Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پسرانگی. نویسنده: جان مکسول کوتزیه. ترجمه: شهلا طهماسبی

پسرانگی. نویسنده: جان مکسول کوتزیه. ترجمه: شهلا طهماسبی

آن ها خارج از شهر ورچستر، در فاصله خط آهن و نشنال رود ، در یک شهرک زندگی می کنند. بر خیابان های شهرک اسم درخت ها گذاشته شده اما هنوز درختی در آنجا نیست!!

آن ها خارج از شهر ورچستر، در فاصله خط آهن و نشنال رود، در یک شهرک زندگی می کنند. بر خیابان های شهرک اسم درخت ها گذاشته شده اما هنوز درختی در آنجا نیست. نشانی آن ها خیابان درخت تبریزی، شماره ۱۲ است. خانه های شهرک تازه ساز و یک شکل اند و با تور سیمی از هم جدا شده اند در قطعه زمین های وسیع از خاک سرخ که چیزی درشان نمی روید. در حیاط پشتی این خانه ها قسمتی شامل یک اتاق و یک مستراح  هست. آن ها خدمتکار ندارند اما به آن قسمت می گویند « اتاق خدمتکار ». آنجا را انباری کرده اند و در آن روزنامه، چند بطری خالی، یک صندلی شکسته و یک تشک الیاف نارگیل گذاشته اند.

 در ته حیاط یک مرغدانی درست کرده اند و در آن سه تا مرغ انداخته اند تا براشان تخم بگذارند. اما مرغ ها بی بر و بارند. خاک آب باران را جذب نمی کند و آب ها چاله چاله در حیاط می ماند و مرغدانی را به یک مرداب متعفن تبدیل می کند. پوست پای مرغ عین پای فیل قلنبه قلنبه می شود. مرض مرغ ها  را آب می کند و از تخم می اندازد. مادر او به توصیه ی خواهرش که در ستلن بوش زندگی می کند، تصمیم می گیرد زایدهٔ شاخی زیر زبان مرغ ها را ببرد تا دوباره تخم گذاری کنند ؛ مرغ ها را می گیرد و لای زانوهایش می گذارد و فک هاشان را آن قدر فشار می دهد تا نوک هاشان  را باز کنند و با نوک کارد میوه خوری به جان زبان هاشان می افتد. مرغ ها جیغ می کشند بال بال می زنند  و چشم هاشان از حدقه بیرون می زند. او به  لرزه می افتد و سرش را بر می گرداند. تصویر مادرش که تکه گوشت های لخم را روی  پیشخوان آشپزخانه می اندازد و خرد می کند در  ذهن اش شکل می گیرد، انگشت هایش خونی است.

 نزدیک ترین مغازه ها در یک مایلی آنجا در خیابانی سوت و کور قرار دارند که در آن درخت اوکالیپتوس کاشته شده . مادر او که در چهاردیواری این خانه ی شهرکی حبس شده از صبح تا شب کارش این است که جارو بزند و  گردگیری کند. با هر باد، مقدار متنابهی خاک رس اخرایی از زیر درها چرخ می زند می آید تو و در ترک های چارچوب پنجره ها، زیر قرنیزها و درزهای کف اتاق ها فرود می رود. روزهای طوفانی قطر خاک روی نمای خانه به چند اینچ می رسد .

آن ها یک جارو برقی می خرند . مادرش هر روز صبح دنبال جارو از این اتاق به آن اتاق می رود و جارو گرد و خاک ها را مثل یک جن سرخ که از روی مانعی جست بزند، به داخل شکم خروشانش می کشد. راستی، چرا مثل یک جن؟

جاروبرقی اسباب بازی او می شود. کاغذها را تکه تکه می کند و جلو جارو می ریزد و آن ها مثل برگ درخت در باد، به پرواز در می آیند و وارد لوله جارو می شوند. لوله را روی صف مورچه ها می گیرد، جارو مورچه ها را می مکد و می کشد.

روچستر مورچه و پشه و مگس دارد، کک را که دیگر نگو.  از ورچستر تا کیپ تاون نه مایل بیشتر راه نیست، اما با آن جا خیلی فرق دارد. روی پاهای او، درست بالای ساق جوراب پر از جای نیش پشه است، از بس پای اش را خارانده پوست اش دلمه بسته . بعضی شب ها از بس خودش را می خاراند، خوابش نمی برد. اصلا نمی فهمد که چه اجباری داشته اند. کیپ تاون را ترک کنند.

 مادرش هم بی قرار و کلافه است. می گوید کاش یک اسب داشتم حداقل می توانستم در علفزار با آن سواری کنم. پدرش می گوید: اسب؟ می خواهی لیدی گودیوا بشوی؟

مادر به جای اسب، بی سر و صدا دوچرخه می خرد، یک دوچرخهٔ زنانه  دست دوم سیاه. آنقدر گنده و سنگین است که پدرش وقتی می خواهد آن را در حیاط امتحان کند، زورش نمی رسد پا بزند.

 مادرش دوچرخه سواری بلد نیست، شاید اسب سواری هم بلد نباشد. دوچرخه خریده، چون فکر می کرده راندنش کار ساده ای است. کسی را هم نمی تواند پیدا کند که یادش بدهد. پدرش با شعفی که قادر نیست مخفی کند می گوید، دوچرخه سواری کار زن ها نیست. مادرش جا نمی زند. می گوید نمی خواهم توی این خانه زندانی باشم. می خواهم آزاد باشم .

 او اوایل فکر می کرد عالی است که مادرش برای خودش دوچرخه داشته باشد. حتی مجسم کرده بود که سه نفری، خودش و مادرش و برادرش دارند در خیابان درخت تبریزی دوچرخه سواری می کنند. اما حالا که می بیند مادرش سرسختانه در مقابل مسخرگی های پدرش، سکوت می کند ، دچار تردید می شود. نکند حق با پدرش باشد و دوچرخه سواری کار زن ها نباشد. اگر مادرش نتواند کسی را پیدا کند که دوچرخه سواری یادش بدهد و اگر در ری انیون پارک، زن خانه دار دیگری دوچرخه نداشته باشد، پس شاید واقعا زن ها نباید دوچرخه سواری کنند.

مادرش در حیاط پشتی سعی می کند خودش سواری یاد بگیرد.  پاهای اش را می اندازد دو طرف زین و از سرازیری حیاط قیقاج می رود طرف مرغداني، دوچرخه یک وری می شود و از حرکت می ایستد و چون بدنه اش میلۀ عرضی ندارد، مادرش نمی افتد اما در حالی که دسته ها را چسبیده به شکل خنده داری این طرف و آن طرف می شود .

 از مادرش لج اش می گیرد و عصر همراه پدرش مسخره اش می کند. می داند که این خیانت محسوب می شود. حالا مادرش تنهای تنها می شود. اما با تمام این حرفها مادر دوچرخه سواری را یاد می گیرد، هر چند مسلط و محکم نیست و دسته ها را سخت می چرخاند.

صبح ها که او در مدرسه است، مادر در ورچستر گشت و گذار می کند. او فقط یک بار مادرش را سوار دوچرخه می بیند، بلوز سفید و دامن سیاهی بر تن دارد و در خیابان درخت تبریزی به طرف خانه می آید. موهای اش در باد به رقص در آمده. مثل یک دختر، جوان به نظر می آید. جوان و شاداب و اسرارآمیز .

 پدر همیشه وقتی می بیند که دوچرخه سیاه سنگین به دیوار تکیه کرده ، متلکی می گوید. اهالی ورچستر هم وقتی که می بینند زن دوچرخه سوار با زحمت پا می زند، دست از کار می کشند و بربر نگاه اش می کنند و دم می گیرند: شاتالاپ ! شالاپ ! زور بزن، زور!  شوخی های پدرش بامزه نیستند،  با این حال او همراه اش می خندد. اما مادرش زن حاضر جوابی نیست،  استعدادش را ندارد. فقط می گوید « هر چي دل تان می خواهد بخندید !»

بعد یک روز ، بدون توضیح، دوچرخه را کنار میگذارد و مدتی بعد دوچرخه ناپدید می شود. کسی چیزی نمی گوید، اما او می فهمد که مادر شکست خورده است. خودش را جای مادر می گذارد و  پی می برد که در  بخشی از آن شکست تقصیر کار است . با خودش عهد می کند، یک روز از دل اش در می آورم .

تصویر مادر سوار بر دوچرخه از ذهن او بیرون نمی رود. مادر در خیابان درخت تبریزی دور می شود، از او می گریزد، و به سوی آرزوی خود می رود. او نمی خواهد مادر برود. نمی خواهد زن آرزوی شخصی داشته باشد. می خواهد همیشه در خانه و در انتظار آمدن او باشد. خیلی از مواقع علیه او با پدرش متحد نمی شود: خواست قلبی اش این است که علیه پدر با او متحد شود. اما در این مورد خاص، او متعلق به جامعه ی مردان است.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5739
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899791