مُچش را آرام از لاي انگشتهاي فربه و دقيقِ دكتر هري بيرون آورد و ملافه را تا چانهاش بالا كشيد. پسره ی ننر هنوز دهنش بوی شیر میده، دوره افتاده تو دهات دكتربازي درمياره با اون عينكِ رو دماغش! «خب ديگه برو. دفتر دستك مدرسهات را هم جمع كن ببر. من چيزيم نيست.»
دكتر هري پنجهي گرمش را مثل بالشتكي گذاشت روي پيشانياش آنجا كه رگِ سبز دوشاخهاي ميتپيد و باعث پریدنِ پلكهاش میشد. «حالا دختر خوبي باش تا زود سرِ پات كنيم.»
«اين طرزِ حرف زدن با يه زن هشتاد ساله محض خاطرِ اين كه دراز افتاده نيست. ميخوام به بزرگتر از خودت احترام بگذاري مردِ جوون.»
«باشه خانومي. معذرت ميخوام.» دكتر هري دست گذاشت روی گونهاش و گفت «اما بايد بهت هشدار بدم، نبايد؟ تو که محشري ولي اگه مراقب نباشي واسه همیشه مرخصِت ميکنیم و اونوقت پشيمون ميشي.»
«به من نگو چي ميشم. فعلا كه سرِپام. واقعیتش، همش زيرسرِ كرنلياست. بايد ميرفتم تو تخت تا از دستش خلاص شم.»
استخوانهاش شل شدند و زير پوستش هرز ميگشتند. دكتر هري عينِ بادكنك پاي تخت شناور شد. ول ميگشت و جلیقهاش را میکشید پایین و عینکش را روی سیمی تاب میداد. «خب، همون جور که هستی بمون، اذیتت نمیکنه.»
مادربزرگ ودرال گفت «برو واسه مریضهات دکتری کن. این زن سالم رو به حالِ خودش بگذار. هروقت خواستم، صدات میکنم… چهل سال پیش کجا بودی که با ذاتالریه و واریس سر میکردم؟ هنوز دنیا نیومده بودی. اختیارت رو دستِ کرنلیا نده.» داد زد چون به نظرش رسید دکتر هری میرفت بالا طرفِ سقف و دور میشد. «من خرجمو خودم میدم و نمیخوام پولمو دور بریزم.»
خواست برایش دست تکان بدهد اما سخت بود. چشمهاش خودبه خود بسته میشدند انگار پردهی تاریکی دورِ تخت میکشیدند. بالش بالا میآمد و دورتادورش را پُر میکرد، خوشایند بود مثلِ ننویی در وزش ملایمِ باد. به خشخش برگهای بیرونِ پنجره گوش داد. نه، انگار کسی روزنامهاش را ورق میزد. نه، کرنلیا بود که با دکتر هری پچ پچ میکرد. یک دفعه هشیار شد حس میکرد در گوش او پچ پچ میکنند.
«هیچوقت اینطوری نبوده، هیچوقت!» «خب چه انتظاری دارید؟» «بله، هشتاد سالشه…»
خب، که چی؟ هنوز که گوشهاش کار میکرد. عادتِ کرنلیا بود که حرف بچرخاند و همیشه رازها را اینطوری برملا میکرد. کرنلیا مهربان و مبادی آداب و وظیفهشناس بود. مشکلش همین بود، خوب و وظیفهشناس. مادربزرگ گفت «آنقدر خوب و وظیفهشناسه که دلم میخواد یه تیپا بهش بزنم.» خودش را در حال تیپا زدن به کرنلیا تصور کرد و چه خوب از عهده اش برمیآمد!
«چی میگی مامان؟»
مادربزرگ حس کرد صورتش در هم گره میخورد.
«نمیشه آدم یه لحظه با خودش خلوت کنه؟»
«فکر کردم چیزی میخوای».
«میخوام. خیلی چیزا میخوام. اول از همه اینکه بری و پچ پچ نکنی.»
بعد دراز کشید و چرتی زد، امیدوار بود در خواب هم که شده بچهها دست از سرش بردارند و لحظهای استراحت کند. روز طولانیای بود. نه این که خسته باشد، همیشه گاهی چند دقیقهای استراحت میچسبید. همیشه کلی کار داشت، بگذار ببینم؛ فردا.
فردا خیلی دور بود و هيچ جاي نگراني نمانده بود. همهچیز سروقتِ خودش حيوحاضر بود و خدا را شکر همیشه حاشیهی کوچکی برای آرامش باقی میماند، آنوقت میشد نقشهي زندگي را پهن كرد و گوشههاش را تميز تو گذاشت. چه خوب بود اگر همیشه همهچیز تمیز و تاخورده باشد، برسها و شربتهای تقویتیِ مرتب چيده روي کتان سفیدِ گلدوزیشده؛ روز بيجنجال شروع ميشد و قفسههاي شربتخانه با رديفِ ليوانهاي بلور نقشدار و كوزههاي كوچكِ قهوهاي و ظروفِ سفيدچيني سنگي و چرخونكهاي آبي با حروف نقش بسته رويشان: قهوه، چاي، شكر، زنجبيل، دارچين، فلفل فرنگي؛ ساعت برنزي روميزي با تاجِ شير كه خوب خاكگرفته شده، خاكي كه شير در بيست و چهار ساعت به خودش ميگرفت. جعبهي زيرشيرواني با همهي آن نامهها كه تويش جمع شده بود، خب، فردا بايد برايشان فكري ميكرد. همهي آن نامهها، نامههاي جرج و نامههاي جان و نامههاي خودش به هردوشان كه آنجا افتاده و بعد دستِ بچهها ميافتند ناراحتش ميكرد. بله، اين كارِ فردا بود. نبايد بگذارد بفهمند وقتی آنقدر احمق بوده.
همانطور كه دور و اطرافش را ميكاويد مرگ را در ذهنش ديد و چه سرد و خيس و غريب بود. آنقدر وقتش را صرفِ آمادگي براي مردن كرده بود كه ديگر نيازي نبود حواسش به آن باشد. فعلا مرگ، خودش بايد هواي خودش را داشته باشد. وقتي شصت ساله شد فكر كرد خيلي پير شده و كارش تمام است، دوره افتاد به ديدنِ بچهها و نوهها و حلاليت گرفتن، با رازي در ذهنش: اين آخرين بارِ مادرتان است، فرزندان! بعد وصيتاش را نوشت و به تبی طولانی افتاد. اين هم ماجرايي بود مثل خيلي چيزهاي ديگر، اما به خير گذشت چون خيالِ مردن يكباره و براي هميشه از سَرش افتاد. حالا دلواپسي نداشت. اميدوار بود معقولتر شده باشد. پدرش صد و دو سال عمر كرده بود و آخرين روزِ تولدش يك قدح عرقِ خرما سر كشيده بود. به خبرنگارها گفته بود اين عادتِ هرروزش است و عمر درازش را مديونِ آن است. پيرمرد رسوايي راه انداخته بود و افتخار هم ميکرد. فكر كرد كمي سربهسرِ کرنليا بگذارد.
«كرنليا! كرنليا!» صداي پايي نيامد ولي يكدفعه دستي روي گونهاش نشست. «خدا حفظت كنه، كجا بودي؟»
«همينجا مامان.»
«كرنليا، دلم يه قدح عرقِ خرماي گرم ميخواد.»
«سردته عزيز؟»
«يخ كردم كرنليا. دراز كشيدن تو تخت جريان خون رو از کار مياندازه. تاحالا هزاربار بهت گفته م.»
خب، ميتوانست صداي كرنليا را بشنود كه به شوهرش ميگفت مامان مثل بچهها شده و بايد ريشخندش كنند. چيزي كه بيشتر از همه آزارش ميداد اينكه كرنليا فكر ميكرد او كر و لال و كور است. نگاهها و اداهاي ريز و شتابزدهاي دور و ورش حس میکرد كه انگار ميگفتند «خلاف ميلش رفتار نكنيد، بگذارید هرطور ميخواد باشه، هشتاد سالشه» و مادربزرگ آنجا نشسته بود انگار توي يك قفس شيشهاي نازك زندگي ميكرد. گاهي تصميم ميگرفت باروبندیلش را جمع کند و برگردد خانهاش، جايي كه هيچكس دم به دقيقه يادش نميآورد كه پير شده. صبر كن كرنليا، صبر كن تا بچههاي خودت پشت سرت وِر بزنند!
آنوقتها خانه را بهتر نگه ميداشت و كارهاي بيشتري را پيش ميبرد. هنوز برای ليديا پير نشده بود، كه وقتی یکی از بچهها میخواست تصمیم تازه ای بگیرد دخترش حاضر بود هشتاد مايل رانندگی کند تا نظر او را بداند. جيمي هم هنوز سر ميزد و همهچيز را با او درميان ميگذاشت: «مامان، تو که كلهات تو تجارت خوب كار ميكنه، بگو نظرت درباره ی این چيه؟» پير! كرنليا حتي عرضه نداشت بيسوال اثاث خانه را جابهجا كند. چيزهاي كوچيك، چيزهاي كوچيك! وقتِ بچگيشان چهقدر شيرين بودند. مادربزرگ آرزو كرد روزهاي قديم برميگشتند و بچهها دوباره جوان ميشدند و همهچيز دوباره تكرار ميشد. خيلي سخت گذشت، خيلي سخت، اما از پساش برآمد. وقتي به همهي غذاهايي كه پخته بود و همهي لباسهايي كه شسته و دوخته بود و همهي باغچههايي كه درست كرده بود فكر كرد – خب، بچههاش نتيجهي همهي اينها بودند. بچه هاش آنجا ايستاده بودند، از وجودِ خودش، و نمیشد از زیریِ این شانه خالی کنند. گاهي دلش ميخواست دوباره جان را ببيند و همه را نشانش بدهد و بگويد، كارم رو خیلی هم بد انجام ندادم، نه؟ اما بايد صبر ميكرد. بايد اينچیزها را ميگذاشت براي فردا. هميشه او را بهشکلِ مرد جواني تصور ميكرد، ولي حالا بچهها از پدرشان پيرتر شده بودند و اگر الان او را كنار خودش ميديد بچهسال بهنظر ميرسيد. چه فكر عجيبي، انگار یک جاي اين فكر غلط بود. خب البته، جان ديگر نميشناختش. يکوقت صدهکتار زمين را حصار کشيده بود، دستِ تنها با یک كاكاسياه براي تيرکها چاله كنده و سيمهاشان را بسته بود. اين کارها زن را عوض ميكند. جان حتما دنبالِ زن جواني ميگردد با بادبزنِ رنگي و شانهي تيز اسپانيايي لاي موهاش. چاله كندن و تيرک کاشتن زن را عوض ميكند. سواري در جادههاي دهات زمستاني وقتي زنها مشغولِ بچه زاييدناند هم از آن کارها است؛ شبها بالاسرِ اسبهاي مريض و سياههاي مريض و بچههاي مريض نشستن و نگذاشتن كه حتي يكي از دستت دربرود. جان، حتي نگذاشتم يكيشان از دستم دربرود. جان در یک آن همهي اينها را ميفهمد، اينها را حتما خودش ميفهمد، نيازي نيست توضيحي بدهد!
يكهو دلش خواست آستينها را بالا بزند و همهچيزِ آنجا را سروسامان بدهد. با این که كرنليا دایم همه جا سرک میکشید باز هم کارهای زیادی روی زمین مانده بود. فردا دست به کار میشد و همه شان را انجام میداد. چه خوب میشد اگر قوّتش را داشت، حتی اگر همهی زحمتهات دود شوند و بدل شوند و از دستهات بریزند، تا وقتی کارت تمام شد اصلا یادت نیاید برای چی کار میکردی. اصلا قرار بود چیکار کنم؟ از خودش پرسید اما یادش نمیآمد. مهی روی دهکده را گرفته بود، میدیدش که از روی نهر میخزید و درختها را میبلعید و مثل ارتشِ ارواح از تپه بالا میکشید. خیلی زود پای باغچه میرسید و بعد وقتِ آن بود که برود تو و چراغها را روشن کند. بچهها بیاین تو، بیرون تو تاریکی نمونید.
روشن کردنِ چراغها قشنگ بود. بچهها دورش جمع میشدند و نفس میزدند، مثل گوسالههای جوانِ منتظر پشتِ نردهها وقتِ گرگ ومیش. چشمهاشان رد کبریت را میگرفت و جان گرفتنِ شعله و جاگرفتنش در حلقهی آبی را تماشا میکردند، بعد از دورش میپراکندند. چراغ روشن بود، دیگر مجبور نبودند بترسند و آویزانِ مادرشان باشند. هرگز، هرگز. خدایا، در تمام طول زندگی شکرگزارت بودم. یارب، بیتو هرگز نمیتوانستم. سلام بر مریم مقدسِ مهربان.
ازت میخوام همهی محصولِ امسال را بچینی و مراقب باشی هیچچی هدر نرود. همیشه کسی هست که مصرفشان کند. نگذاری چیزهای خوب درانتظار روزِ مبادا فاسد شوند. وقتی غذای خوب را هدر میدهی زندگی را هدری دادهای. نگذار چیزی از دست برود. از دست دادن تلخ است. حالا، راضی نشو به خیالات بیفتم، حالا که اینقدر خستهام و میخوام قبل از شام چرتکی بزنم…
بالش تا شانه هایش بالا آمد و قلبش را فشار میداد و خاطره را میچلاند: اه، یکی بالش رو ببره پایین. اگر آنجا میماند خفهاش میکرد. نسیم تازهای میوزید و روزِ سبزی بود بی هیچ تهدیدی. اما او نیامده بود، مثل همیشه. یک زن با لباس سفید بَرتن و آمادهی بریدنِ کیک سفید برای مردی که نمیآید، چهکاری از دستش ساخته است؟ سعی کرد یاد بیاورد. نه، قسم میخورم که هیچوقت آزاری به من نرساند غیر از همان وقت. هیچوقت بهم آزاری نرساند غیر از همان وقت…اگر میرساند چه؟ آن روز، آن روز سرجایش بود با گردبادی از دود سیاه که برمیخاست و میپوشاندش، میخزید و پیش میرفت تا آن کشتزارِ روشن که همهچیزش را بادقت در ردیفهای منظم کاشته بودند. جهنمی بود، جهنم را وقتی فهمید که این را دید. شصت سال دعا کرده بود که یادش نیاورد و روحش را در قعر آن جهنم نبازد و حالا هردوچیز یکی شده بود و فکرِ او ابر دودگرفتهای از طرفِ جهنم بود که پیش میآمد و در سرش میخزید و آنهم حالا که تازه از دستِ دکتر هری خلاص شده و میخواست چنددقیقه استراحت کند. غرورِ جریحهدار، اِلن! صدای تیزی که از پسِ ذهنش حرف میزد. نگذار غرورِ جریحهدارت اختیارت را دست بگیرد. خیلی دخترها را دمِ آخر قال میگذارند، اما او تو را کشت، مگر نه؟ پس محکم باش. پلکهاش لرزید و ستون نورِ خاکسترآبی که مثل دستمال کاغذی نازکی روی چشمهاش را گرفته بود داخل شد. باید بلند میشد و نور چراغ را کم میکرد وگرنه دیگر خوابش نمی برد. باز تو تخت بود و نورِ چراغها را کم نکرده بودند. مگر میشود؟ بهتر است پشتت را کنی و از نور دوری کنی، خوابیدن زیرِ نور کابوس میآورد. «مامان، الان حالت چطوره؟» و خیسیِ گزندهای روی پیشانیاش، ولی من دوست ندارم صورتم را با آب سرد بشوری!
هپسي؟ جرج؟ ليديا؟ جيمي؟ نه، همهجاي صورتِ كرنليا ورم داشت و پر از چاله چولههاي كوچك شده بود.
«دارن ميان عزيزم، خيلي زود همهشون سر ميرسن.» برو صورتت رو بشور بچه، قيافهت خندهدار شده.
كرنليا بهجاي اطاعت، زانو زد و سرش را گذاشت روي بالش. انگار چيزي ميگفت ولي صدايي نداشت. «خب، نكنه زبونتو بستن؟ تولدِ كيه؟ ميخواين جشن بگيرين؟»
دهانِِ كرنليا باز شد و شكل عجيبي پيدا كرد. «اين كار رو نكن، اذيتم ميكني دختر.»
«واي نه، مامان. واي نه…»
مزخرف. اين از بچهها بعيد بود. اينها سرِ هر كلمهات مشاجره ميكردند. «نه و چي، كرنليا؟»
«دكتر هري اينجاس.»
«نميخوام ديگه اون پسرهرو ببينم. همين پنج دقيقه پيش رفت.»
«اون كه صبح بود مامان. الان شبه. پرستار هم اينجاست.»
«دكتر هري هستم، خانمِ ودرال. تا حالا اينقدر جوون و شنگول نديده بودمت!»
«اه، من ديگه جوون نميشم – اما وقتي شنگول ميشم كه من رو به حال خودم بگذاريد استراحتي كنم.»
فکر کرد خیلی بلند حرف زده اما کسی جوابی نداد. وزنهی گرمی را روی پیشانیاش احساس میکرد و بازوبند گرمی روی مچش و نسیمی که مدام وزوز میکرد انگار میخواست چیزی بگوید. دسته برگی در دستانِ لایزالِ الهی که بر آنها میوزید و آنها میرقصیدند و صدا میکردند. «مادر، چیزی نیست. میخوایم یه تزریق زیرپوستی بکنیم». «دختر، اینجا رو نگاه کن مورچهها اومدند تو تخت. دیروز چندتا مورچه وحشی دیدم.» هپسی را هم خبر کردید؟
هپسی تنها بچهای بود که از ته دل میخواستش. باید راهی طولانی را در اتاقهای زیادی پس میرفت تا هپسی را با بچهای در بغل پیدا کند. انگار خودش هم هپسی شده بود و بچهی بغلِ هپسی هم هپسی بود و خودش بود و او بود، همه یکجا بودند، و این تلاقی تعجبی نداشت. بعد هپسی بود که از درون ذوب شد و به شکل باند پانسمانِ شل و خاکستری درآمد و نوزاد هم سایهی باندشکلی شد. بعد هپسی آمد جلو و گفت «فکر کردم دیگه نمیآی» بعد با نگاه جستجوگری تماشایش کرد و گفت «اصلا عوض نشدی!» و خم شدند تا هم را ببوسند که کرنلیا از جایی دور پچپچ کنان گفت «اوه، میخوای چیزی بهم بگی؟ کاری هست بکنم؟»
بله، بعد از شصت سال نظرش تغییر کرده و حالا دلش میخواست جرج را ببیند. میخوام جرج را پیدا کنید. پیداش کنید و حتما بهش بگید که من فراموشش کردم. میخوام بدونه که من شوهرم را داشتم و بچههام و خونهام را، مثل همهی زنها. یک خونهی خوب با شوهر خوب که دوستش داشتم و بچههای خوبی از او. خیلی بهتر از چیزی که انتظار داشتم. بهش بگید هرچیزی را که اون ازم گرفت به دست آوردم. اوه، نه خدایا، نه. چیزی غیر از خونه و مرد و بچه هم بود. اوه، حتما همهاش این نبوده؟ چی بود؟ چیزی که سرجاش برنگشته بود… نفسش زیر دندهها جمع شد و شکل ترسناک و هیولایی گرفت که به استخوانها فشار میآورد. بعد جمع شد توی سرش و درد باورنکردنی بود. آره جان. دکتر را خبر کن. حرف نباشه، وقتشه.
این یکی که دنیا بیاد آخریشه. آخری. این باید اول از همه دنیا میآمد چون این همانی بود که واقعا دلش میخواست. همه چیز سروقت بود. هیچ چیز از قلم نیفتاد، جا نیفتاد. خوشبنیه بود، سه روزه سرپا شد. بهتر! زن باید شیر داشته باشه تا سلامت باشه.
«مامان، صدامو میشنوی؟»
«داشتم بهتون میگفتم-»
«مامان، پدر کونولی اینجاست.»
«همین هفتهی پیش رفتم مراسم عشای ربانی. بهش بگو خیلی گناهکار نیستم.»
«پدر میخواد باهات حرف بزنه.»
میتواند هرچقدر دوست دارد حرف بزند، کارش همین است که خودش را بیندازد وسط و دربارهی روح او پرسوجو کند انگار با بچهی تازهدندان طرف است، بعد هم یک فنجان چای بخورد و یک دست ورق بازی کند و یکبند غیبت کند. همیشه چندتایی داستان بامزه داشت معمولا دربارهی ایرلندیهایی که خبط و خطاهایی میکردند و بعد میآمدند برای اعتراف، و نکتهی بامزهاش این که معمولا موقعِ اعتراف یاوهای میگفت تا نشان دهد چطور بین تقوای فطری و گناه اولیه دست و پا میزنند.
مادربزرگ روحش آرام بود. کرنلیا، نزاکتت کجا رفته؟ به پدر کونولی صندلی تعارف کن. خودش با چند قدیس محبوبش که قرار بود بهشت را برایش شفاعت کنند به تفاهم رسیده بود. همه چیز مثل اسناد امضاشده و مهرومومِ زمین چهل جریبیاش آماده بود. برای همیشه، ارث و میراث و مقرریها. درست از همان روزی که کیک عروسی نبریده ماند و دور ریخته و حرام شد، تلنگ تمامِ دنیا در رفت و او تنها ماند، نابینا و خیس از عرق و دستش به هیچجا بند نبود و دیوارها فرو میریخت. درست همان وقت دستِ او بود که کمرش را گرفت و نگذاشت بیفتد. بعد کفِ زمین برق افتاد و قالیِ سبز را درست مثل قدیمها پهن کردند. او به عادتِ ملوانها قسم خورده بود که «به خدا میکشمش.» «نه بهش دست نزن، به خاطر من، واگذارش کن به خدا.» «نه اِلن، حرفمو باور کن».
پس چیزی نشد، دیگر هیچ جای نگرانی نبود جز این که گاهی وقتها در شب یکی از بچهها از کابوسی که دیده بود داد میکشید و دوتایی میدویدند بیرون و کبریتی میکشیدند و صدا میزدند «هی یه دیقه صبر کن اومدیم!» جان، دکتر رو خبر کن، هپسی داره میاد. اما هپسی آنجا بود با کلاه سفیدی کنار تخت ایستاده، «کرنلیا به هپسی بگو کلاهش رو برداره، نمیتونم درست ببینمش.»
چشمهاش را کاملا باز کرد و اتاق مثل تصویری که پیشتر جایی دیده بود ظاهر شد. رنگهای تیره با سایههایی که در زوایای طولانی به سوی سقف کشیده میشدند. میز سیاه و بلند تنها با عکسِ جان رویش که از روی عکس کوچکی بزرگ کرده بودند میدرخشید، با چشمهای خیلی سیاهِ جان که باید آبی بوده باشند. تو که هیچوقت ندیدیاش از کجا میدونی چه شکلی بود؟ اما طرف گفته بود کپی کاملی است زیبا و باشکوه. به عنوانِ عکس شاید، اما اين شوهرِ من نیست. میزِ کنار تخت روکش کتانی داشت با شمع و یک صلیب. نوری که از آپاژور ابریشمیِ کرنلیا میتابید آبی بود. نور که نه، کورسویی بود. باید چهل سال با چراغ نفتی زندگی کرده باشی تا قدرِ الکتریسیته را بدانی. احساسِ قدرت میکرد و دکتر هری را میدید که با هالهی سرخی بالای سرش چرخ میزند.
«شبیه قدیس شدی دکتر هری، شرط میبندم چیزی نمونده خودش بشی.»
«داره یه چیزی میگه.»
«شنیدم چی گفتی کرنلیا. اینجا چه خبره؟»
«پدر کونولی داره میگه-»
صدای کرنلیا به ارابهای میمانست که در جادهی خرابی جست میزند و یله میرود، چرخ میزند و برمیگردد و به هیچ جا نمیرسد. مادربزرگ سبُک پا به ارابه گذاشت و دست به افسار شد، ولی مردی کناردستش نشسته بود. از دستهاش که ارابه را پیش میراند شناختش. به صورتش نگاه نمیکرد چون بی نگاه هم میشناختش. عوضش خیره ماند به جادهای که درختها رویش خم شده بودند و به همدیگر تعظیم میکردند و هزاران پرنده یکجا آوازِ عشا میخواندند. خودش هم دلش میخواست بخواند ولی دستش را برد تو پیشسینهی لباسش و تسبیحی درآورد. صدای پدر کونولی با لحنی موقر و زيرلبي لاتین میخواند کف پایش را به خارش ميانداخت. خدایا! میشه این مزخرفاتو تموم کنی؟ من یک زنِ متأهلم. اگر فرار میکرد و من را با کشیش تنها میگذاشت چی؟ من دنیای خیلی بهتری برای خودم ساختم و شوهرم را با هیچکس جز حضرت مایکلِ قدیس عوض نمیکنم، حالا میتونی اینو بهش بگی و تشکر کنی؟
نوری بر پلکهای بستهاش میتابید و همهمهای دور، میلرزاندش. کرنلیا، رعدوبرق شده؟ صدای رعدوبرق میآد. میخواد توفان بشه. همهی پنجرهها را ببندید. بچهها را صدا کنید بیان تو…. «مامان، ما اینجاییم، همهمون.» «هپسی تویی؟» «اوه نه مامان، من لیدیام. تا میشد تندی خودمون رو رسوندیم.» صورتهایشان بالاسرش میچرخیدند، دور میشدند. تسبیح از دستش افتاد و لیدیا برگرداند سر جاش. جیمی خواست کمک کند، دستهاشان خورد به هم. مادربزرگ دو انگشتش را دور شستِ جیمی گیراند. تسبیح جواب نمیدهد، باید یک چیزِ زنده باشد. چنان وحشتی کرده بود که افکارش متّصل چرخ میخورد. خدای مهربون، پس وقت مردنِ منه و حتی بهش فکر هم نمیکردم. بچههام آمدهاند شاهد مردنِ من باشند. ولی نمیتونم، هنوز وقتش نشده. اه همیشه از غافلگیری متنفر بودم. میخواستم سرویس یاقوت رو بدم به کرنلیا – کرنلیا، سرویس یاقوت مال تو باشه ولی هروقت هپسی بخواد میتونه ورش داره، و دکتر هری – خفه شی. کسی دنبالِت نفرستاده. وای خدای کریم، چند دقیقه صبر کن. میخواستم با اون چهل جریب زمین کاری کنم، به درد جیمی نمیخوره و لیدیا بعدا لازمِش میشه، با اون شوهر چُلمنگ بیخاصیتش. میخواستم کار قُماشِ محراب رو تموم کنم و شش بطری شراب بفرستم برای خواهر برجیا محضِ سوءهاضمهاش. پدر کونولی، میخوام شش بطری شراب بفرستم برای خواهر برجیا، نگذاری از قلم بیفته.
صدای کرنلیا دوباره چرخی زد و تاب برداشت و شکست. «وای مامان، وای مامان، وای مامان…»
«من نمیرم کرنلیا. خوف کردهام. نمیتونم برم.»
باز هم هپسی را میبینی. آخر چی اذیتش میکرد؟ «فکر کردم هیچوقت نمیای» مادربزرگ دوباره اطراف را سیاحت کرد دنبال هپسی میگشت. اگر پیداش نکنم چی؟ آن وقت چی میشه؟ قلبش فروتر میریخت، مرگ ته نداشت، به تهش نمیرسید. نور آبیِ آپاژورِ کرنلیا نقطهی کوچکی درست وسط کلهاش میانداخت، مثلِ چشم سوسو میکرد و چشمک میزد، لرزش تندی داشت و تحلیل میرفت. مادربزرگ در خودش جمع شد، متعجب و مراقب به نقطهی نوری که خودش بود خیره ماند. حالا بدنش به توده سايهي فروتري در تاریکیِ بیپایان ميمانست و این تاریکی دورِ نور حلقه میزد و میبلعیدش. خدایا، علامتی بفرست!
یک لحظه هیچ علامتی نیامد. باز، خانه نه دامادی داشت نه کشیشی. هیچ اندوه دیگری را یاد نمیآورد چون این رنج تمام آنها را پاک کرده بود. آه نه، هیچ ظلمی بدتر از این نیست – هیچوقت نمیبخشمش. با نفسی عمیق خودش را کش داد و چراغ را خاموش کرد.