سایهی سرخی از روی پیشانی ِ آمِلی گذشت. زن از جلوی آینه کنار رفت و چشمانش را بست. اینجا بود که اثر ِ ضربهی دست ِ جاستین بر صورتش، برای لحظهای ناپدید شد. مرد تنها یکبار او را کتک زده بود و بعد خود را شتابزده بهکناری کشیده بود تا از لورفتن ِ زودهنگام ِ خویش جلوگیری کند. سراسر ِ وجود ِ مرد را چنان توفان ِ افسارگسیختهای فراگرفته بود، که زدن ِ هزار ضربه به آملی هم نمیتوانست او را آرام کند.
مرد زیر لب گفت: «ای خدا»، و دستانش را شست. او اصولاً تنها زمانی از واژهی خدا استفاده میکرد که گمان میبرد هیچ چیز ِ دیگری نمیتواند میزان ِ خشمش را نشان دهد. آمِلی وحشتزدهتر از آن بود که به مرد نزدیک شود؛ اما به خوبی میدانست که اگر از مرد سؤالی بشود، حالاش بهتر خواهد شد؛ و به همین خاطر از انتهای اتاق خیلی آرام پرسید: «چی...؟» با این وجود زن جرأت نکرد که بپرسد: چی شده؛ چه اتفاقی برایت افتاده؛ آیا کسی به تو توهین کرده؟ زیرا که دلیل ِ خشم ِ مرد مطمئناً خود ِ زن بود. زن پس از مدت کوتاهی به خود قبولاند که چیزی بگوید و چهرهاش سرخ شد: «آیا میتوانم جبران کنم؟»
جاستین فریاد زد: «نه، پول ِ ازدسترفته را که دیگر نمیتوانی...»، مرد از فرط ِ خستگی حرفاش را ناتمام گذاشت؛ و سپس با لحنی تمسخرآمیز رشتهی سخن را دوباره بهدست گرفت: «جبران کنم! جبران کنم! تو لابد دیوانهای. علیه این ناکسها که کاری نمیشود کرد!»
زن نجواکنان گفت: «کسی سَرَت را کلاه گذاشته؟»
مرد در پاسخ گفت: «نه، من سر ِ آنها را کلاه گذاشتم؛ حقِشان بود. پولی که آنها استحقاقاش را ندارند، از ایشان پس گرفتم. میفهمی؟ آنها استحقاقاش را ندارند.»
زن گفت: «بله»، و با خاطری آسوده دید که چطور داشت پیشانی ِ مرد صاف میشد.
مرد اندکی بعد رفت. آملی شروع بهکار کرد و کوشید تا ساعتهایی که مجبور بود همصحبت ِ تکگفتارهای مرد باشد، جبران کند. انگشتان ِ زن از روی ابریشمی که میبایست کوکهای رنگارنگ ِ زیادی به آن بزند، لیز میخوردند. در این میان شتابزده به ساعت نگاه کرد و بهجای آنکه آرزو کند تا مرد زودتر بهخانه بازگردد، آرزو کرد که بازگشت ِ مرد بهعقب افتد. اما همهی آرزوها در نهایت آنگونه که دلخواه ِ جاستین بود، برآورده میشدند. نیمههای شب بود که زن کوشید تا از روی زمین بلند شود؛ اما کمرش سفت شده بود؛ و این نشان میداد که او میبایست بهکارش ادامه دهد. خوابآلودگی ِ عجیبی در مَفصلهای زن جریان گرفت؛ و هنگامی که متوجه گامهای جاستین شد و خواست بلند شود، توانش را نداشت. زن به مرد خیره ماند.
مرد با لبخندی که باعث شد تا زن همه چیز را فراموش کند، پرسید: «چرا نمیروی بخوابی؟» زن با خوشحالی ِ وحشیانهای از جایاش پرید و بهشدت زمین خورد. زن دستان ِ مرد را که برای کمک به طرف او آمده بودند، پَس زد و تتهپتهکنان گفت: «چیزی نیست». چهرهی مرد در تاریکی رو بهروی زن قرار داشت: «تو که مریض نیستی؟ قرار هم نیست برای من دَردِسر درست کنی!» زن مرد را آرام کرد: «تنها بدنم از نشستن ِ زیاد سخت شده است».
مرد گفت: «آملی»، و صدایش در اثر سوءظن ِ بیدارشده بلند شد: «میخواهی انکار کنی که نشستَنات تنها بهاین دلیل بوده که میخواستی بدانی من چه وقت بهخانه بازمیگردم؟»
زن چیزی نگفت و تکه ابریشمی که از دستش رها شده بود، دوباره برداشت.
زن جسورانه گفت: «باز هم مست کردی؟»
مرد بیدرنگ گفت: «منتظر ماندهای تا این را بفهمی؟ من آخرین پولم را از دست دادهام و تو اینجا نشستهای و منتظری تا مرا سرزنش کنی.» مرد صدایش را بلندتر کرد تا بدینوسیله سکوت ِ زن را تحتالاشعاع ِ خود قرار دهد. سپس با لحنی بسیار مهربانانه که انگار میخواست با یک بچه صحبت کند، گفت: «آملی، بیا با هم عاقلانه حرف بزنیم. این درست نیست که تو در خانه بنشینی و سَربار ِ من باشی و سرزنِشَم کنی. این را قبول داری؟»
زن سرش را بهنشانهی تصدیق تکان داد و بهگونهای تحسینبرانگیز بهمرد نگاه کرد.
«گمان میکنم بهاندازهی کافی از این زندگی که به یک بازار ِ مکارهی وحشی شبیه است، عذاب کشیدهام.» مرد این را گفت و خود را بر روی صندلی ِ راحتی انداخت؛ جیبهای کُتَش را بیرون کشید و پشت و رویشان کرد: «بهغارت رفته، بهتماشا گذاشته شده»، مرد پس از این توضیح، به آملی که اکنون خونش از جریان بازایستاده بود، خندید. زن آرام و خاموش بهسوی کمد رفت و یک پاکت ِ نازک را از زیر ِ لباسها بیرون کشید، و آن را با شتاب بهمرد داد: «همهاش اینجاست. زمانی که تو در خانه نبودی، خیاطی میکردم.»
مرد پاکت را در جیب گذاشت و پرسید: «چند وقت است؟»
زن پاسخی نداد و روی تخت دراز کشید. پس از آن که زن چراغ را خاموش کرد، مرد نفس عمیقی کشید: «این موضوع که تو مدتی زیاد چیزی را از من پنهان نگاه داشتهای، شدیداً منقلبم کرد». مرد سینهاش را صاف کرد: «شدیداً منقلب شدم». مرد این را چندین بار تکرار کرد و روی هر هجا نیز تأکید نمود. زن چراغ را دوباره روشن کرد و با حالتی طلبکارانه بهچهرهی مرد نگریست. سپس از جایش برخاست و دوباره مشغول بهکار شد. مرد با خونسردی و بدون آنکه بهزن نگاه کند، گفت: «فکر نکن که چون بهکارت ادامه میدهی، دلم برایت خواهد سوخت». زن برای مدت کوتاهی بهخیاطی ادامه داد؛ سپس مجبور شد تا از کار دست بکشد؛ زیرا اشکهای زیادی از چهرهاش سرازیر شدند و نمیدانست که چگونه باید آنها را پنهان کند.
مرد بهآرامی گفت: «بیا پیش ِ من».
زن اطاعت کرد.
مرد کلیدی در دست ِ زن گذاشت: «تو اکنون بهکارخانهی قدیمی ِ من میروی و از گاوصندوق ِ داخل ِ دفتر، پوشهی سیاهی را که من در هنگام بازگشت فراموش کردهام، برمیداری و با خود میآوری.»
زن گفتهی مرد را تصحیح کرد: «پوشهی قهوهای».
مرد دوباره گفت: «یک پوشهی سیاه، من آن را بهتازگی خریدهام.»
زن یادآور شد: «اکنون هیچ کس آنجا نیست»؛ مرد سر بههوا پاسخ داد: «بله، معلوم است. اما تو لطف ِ بزرگی در حق من میکنی، اگر اکنون بهآنجا بروی. اصلاً مسئلهای نیست؛ چون همه از این موضوع آگاه هستند.»
زن تذکر داد: «سعی کن بخوابی»، و آرام از اتاق بیرون رفت...
هنگامی که زن بازگشت، با تعجب دید که مرد هنوز بیدار است. زن فهمید که اعلام ِ آمادگیاش باعث شده تا مرد با او آشتی کند؛ و شهامت این را یافت که با چشمانی درخشان و ملودی ِ آرامی زیر ِ لب، وسایل ِ خیاطی ِ خود را جمع کند. سپس آهسته بهرختخواب رفت و نجواکنان بهمرد گفت: «شب بخیر!»، و شادمانه پاسخ ِ سلامش را شنید.
بامداد زیبا و آفتابی بود. زنگ بهصدا درآمد. آملی گلها را کنار پنجره گذاشت و بهسوی در رفت. زن بهطرز دوستانهای بهپرسشهای سه مأمور پلیس پاسخ داد و از آنها خواهش کرد تا وارد شوند. جاستین خوابآلود بهآنها پیوست؛ و وانمود کرد که از چیزی خبر ندارد و خود را وارد گفتگویشان نکرد. شکیبایی ِ آملی باعث ِ شگفتی ِ مأموران شد و یکی از آنها مستقیماً از زن پرسید که آیا او پوشه را از داخل ِ دفتر دزدیده است. زن در پاسخ گفت: «نه، من آن را شب ِ پیش آوردم.»
جاستین از معصومیت ِ نهفته در چشمان ِ آملی بیاندازه خشمگین شد. مأمور از زن خواست تا همراه ِ آنها برود؛ اما زن حاضر بهانجام این کار نشد. زن بهمأمور لبخندی آمیخته بهگذشت زد و چهرهی خندانش را بهسوی جاستین برگرداند. اینجا بود که پاکی از چشمان ِ زن فروریخت و جایش را بهژرفای آگاهیای داد که بهیکباره مرد و زن و تار و پود ِ رابطهیشان را با هم در خود فروبُرد. زن بیآن که بخواهد سؤالی بکند، و یا از چیزی آگاه شود، بهسوی پنجره دوید و خود را بهدرون ِ حیاط ِ تاریکی پرتاب کرد، که چونان گودالی سیاه، مربع ِ کوچکی را در برابر ِ آسمان خالی نگه داشته بود.
جاستین زیر ِ لب گفت: «ای خدا، ای خدا»؛ چون مرد اصولاً تنها زمانی از واژهی خدا استفاده میکرد که گمان میبرد هیچ چیز ِ دیگری نمیتواند میزان ِ خَشمش را نشان دهد.