چیزی به آمدن مرد نمانده بود. هر روز همین وقتها میآمد. روز پاییزی، ابری و گرفته به نظر میرسید. زن روبهروی آیینه نشست. آیینه نگاهی به او كرد و گفت: «پریشانی. تلخ و زخمی.»
زن كه به نظر میرسید در تردیدی بزرگ دست و پا میزند، درحالیكه شعر غمناكی از شاعری گمنام میخواند، فكر كرد این بار دیگر از كجا فهمیده؟ با لبخندی سرد گفت: «به فكر زردی چهرهام باش. نمیخواهم مرا اینطور ببینند.»
ـ چهرهات را هم اگر بتوان كاری كرد، با زخمت چه میكنی؟ زخمی كه خودش بر دلت گذاشت.
زن كه هنوز شعر پرسوزوگداز را میخواند، مرتب در دل از خود میپرسید: «آیا میتوانم؟ اگر نتوانم...؟»
صدای قطرات باران را شنید كه به شیشه اتاق میخورد. به طرف پنجره رفت. پنجره را باز كرد و دقایقی كنار پنجره ایستاد. درحالیكه نگاهش روی میناهایی كه خیس میشدند مانده بود، به تصمیمی كه باید میگرفت فكر میكرد و در همان حال شعر را تا آخرین كلام به پایان برد و دوباره برگشت.
ـ در هر صورت باید قبل از آمدنش نه تلخ باشم نه زخمی.
آیینه به مخالفت سر تكان داد. زن بیاعتنا به آیینه به ساعتش نگاه كرد و دستی به صورتش كشید. انگشتانش روی خطهای پیشانی از حركت بازایستاد. صدای بچهها از اتاقشان بلند شد. خود را به آنها رساند و آیینه شنید صدای قربان صدقه رفتن و آفرین مرحبای زن را و دید كه زن برای بردن چیزی برای آنها، با لبخندی به سمت آشپزخانه رفت؛ لبخندی كه هیچ دلش نمیخواست روبهرویش كه مینشیند بر لب بماسد.
ـ چرا بچهها را نمیبینی كه هر كدام دستهگلی بزرگ میشوند؟
این را زن از همان فاصله گفت.
آیینه باز سر تكان داد. چشمغرهای رفت. زن با لبخند دیگری از اتاق بچهها برگشت و دوباره رو به آیینه نشست. سوسكی از گوشه دیوار توی آیینه سرك میكشید. نگاه زن رویش ماند و در همان حال دست به حلقههای مو برد و آنها را پیچاند. آیینه گفت: «هنوز خیلی زیبا و جوانی اما...».
زن به طرف صدای بلندگوی دورهگرد كه از بیرون میآمد برگشت و گوشها را تیز كرد. آیینه ابری شد. زن با بیحوصلگی سر برگرداند. آیینه از خشم لرزید. زن اما سرمهای بر چشم و شانهای بر مو كشید. آنطور كه مرد دوست داشت. توی آیینه سوسك روی دیوار به تابلوی عروسی زن و مرد رسیده بود.
ـ لباس سرخ كه دیگر نمیپوشم. عطری را كه دوست دارد نمیزنم. اما میشود سفید پوشید و آبی. لبخند زد و خوشآمد گفت. میشود حرفهایش را شنید. میشود... آخر مگر نه اینكه همه میگویند من خوشبختترین زن بین فامیل و دوست و آشنا هستم؟
آیینه كه همچنان سر به چپ و راست میچرخاند، گفت: «شانه و سرمه را به كناری بینداز.»
به گوش زن انگار فروشنده دورهگرد پسماندههای وفا را میخرید. زن انگشتهای خود را دید كه به خواسته آیینه، پلكهای دو چشم را از هم باز میكند.
ـ میدانم. وسوسه گندم را اگر میگویی، گناه از بیتجربگیاش بود.
یاد آن عطر غریب زنانه بار دیگر لرزه بر اندامش انداخت. آتشی در سینهاش بالا و پایین رفت. خشم به درونش راه پیدا میكرد. نگاهش بار دیگر به تابلوی عروسی افتاد. چشمهایش پر شد. خاطرات خوب، ریز و درشت به سرعت برق و باد از جلو چشمانش رژه رفتند. از جا برخاست. نگاه آیینه دنبال زن به آشپزخانه رفت كه دست بر غذای دلخواه مرد میبرد كه روی اجاق میجوشید و خود زمزمه میكرد:
وفا كنیم و ملامت كشیم و خوش باشیم
كه در طریقت ما كافری است رنجیدن
به پیر میكده گفتم كه چیست راه علاج
بخواست جام می و گفت: عیب پوشیدن.
آیینه ناآرام و بیتاب منتظر ماند تا زن با فنجانی چای در دست، كه از آن بخار به هوا بلند میشد، آمد. زن چای را روی میز گذاشت و دوباره نزدیكش شد. آیینه با ترفندی، زن را به اعماق خود برد. زن در دهلیزها و دالانهای آیینه خود را پیدا و گم میكرد.
ـ این را میگویی؟ وسوسه كوچكی بیش نبود. این یك مشت موی سفید و این چروكها شاید مقصرند. میدانی من و دستهگلهایم چقدر دوستش داریم؟
و فكر كرد: دیگر نمیتوانم...
آیینه هنوز از خشم در خود میپیچید و از تصاویر مرد هرچه را كه در ذهن داشت یكبهیك به رژه میگذاشت. قیافه زن كه اخم كرده و فریاد میكشید در آیینه پدیدار میشد و پنهان. زن گفت: «پچپچهای تلخ تو نمیگذارد كه تصویر خود را پیدا كنم. میخواهی كه بشكنم؟ خرد شوم؟ بسوزم؟ بسوزانم؟ یا آنكه در سرمای تو آتش دل را به دست یخهای سنگی بسپارم و یخ بزنم؟»
آیینه، در این فكر كه تصویر دیگری از مرد ندارد كه به نمایش بگذارد مگر آن را كه نمیخواهد: تصویر مرد مستأصل و پشیمان. غافل از اینكه آن تصویر را زن بارها و بارها در ذهن مجسم كرده، و زن در فكر رهایی هرچه زودتر از دستان آیینه و رفتن به فراسوی آن، دستهای هر دو فرزندان خود را دید كه به سویش دراز میشوند. زن هر دستش را به یكی از فرزندان داد و خود را بیرون كشید. پشت به آیینه زن نفهمید كه چگونه آغوشش با فرزندان خود یكی شد، ولی میدید به كودكان خود بهگونهای آویخته است كه چون به ضریحی مقدس یا سجادهای پُرصلابت كه حالا شانههای هفت و ده ساله دختر و پسر بودند، و اینكه از آن سجادههای كوچك سر برداشته و آن را بر سجاده خود بر زمین فروبرده و در بیصدایی خود دردها با او گفته و بیقراریهای خود را در آن دفن كرده؛ آنچنان كه بر چاهی. سر از آن كه بلند كرد دید كه بچهها بزرگ شدهاند و سایهای از اطمینان بر خاطرش نشسته؛ همچنان كه آرامشی بر دل.
چیزی به آمدن مرد نمانده بود. زن عطر اطمینان را كه آیینه در همه خانه پخش میكرد میبویید و خود را بیآنكه دستی بر چهره برد، زیباتر از همیشه میدید با لباسی فاخرتر بر تن. آیینه دیگر جز تصویر روشن و شفاف زن و آسمانی پر از آفتاب پس از باران نشان نمیداد.