ازدواجی بسیار متناسب
مهندس پولدو کارگا، پیمانکار، که البته، روی کارت ویزیت خود چاپ کرده بود: « مدیر عامل » قبل از آنکه برای انجام نمی دانم چه کاری در یک شرکت ساختمانی به کشور رومانی برود، دستان بی ریخت و پشمالوی خود را روی سینه بزرگ خود می گذاشت و می گفت:
- من شبه جزیره ایتالیا هستم.
و سپس همان طور دستان خود را به دور گردن همسر و دخترش حلقه می کرد و ادامه می داد:
- و این دو تا هم، دو جزیرهٔ عمدهٔ من.
چون همسرش در جزیره سیسیل و دخترش در جزیره ساردنی متولد شده بودند.
وقتی پس از تقریبا چهار سال غیبت به ایتالیا مراجعت کرد، اصلا انتظار نداشت ببینند که یکی از آن دو جزیره، یعنی جزیرۀ ساردنی ( یعنی دخترش مارگاریتا )، تبدیل به .... تبدیل به روسیه شده است. روسیه که سهل است، تبدیل به قارۀ اروپا شده است. چه دارم می گویم؟ تبدیل به یک کرۀ جغرافیایی شده است.
پولدو کارگای بیچاره ، انگار به او خیانتی شده باشد، مات و مبهوت بر جای مانده بود و دختر خود را برانداز می کرد؛ طبعا با قد کوتاه خود، از پایین به بالا ، به او نگاهی انداخته بود.
- آه، خداوندا! مارگریتا، چه بالایی بر سر او آمده است؟
و سپس رویش را به سمت همسرش برگرداند که انگار تقصیر همسرش بود که آن دختر به آن اندازه رشد کرده بود، و چنان داد و فریادی به راه انداخت که گویی یک مرتبه ديوانه شده است.
همسرش ، غم زده و پریشان حال، ناله کنان گفت :
- من که برایت نوشته بودم، پولداوی عزیز من؛ آن هم نه یک بار، بلکه چندین بار برایت در نامه نوشتم. تقریبا در تمام نامه هایی که به تو نوشتم به این مورد اشاره ای کردم.
بله، برایش نوشته بود. نه یک بار، بلکه بارها. ولی پولدو کارگا چطور می توانست چنین چیزی را از راه دور باور کند؟ به نظر او رشد غیرعادی دخترشان هم مثل تمام مسائل اغراق آمیز همسرش بود و بس.
- مبالغه! بله، چون من هرچه گفته ام و هر کاری را که انجام داده ام، به نظر تو مبالغه آمیز رسیده است .
این مسئله برای خانم روسانا، همچون خاری به شمار می رفت که مدام قلبش را جریحه دار می ساخت. مسئلهٔ اینکه نه تنها شوهرش، بلکه بقیه نیز، همگی عقیده داشتند که او زنی است که در همه چیز بسیار اغراق می کند.
به عقیدهٔ خودش، این مسئله فقط از این سرچشمه می گرفت که او نیز مثل تمام افراد خانوادهٔ خودش، زنی بود بسیار بلندقد.
خانم روسانا همیشه از بلندی قد خود بسیار زجر کشیده بود. چون با آن قامت بلند، هرگز آن طور که در ته قلب حس می کرد و دلش می خواست نتوانسته بود مثل یک بچه گربه، با طبعی شاعرانه، خودش را برای شوهرش لوس کند. آن زن، آن چنان بلند قد و با طبعی لطیف، بسیار از این بابت رنج می برد. اما هیچ کس حاضر نبود با آن نقاط ضعفش، غم و درد او را باور کند، و همه با تبسمی بر روی لب، به او پاسخ می دادند.
- خانم روسانا واضح است که دارید مبالغه میکنید!
- بسیار خوب، بفرمایید. حالا بیایید این «مبالغه» بنده را اینجا جلوی چشم خود نگاه کنید!
خانم روسانا، پس از گفتن این جمله، با نهایت اوقات تلخی، دخترش را به شوهر خود نشان می داد. آری، دختری که واقعاً اغراق آمیز شده بود.
مارگریتا به پدر خود نگاه می کرد که به او نزدیک شده و یا بهتر بگوییم از آن پایین، داشت او را با نگاه اندازه می گرفت، تا ببیند که در این مدت، قد او چقدر از قد خودش بلند تر شده است؛ و گریه را سر داده بود.
لااقل یک وجب و نیم از او بلندتر شده بود. ولی به نظر خیلی بیشتر از این می رسید. چون مسئله فقط در رشد قد نبود، مسئله در این بود که تمام هیکل رشد کرده و به نحوی غیرعادی چاق شده بود. گونه هایش، غبغب و پستان ها و کمرش، همه داشتند از شدت چاقی می ترکیدند. در میان آن انبوه گوشت، دو تا چشم بچگانه، براق و با طراوت، گمشده در آن چهره، به چشم می خورد. چشمانی که هم دل تو را به ترحم وا می داشت و هم باعث ترس می شد. انگار ترسی که خودش به خاطر آن هیکل عظیم الجثه در دل داشت. از چشمانش بیرون می زد. چون همان طور که جسمش رفته رفته رشد کرده و بزرگ شده و به صورت غول درآمده بود، قلبش درست به همان اندازه در سینه کوچک شده و آب رفته بود. او می ترسید به اشیائی که ظریف و شکننده بودند نزدیک شود و به آنها دست بزند. می ترسید که آن اشیا صرفا باکوچک ترین تماس دست های بزرگ و قوی او شکسته و خرد شوند.
به اندازه یک گنجشک غذا می خورد. حتی می توان گفت که اصلا چیزی نمی خورد. ولی بی فایده بود. دردی را دوا نمی کرد! بیش از دو سال می شد که او دیگر از خانه پا به خیابان نگذشته بود. چون در خیابان همه با دیدن او حیرت زده توقف می کردند و به او چشم می دوختند. در خانه هم، تا آنجا که برایش مقدور بود، نشسته باقی می ماند. چون وقتی سرپا می ایستاد، می دید که تمام اشیای اتاق به نظرش دوردست و بسیار کوچک می رسند. طبعاً این سكون و از جای تکان نخوردن نیز به آن چاقی کمک بیشتری کرده بود. ولی او دیگر تسلیم هیکل خود شده بود، و دیگر حوصله نداشت که با فکر جنب و جوش و لاغری احتمالی هم خود را نگران کند. بعضی از روزها، حتی گیسوان خود را هم شانه نمی زد؛ همان طور بی حرکت در جا لم می داد و چیزی می خواند. و یا به ناخن های خود خیره می ماند و وقت گذرانی می کرد...
پولدو کارگا که قبل از سفر به رومانی، مردی بسیار شاد و شنگول و سرحال بود، بلافاصله پس از مراجعت چنان پکر شد که قیافه اش مثل کسی که سوگوار شده باشد، در غم فرو رفت. چند روز پس از مراجعتش، به دیدنش رفتم تا دربارهٔ چند کار ساختمانی با او مذاکره کنم. به قدری روحیه اش خراب بود که حتی حاضر نشد به حرف های من گوش کند و اهمیتی بدهد.
همان طور که تمام وجودش از عصبانیت می لرزید، گفت:
- دیگر حالا، کار و شغل برای من کوچک ترین اهمیتی ندارد. نه، دوست عزیز، هیچ چیز برایم اهمیتی ندارد، دیگر دلم را به چه خوش کنم؟
سالیان سال با پشتکار هرچه تمام تر، کار کرده و به خاطر آن دختر، زحمت کشیده بود؛ برای تأمین آتیه او. هر سال مهر پدری نسبت به دخترش افزایش یافته بود و حالا دختر خود را با آن قیافه در جلوی چشم یافته بود. انگار آن دختر خواسته بود تا بدین سان از غیبت طولانی پدر انتقام گرفته باشد، آن هم با همدستی مادرش (آری، چون پولدو کارگا ، مطمئن بود که همسرش در آن مسئله، نقش مهمی بازی کرده است. )
انگار دخترک دارد می گوید : « آیا عشق تو ، سال به سال نسبت به من شدت می گیرد؟ بسیار خب ، پس بگذار نشان بدهم که خود من هم در عرض چند سال چگونه شدت می گیرم! چنان رشد خواهم کرد، چنان عظیم الجثه خواهم شد تا دیگر عشق تو قادر نباشد مرا در آغوشی بفشارد؛ دیگر گنجایش مرا نخواهد داشت. »
در واقع هم، پولدو کارگا ، با دیدن دخترش سخت پکر شده و هاج و واج بر جای مانده بود. دماغش آویزان شده بود. و نه تنها دماغ، بلکه روح و جان او، نفس او، همه آویزان شده بود. آه که نسبت به آن فرزند چه امید و آرزوهایی را در دل پرورانده بود!
راستش را بخواهید، شهامت این را به دست نیاوردم تا او را تسکین بدهم . می دانستم که چهار سال قبل، یعنی پیش از آن که به رومانی برود ، هیچ بدش نمی آمد که وقتی دخترش به سن شوهر کردن رسید، ازدواجی را بین او و من ترتیب بدهد . همین که این موضوع به یادم افتاد، آهسته و دزدکی از انجا بیرون زدم و وقتی از خانه خارج شدم به فکر فرورفتم ؛ در آن مسئله غامض تعمق بیشتری کردم :
« واقعا بلائی بر سرش آمده که علاجی ندارد. کارگای بیچاره! او بدون شک مرا درک خواهد کرد، و مردی به قدر و هیکل من، حتی مردی که اندکی هم از من درشت هیکل تر باشد، هرگز حاضر نمی شود که با آن ستون، با آن مخروط ازدواج کند. نباید از حق گذشت. انسان نباید وقتی واقعاً کوچک نیست، کوچک به نظر برسد. نه، غرور مردانگی مانع می شود، عصیان می کند، چه برسد به کسانی که قدشان از من هم کوتاه تر است. مردهایی که به قد و هیکل آن دختر باشند، شاید بسیار انگشت شمار باشند، و تازه، اگر هم یکی از آن ها یافت بشود، همه به خوبی می دانند که مردان قدبلند از زن های قد کوتاه خوششان می آید. این گونه مردان، که به قد و بالای خود بسیار می نازند، اگر زنی را ببینند که دارد با آنها رقابت می کند، با نظری بد و کینه توز او را نگاه می کنند. چون آن گونه زن ها بلافاصله عیب و نقصی را در ایشان پیدا می کنند: یا خیلی لنگ دراز هستند، یا سر آن ها کوچک است و با بقیهٔ هیکل متناسب نیست (طبعاً عیوبی که به هیچ وجه صحت ندارد و در مورد این مردها صدق نمی کند). به هر حال، این گونه مردها، حوصله رقابت ندارند. دلشان می خواهد تنها بمانند. به این ترتیب، تصورش هم پوچ است که بتوانند با زنی ازدواج کنند که هم قد و هیکل خودشان باشد، و تازه، از تمام این حرفها گذشته، به چه دلیل؟ صرفاً به خاطر اینکه بعداً مردم با دیدن آنها غش غش خنده را سر بدهند و خیال کنند که آن دو تا از یک سیرک فرار کرده اند؟ »
همان طور که من داشتم به این چیزها فکر می کردم ، بدون شک ، مارگریتای بیچاره هم از مدت ها قبل از خودش همین سؤالات را کرده بود، و به این نتیجه رسیده بود که همان طور که آن هیکل غول آسا آن چنان رشد کرده بود، به همان نسبت نیز احتمالا شوهر کردنش کمتر شده و کم کم از میان رفته بود. مردان غول پیکر که پیدا نمی شدند، جوان های معمولی هم ، حتما نگاهی به او می انداختند و می گفتند :
- آهای خوشگله! اول یک خرده بیا پایین تا بعداً درباره اش صحبت کنیم.
و مارگریتای بدبخت فلک زاده، چگونه قادر بود «پایین» بیاید؟
هنوز سه ماه از مراجعت او به شهر «چزنا» نگذشته بود که پولدو کارگا طاقتش تمام شد. دیگر قادر نبود در آن شهری که آن فاجعه بر سرش آمده بود زندگی کند، و مثل برق، دست زن و بچه اش را گرفت و آنجا را ترک کرد؛ و تا ده سال دیگر از او خبری نشد.
عاقبت یک روز، از دهکده ای واقع در سواحل جنوبی جزیرهٔ سیسیل که درست رو به روی آفریقا واقع شده ، نامه ای به دست پدرم رسید: پولدو کارگا، برای ساختن بندر به آنجا رفته بود، و از پدرم تقاضا کرده بود تا یکی از پسرانش را برای کمک به او، به آنجا بفرستد.
و این چنین بود که من، خودم به آنجا رفتم؛ آن هم از روی کنجکاوی، تا بار دیگر پس از ان همه سال مارگریتا را ببینم.
انتظار داشتم که او را غمگین ببینم، تلخ و ترشیده، چون حالا در حدود سی سال از عمرش می گذشت. و تبدیل به یک «پیر دختر» شده بود.
در طول سفر به خودم می گفتم که بدون شک تبدیل به یکی از آن دختر ترشیده هایی شده است که به پرستاران آلمانی شباهت دارند.
ولى چقدر غیرمنتظره بود. برعکس، متوجه شدم که او از شادی در پوست نمی گنجد. باورم نمی شد. هرگز او را آنچنان خوشحال و سرحال ندیده بودم. از سابق چاق تر شده و با این حال، خوشحال بود! ولی چندی نگذشت که دلیل آن را کشف کردم.
مهندسی نیز از طرف دولت برای ساختن آن بندر به همان جا منتقل شده بود. مردی بود که قدش از یک متر اندکی بلندتر بود؛ کله طاس ، با چشمانی نزدیک بین، و شکم گنده. ولی بی نهایت با نمک و شوخ، به حدی که خود او قبل از دیگران خودش را دست می انداخت و قد کوتولهٔ خود را مسخره می کرد؛ درست همان طور که اکنون، مارگریتا، قد بلند خود را به باد تمسخر می گرفت. آقای مهندس کوزیمو تودی، هر شب، همراه چند تن از دوستانش به خانهٔ پولدو کارگا می آمد تا با آن ها روی ایوان شام صرف کنند.
شب هایی گرم که به شب های آفریقایی شباهت داشت ! وقتی هوا شرجی می شد، امواج دریا، با خروش هرچه تمامتر در زیر آن ایوان، روی صخره ها فرو می ریخت. ایوان سفیدرنگ که پرده های دور آن، در هوای شرجی مثل بادبان باد می کرد، به آنجا حالت عرشهٔ یک کشتی را داده بود؛ از دور، نور بندری قدیمی به چشم می خورد، نور سبزرنگ فانوس دریایی، سوسوی نور قایق ها؛ و از دریا، بوی تند و زننده و گرمی به مشام می رسید، بویی آمیخته به بوی نمک و کپک و خزه های مرده، بوی قیر.
و آن عده، تا دیروقت در آن ایوان سفیدرنگ می ماندند. مشروب می خوردند و وراجی می کردند. شب ها، هوای خنک ایوان، گرمای خفه کننده روز را جبران می کرد. مارگریتا و مهندس تودی، بیش از دیگران می خندیدند، می فهمید؟ به نقص جسمانی خود می خندیدند؛ که گرچه یکی نقطهٔ مقابل دیگری بود، به هر حال یک نقص مشترک بود.
مهندس تودی نیز، درست به همان دلیلی که مارگریتا نتوانسته بود برای خودشوهری متناسب پیدا کند، موفق نشده بود زنی مناسب حال خود بیابد. در واقع، آقای مهندس، حتی تلاشی هم نکرده بود. چون می دانست که به خاطر شغلش و درامد بسیار خوبی که داشت، می توانست در یک چشم برهم زدن، نه تنها یک زن، بلکه صد تا پیدا کند که با کمال میل حاضر باشند با او ازدواج کنند. ولی نه، بعد چه می شد؟
نه، نه ؛ او مردی بود شوخ، بسیار مودب، بسیار با نمک (خصوصیاتی که خودش، قبل از دیگران در خود تشخیص داده بود و آن را و تحسین می کرد). ولی تمام این محسنات اخلاقی (که بسیاری از خانم ها با عقیدهٔ او مخالف بودند،) کافی نبود تا جبران کمبود آن یک وجب قد را بکنند.
نه، نه؛ این محسنات اخلاقی فقط موقعی در نظر گرفته می شد که زنی می فهمید او، سالیانه چهل هزار، پنجاه هزار لیر در آمد دارد. و بدون شک، اگر او خودش را رها می کرد تا به دام بیفتد، سه ماه پس از ازادواج، همسرش به او می گفت که با نمکی اش فقط به این درد می خورد که بتواند درک کند که با داشتن شوهری به شکل او، همسرش حتما احتیاج وافری به یک فاسق دارد؛ و او می بایستی تظاهر می کرد که متوجه قضیه نشده است، و با وجود خیانت یا خیانت های او، همچنان او را دوست داشته باشد؛ و ادب و شوخ طبعی اش نیز به درد این می خورد تا با کمال ادب و احترام، در خانه را به روی آقا و یا اقایانی باز کند که تشریف می آورند تا با همسر ایشان، عیش کنند و این افتخار را نصیب او بکنند !
مهندس کوزیمو تودی این حرف ها را می زد و به طور بسیار مضحکی ادا در می آورد و همه را می خنداند. مارگریتا کارگا، از سایرین بیشتر می خندید. سر خود را به عقب می افکند تا پستان های بسیار درشت و شکم گنده اش، بتوانند در ان غش غش خنده، راحت تر تکان تکان بخورند.
تا اینکه در یکی از آن شب ها، آقای تودی که از خنده های مارگریتا حظ کرده بود، یک مرتبه از دهانش پرید و گفت که همسری که بسیار متناسب او باشد، درست خود همان مارگریتا کارگاست.
- بله. شما، درست خود شما، بله !
میز به طور معجزه آسایی روی چهار تا پایه خود، باقی ماند؛ متوجه شدم که میز یک مرتبه انگار زلزله شده باشد، شروع کرد به تکان خوردن و لیوان ها و بطری ها روی آن سرنگون شدند.
مهندس، همان طور که بازوان کوچولوی خود را بالا آورده بود تا از آن زلزله به او آسیبی نرسد، در میان غش غش خنده و ریسه رفتن همگانی و بی انتها، تکرار کرد:
- باور کنید، حرفم را باور کنید. شوخی نمی کنم. دوستان، اگر خوب در این مورد فکر کنید آن وقت درک خواهید کرد که ازدواج ما، چه ازدواج متناسبی خواهد بود. آری، یک انتقام جویی بسیار عالی از طبیعت! آری، از آن طبیعتی که او را چنان غول پیکر و مرا این چنین کوتوله ساخته است. آری، اگر خوب فکر کنید، می بینید که اگر من با زنی کوتوله ازدواج کنم و او نیز همسر مردی عظیم الجثه بشود، بدون شک ، این دو ازدواج باعث تمسخر و حیرت خواهد شد. در حالی که من و او با هم ازدواج کنیم، چنین نخواهد بود. بله ، من و او ، به آسانی می توانیم زن و شوهر بشویم، چون او جبران کمبود مرا خواهد کرد. به عبارت دیگر ، ما ، هریک به نوبۀ خود ، دیگری را تکمیل خواهیم کرد!
همگی داشتیم از خنده غش می کردیم. چشمان همه از زور خنده به اشک افتاده و روده بر شده بودیم.
مهندس تودی روی یک صندلی پرید و همان طور که قد علم کرده بود ، انگشت اشاره خود را به سمت مارگریتا دراز کرد و فریاد زد:
- ولی آیا شما چنین شهامتی را در خود می بینید؟
آن وقت، دختر با چهره ای که از شدت خنده کج و کوله شده بود از جا برخاست. باور کنید که یک سر و گردن از مردک، که تازه روری صندلی هم رفته بود، بلندقدتر بود.
به او گفت: « من با شهامت؟ درست برعکس ؛ شما باید این شهامت را به دست آورید تا با من ازدواج کنید، نه من . »
همۀ ما، مدتی طولانی برای این حاضر جوابی اش کف زدیم.
آن وقت تودی، فریاد زد: «من شهامت این را دارم. این شما هستید که شهامت ندارید، حاضرید شرط ببندیم؟ »
همهٔ ما به طرف دختر روی برگرداندیم و فریاد زدیم:
- مارگریتا خانم، شرط بندی را قبول کنید. نگذارید حرفش را عوض کند! پشیمان خواهد شد.»
مهندس تودی از روی صندلی پایین پرید و گفت: :
- آه، بدون شک ، من یکی پشیمان نخواهم شد .
و سپس بسیار جدی به مقابل پولدو کارگا گرفت، تعظیمی کرد و به او گفت:
- جناب مهندس کارگا ، آیا افتخار این را به من عطا می فرمایید تا از دختر شما خواستگاری کنم ؟
شرح و بیان آنچه که پیش آمد بی فایده است. انگار یک مرتبه همه ديوانه شده بودند. آیا او داشت در نمایشنامه ای نقش مضحکی را بازی می کرد؟ آیا جدی بود؟ چه می دانم. شوخی ای بود که به نظر جدی می رسید. بطری شامپانی باز شد و مهندس تودی را سردست بلند کردند و در کنار نامزد عظیم الجثه اش نشاندند. و بعد، همگی به سلامتی آن ازدواج، جام های را بالا بردند و شامپانی نوشیدند.
و این چنین، چیزی که با شوخی آغاز شده بود، با ازدواجی بسیار متناسب بین یک مرد کوتوله و یک زن غول پیکر، به نحوی جدی خاتمه یافت. شهامت آن دو نفر، فقط به خاطر خودشان نبود که مثلا زن تحمل داشتن چنین شوهری را بکند و شوهر نیز به نوبه خود، آن زن را به عنوان همسر خود قبول کند. شهامت آن ها، در مقابل سایرین بود؛ به درد این می خورد که در مقابل تمسخر مردم، که به زودی، وقتی آنها با هم ازدواج می کردند و به آنها می خندیدند، طاقت بیاورند. ولی مهندس تودی و مارگاریتا کارگا، با سربلندی هرچه تمام تر، تمام آن تمسخر را می پذیرفتند و حتی از آن همه گوشه و کنایه لذت هم می بردند. درست مثل اینکه برای شرکت در جشن کارناوال با هم ازدواج کرده باشند و بس ؛ از روی مزاح .
ولي باور کنید که تمام دهکده – گرچه در ابتدا از خنده روده بر شدند - همه آن ازدواج را بسیار منطقی می دانستند و به آن احترام می گذاشتند؛ ازدواجی که از آن دو موجود ناقص ، یک موجود کامل آفریده بود. تعادل حفظ شده بود؛ به عبارت دیگر ، مثل یک جور ازدواج مصلحتی .
ازدواج ، شش ماه بعد صورت گرفت. آن مردک شجاع که دیگر سن و سالی از او می گذشت با آن شکم گنده خود، کوه پیما شد. منظورم این است که از آن کوه عظیم بالا رفت و آن را در مقابل دیدگان بشر و خداوند تسخیر کرد. حتما شما همگی غش غش خنده را سر داده اید . ولی دوستان عزیز، بدانید و آگاه باشید که اکنون خانم مارگریتا تودی کارگا ، صاحب دو فرزند است؛ دوقلو... لابد شما خواهید گفت، مثل دو تا موش. نه ، اشتباه شما درست در همین جاست. موش؟ در سن دوازده سالگی ، تقریبا هم قد مادر خود هستند و مارگریتا تودی کارگا، از داشتن دوقلویی مثل آنها، بسیار مغرور و خوشحال است؛ و در میان آن دو ستون خردسال و پرجلال، با افتخار و پیروزی ایستاده است. دو موجودی که بسیار شایسته مادر خود هستند. ولی در عوض ، مردک، که اکنون دیگر اندکی پیر شده است، سخت غمگین برجا مانده است. آری، او سخت رنج می برد. ولی نه به خاطر همسرش، نه، همسرش او را دوست دارد. به او احترام می گذارد. از او بی نهایت سپاسگزار است و با علاقه و مهر هرچه تمام تر از شوهر خود مواظبت و مراقبت می کند. نه، از حق نباید گذشت؛ چیزی را از او دریغ نداشته و نمی دارد. حرمت او را نگه می دارد. ولی مهندس تودی بیچاره، رنج می برد. چون طبعاً با گذشت زمان، از دست بدگویی های مردم دیگر حوصله اش سر رفته است. می ترسد که آن همه بدگویی و پشت سرشان حرف زدن، به گوش بچه ها برسد. و او به هیچ وجه دلش نمی خواهد که آن دوتا بچه به او احترام نگذارند. باید او را پدری جدی به حساب بیاورند.
بچه ها به او احترام می گذارند، ولی به هر حال، اگر راستش را بخواهید، چندان راضی نیستند که چنان پدری داشته باشند؛ پدری آن طور کوچولو و ریزه که انگار از روی مسخرگی آفریده شده است.
او از این مسئله خیلی رنج می برد. غیر قابل انکار است. چون زندگی، به هر حال همیشه هم نمی تواند شوخی باشد. یک زن و شوهر برایشان چندان مهم نیست که مردم آنها را مسخره کنند و به آنها بخندند، ولی مردم ممکن است خدای نکرده، فکر کنند که آن بچه ها... نه، نه، «پدر بودن» چیزی نیست که بتوان آن را سرسری گرفت و آن را مورد تمسخر قرار داد .