود این بار خودش با كمك همسایهها دست به كار شود و قرار شد برای سرهنگ نامه بنویسیم و از او بخواهیم بیاید تكلیف باغ را روشن كند. یا یكدست مسكونی شود و یا به جای خانههای مسكونی هم كارگاههای كوچك و بزرگ صنعتی و تولیدی ساخته شود.
هیچیك از اهالی و ساكنان خانهها و مغازههای داخل باغ از نزدیك چهره سرهنگ را ندیده بودند. واسطه بین سرهنگ و خریداران خانهها و مغازهها، عبدالله بنگاهدار سر خیابان اصلی شهرك بود كه به هریك از خریداران تنها یك برگه دستنویس داده بود كه قرار بود سرهنگ بیاید تا باهم به محضر بروند و سند اصلی به نام خریداران صادر شود كه این اتفاق تا آن زمان نیفتاده بود؛ و كمكم صدای خریداران درآمده بود كه نكنه ما هرگز سند اصلی را دریافت نكنیم و یا اصلاً سرهنگی در كار نباشد. البته عبدالله بنگاهی به همه خریداران اطمینان داده بود كه در آینده نزدیك سرهنگ با آوردن سند مادر باغ به نام تكتك خریداران سندهای اصلی جداگانهای صادر خواهد كرد.
به دعوت پدرم، بسیاری از مردهای همسایه شبهنگام بعد از مراجعه از سر كار، به خانه ما آمدند تا با همدیگر نامه گلایهآمیزی برای سرهنگ بنویسند و حتی از دست عبدالله بنگاهی هم به سرهنگ بهعنوان مالك اصلی شكایت كنند.
مادرم برای میهمانها چای آورد و پدرم از من خواست كاغذ و قلمی آماده كنم تا شكایت و گله همسایهها را برای سرهنگ بنویسم. قبل از همه علی بزّاز سر حرف را باز كرد:
ـ همان اول اگر همین عبدالله بنگاهی به من میگفت قرار است قوارههای باقیمانده آن سه باغ را به صافكارها و نقاشها بفروشد، من این خانه را مفت هم نمیخریدم.
آقا ابراهیم كه همراه پسرهایش در شهرك بساط دستفروشی لوازم كهنه منزل داشتند گفت: «هنوز هم دیر نشده. اگر این اوراقچیها بساطشان را از ته باغ جمع نكنند من یكی این آلونك را میفروشم میروم شهرك.»
پدرم وارد بحث آنها شد:
ـ موضوع فروختن این خانهها نیست. همه ما اگر بخواهیم میتوانیم این خانهها را بفروشیم و در اطراف شهرك قواره كوچكی بخریم كه هرچه باشد بهتر از اینجاست. بههرحال ما چند سال قبل بابت زمینهای اینجا كلی پول دادهایم. ساختن خانهها كه پیشكش.
آخرسر من نامه را برای سرهنگ نوشتم. سرتاسر گله و شكایت از بیمسئولیتی او و اینكه همه خریداران خانههای مسكونی از فعالیت كارگاههای صنعتی و مغازههای صافكاری و نقاشی و غیره در كنار خانههایشان به ستوه آمدهاند و امكان دارد این قضیه در آینده باعث درگیری و قتل تعدادی دیگر از اهالی باغ شود.
وقتی نوشتن نامه تمام شد تازه به یادمان افتاد كه نامه را چگونه به دست سرهنگ برسانیم. نه شماره تلفنی داشتیم و نه نشانیای كه بتوانیم او را پیدا كنیم. آقا رجب كه به تازگی در همسایگی ما خانه كوچكی خریده بود، قول داد از عبدالله بنگاهی شماره تلفن و یا نشانی سرهنگ را بگیرد تا نامه اهالی به دست سرهنگ برسد. همسایهها با این امید كه در آینده نزدیك مشكل ساكنان خانههای انتهای باغ با آمدن سرهنگ حل خواهد شد، به خانههایشان رفتند.
فردا غروب آقا رجب با دست خالی آمد و بقیه همسایهها به او یادآوری كردند كه قرار نیست عبدالله شماره و یا نشانی سرهنگ را به كسی بدهد كه اگر میخواست پیش از این، این كار را میكرد.
در ماههای بعد تعداد كارگاههای صافكاری و نقاشی و غیره بازهم زیادتر شد و آمدن چند همسایه بیحوصله و عصبی باعث درگیریهای پیدرپی بین همسایهها و صاحبان كارگاهها شد.
دومین قتل در آخرهای یكی از شبهای تابستان اتفاق افتاد كه گویا یكی از كارگاهها تا پاسی از شب باز بوده و صدای چكشهای كارگران آن كارگاه باعث بدخوابی یكی از همسایهها شده بود. او از كارگران میخواهد همان لحظه كار را تعطیل كنند كه با مقاومت تعدادی از كارگران مواجه میشود و با درگیری با آنها جان خود را از دست میدهد.
بعد از آن واقعه ساكنان خانههای انتهای باغ با صاحبان كارگاهها و كارگران مشغول در آن كارگاهها رفتارهای خصمانهای به خود گرفتند. كه همین موضوع باعث سومین قتل در باغ سرهنگ شد.
در این زمان عبدالله بنگاهی تمامی قوارههای باقیمانده از زمینهای باغ سرهنگ را فروخته بود و موقعی كه خبر سومین قتل در شهرك پیچید دیگر كسی عبدالله بنگاهی را در شهرك و مغازهاش ندید. خریداران زمینهای تفكیكشده باغ سرهنگ دربهدر دنبال عبدالله بنگاهی میگشتند كه سروكله مهندس پیدا شد. كسی اسم كوچك و فامیلی او را نمیدانست و او خود را مهندس و مالك اصلی باغ معرفی كرد.
مهندس مدعی شد كه نه عبدالله بنگاهی را میشناسد و نه كسی به اسم سرهنگ مالك باغ است. او گفت از سالها قبل باغش به باغ مهندس معروف بوده كه خریداران قوارههای تفكیكشده و حتی ساكنان شهرك از این موضوع اظهار بیاطلاعی كردند ولی مهندس با جدیت كارش را پیگری كرد و با ارائه سند اصلی باغ به مراكز قانونی حكم تخلیه همه خانهها و مغازهها را گرفت.
حالا مهندس در تلاش است نام باغ را از باغ سرهنگ به باغ مهندس تغییر دهد ولی خریداران و اهالی شهرك عادت كردهاند و مدام به باغ سرهنگ اشاره میكنند و خیلیها وقتی او را میبینند سرهنگ خطابش میكنند و این موضوع بیش از هرچیزی مهندس را عصبی و ناراحت میكند. حكمهای تخلیه بیش از صد خریدار روی دست مهندس مانده و اهالی باغ هروقت او را میبینند جلویش را میگیرند و میپرسند: «جناب سرهنگ كی این خانهها را به نام ما میكنی؟» مهندس بارها در وسط باغ داد زده: «همهتان را از اینجا بیرون میكنم.» و اهالی انگار كه نشنیدهاند، با بیتفاوتی از كنارش میگذرند.
اهالی خانههای مسكونی دشمنی خود را با صاحبان كارگاههای صنعتی پرسروصدا، فعلاً فراموش كردهاند و حتی همگی به توافق رسیدهاند در كنار جاده اصلی آنسوی باغ، ایستگاهی به نام ایستگاه باغ سرهنگ راهاندازی و نامگذاری كنند تا همگان بدانند كه در همسایگی شهرك قدیمی شهرك جدیدی در حال شكلگیری است؛ و تعدادی از رانندگان بیكار برای تأسیس خط مسافركشی بین شهرك و باغ سرهنگ تقاضای خط جدید كردهاند.
احتمالاً مهندس ناامید شده كه دیگر كمتر برای تهدید اهالی به باغ میآید اما ساكنان خانههای مسكونی انتهای باغ و صاحبان كارگاههای صنعتی و كارگران و كسانی كه زمینهای باقیمانده باغ را خریدهاند، لحظهشماری میكنند مهندس به باغ بیاید تا بلكه آنها بتوانند برای همیشه از شرّ كسی كه سندی در دست دارد راحت شوند.