۱ - راز موفقیت
روزی روزگاری پسری بود که میخواست به راز موفقیت پی ببرد. بنابراین نزد پیری فرزانه رفت که در دل کوهی زندگی می کرد. وقتی پسرک آن مرد را در کلبه اش یافت، از او پرسید: « ای مرد عاقل ، می تونی راز موفق شدن در زندگی رو به من هم بگی؟ » پیرمرد مدتی سکوت کرد. بعد از چند دقیقه ، پسر را همراه خودش به رودخانه ای در همان نزدیکی برد. آنها وارد رودخانه شدند و آنقدر پیش رفتند تا این که سر پسرک تقریباً در آب فرو رفت. پسر تلاش کرد تا سرش را بالا نگهدارد و بیشتر از این زیر آب نرود. در کمال تعجب دید که مرد هیچ کمکی به او نمی کند. در عوض ، با تمام توان سر پسر را زیر آب می کرد. بعد از چند دقیقه، پسرک را از آب بیرون آورد و با هم به طرف کلبه رفتند. در کلبه، پیرمرد فرزانه از پسر پرسید آن موقع که سرش زیر آب بوده بیشتر از همه چه آرزویی داشته . پسر جوان با سرعت پاسخ داد: « پیرمرد نادان، این که سؤال نداره . دلم می خواست یه جوری می شد که بتوانم نفس بکشم!» پیرمرد در جواب گفت: « پسرم، اگه همون قدر که دوست دارای نفس بکشی، دوست داری موفق بشی، پس بدون که به راز حقیقی موفقیت پی برده ای. »
اصل موفقیت
موفقیت امری انتخابی است. اگر انگیزه قوی داشته باشید، هیچ کاری نیست که نتوانید از عهده انجام آن برآیید . زمانی که قاطعانه خواهان رسیدن به هدفی خاصی باشید، قدر مسلم راه های رسیدن به آن هدف را نیز خواهید یافت. به صرف داشتن یک آرزو نمی توانید به آن جامه عمل بپوشانید. یک خواسته عمیق، به مشغله ای ذهنی تبدیل شده و بدین ترتیب انرژی رسیدن به هر هدفی که می خواهید برای تان فراهم خواهد آمد.
2 – بهترین نوازنده
داستان ما درباره رابی است؛ پسر جوانی که با مادر پیرش زندگی می کرد. مادرش می خواست که او پیانیستی حرفه ای شود، و از صمیم قلب آرزو داشت صدای پیانو زدن پسرش را بشنود. پس رابی را به دست زنی سپرد تا پیانو را به وی آموزش بدهد. اما، مشکل کوچکی وجود داشت: رابی استعداد چندانی در موسیقی نداشت و پیشرفتش خیلی کند بود. به همین خاطر، معلمش چندان به آینده رابی خوش بین نبود. با این همه، ذره ای از اشتیاق و علاقه مادرش کم نمی شد و هر هفته رابی را برای تمرین نزد معلمش می فرستاد.
سرانجام روزی رسید که دیگر رابی سر تمرین حاضر نمی شد. معلمش فکر کرد که او دست از این کار کشیده است و راستش را بخواهید از این مسأله خوشحال هم شد، چون آینده چندان درخشانی را برای رابی پیش بینی نمی کرد. مدت زمان زیادی نگذشته بود که از معلم خواستند تا رهبری یک کنسرت پیانو را در شهر بر عهده بگیرد. او هم دعوت نامه هایی در سراسر شهر پخش کرد و از کودکان نوازنده و خصوصاً شاگردانش خواست تا آمادگی خود را جهت شرکت در این کنسرت اعلام کنند. ناگهان، رابی تلفنی اعلام کرد که او هم می خواهد به عنوان نوازنده در کنسرت شرکت کند. معلم به رابی گفت که او آن طور که باید و شاید نوازنده خوبی نیست و از طرف دیگر، چون مدت ها است که دست از تمرین برداشته اصلاً شاگرد او هم به حساب نمی آید. رابی خواهش کرد که این فرصت را به او بدهد و در عوض قول داد که نهایت تلاشش را کرده و آبروریزی نکند. بالاخره، خانم معلم تسلیم شد و اجازه داد که او به عنوان آخرین شرکت کننده چند قطعه بنوازد . با این همه ، امیدوار بود که رابی در آخرین لحظات پشیمان شود.
روز موعود فرارسید. سالن مملو از جمعیت بود و تمام بچه ها کارشان را به نحو احسن انجام داده بودند. بالاخره، نوبت اجرای رابی رسید ، اسمش را اعلام کردند و او پا به روی سن گذاشت و پشت پایانو قرار گرفت. لباس چندان تمیزی نپوشیده بود وموهایش بلند و شانه نخورده بودند . خانم معلم خیلی ناراحت بود. چون می ترسید که اجرای ضعیف او تمام اجراهای خوب دیگران را تحت الشعاع قرار بدهد . رابی که شروع به نواختن کرد، سکوت سنگینی بر سالن حکم فرما شد. و همه از مهارت این پسر کوچک شگفت شده شدند. در واقع ، رابی از تمام شرکت کنندگان آن کنسرت اجرایی بسیار بهتر ارائه داد. بالاخره برنامه او نیز تمام شد و حضار از رابی خواستند که سر صحنه حاضر شود تا با او صحبت کنند.
همه یک صدا پرسیدند که او چگونه تا این حد در نواختن پیانو مهارت پیدا کرده است. میکروفونی جلوی رابی گذاشتند و او در جواب گفت: « من نمی توانستم سر تمرین های هفتگی کلاس پیانو شرکت کنم، مامانم سرطان گرفته بود و هیچ کس دیگه نبود که من بتونم باهاش برم سر کلاس. مامانم همین امروز صبح مرد و من می خواستم که اون صدای پیانو زدن منو بشنوه ، چون وقتی که زنده بود ناشنوا بود ، ولی الان مطمئنم که داره حرفای منو می شنوه. من هم باید فقط و فقط به خاطر اون با مهارت پیانو بزنم.»
اصل موفقیت
این داستان در حقیقت آمیزه ای از عشق و خواستن برای رسیدن به اوج شهرت است. وقتی می خواهید کاری را با عشق و بنا به دلیلی بسیار خاص انجام دهید، مسلماً از عهده آن به نحو احسن برخواهید آمد. اگر می خواهید کاری را انجام دهید و تصور می کنید که در انجام آن کار استعداد ندارید، مسلم بدانید که با داشتن دلیل و انگیزه ای بس قوی موفق شده و استعداد خدادادی و درونی خود را شکوفا می کنید.
3 – طریقه پخت قورباغه در آب جوش
سال ها قبل، تنی چند از دانشمندان، آزمایش ساده ای را بر روی یکی قورباغه انجام دادند. آنها قورباغه را داخل یک ظرف محتوی آب جوش انداختند و آن قورباغه بلافاصله به بیرون پرید. سپس، قورباغه را در داخل یک ظرف محتوی آب سرد قرار دادند. قورباغه خوشش آمد و این بار از ظرف بیرون نپرید. سپس آن ها دستگاه حرارتی زیر ظرف را روشن کردند. آب، گرم تر و گرم تر شد و قورباغه هم خوشش آمد و خوابید. قورباغه به قدری احساسی آرامش می کرد که همان طور در داخل ظرف باقي ماند و « پخته شد ».
اصل موفقیت
بیشتر ما در جست و جوی « منطقه امن » هستیم . خانه ای برای سکنا گزیدن ، تخت خوابی برای خوابیدن، غذایی در یخچال برای خوردن ، تعدادی دوست برای برقراری ارتباط و دیگر نیازهای اساسی زندگی، برای رسیدن به جایگاهی که در آن هستیم ، سخت تلاش کرده ایم. بنابراین، چه نیازی به تغییر داریم؟ در حقیقت، بیشتر ما انسان ها همچون قورباغه داستان رفتار می کنیم؛ چون احساس گرما و آرامش می کنیم، خارج شدن از منطقه امن را نمی پذیریم و ترجیح می دهیم در این آخرین وضعیت خود باقی بمانیم . ما انسان ها در زندگی یا سازنده هستیم یا تباه کنند. نباید چیزی تحت عنوان «ماندن در همین وضعیت» وجود داشته باشد، زیرا تکاپو و جنب و جوش همواره هست. بنابراین اگر در مسیر زندگی پیش نرویم ، بالطبع ناچار می شویم که در خلاف جهت آن حرکت کنیم .
۴- دیگر جست و جو مکن
علی حافظ - کشاورزی آفریقایی - از زندگی اش راضی و خشنود بود. یک روز، کشیشی نزد او آمد و چیزهایی درباره زیبایی خیره کننده الماس ها و قدرت خارق العاده حاصل از تملک آن ها برای علی تعریف کرد. کشیش گفت: «اگه الماسی به اندازه شست دستت داشته باشی، می توانی شهرت رو تصاحب کنی و اگه به اندازه یک مشت الماسی داشته باشی، می توانی مالک تمام کشورت بشی .» بعد از رفتن کشیش ، سراسر شب خواب به چشم حافظ نیامد. دیگر از آنچه که داشت راضی و خشنود نبود و مدام فکر می کرد که اگر می توانست مقداری الماس داشته باشد، چه قدر ثروتمند و توانا می شد .
صبح روز بعد، مزرعه اش را فروخت، خانواده اش را به دست همسایگانش سپرد، و در جست و جوی الماس راهی سفری دور و دراز شد. حافظ تمام آفریقا را درنوردید. اما الماسی نیافت. به تمام کشورهای اروپایی سفر کرد، که حاصلی جز شکست نداشت. سرانجام در حالی که از لحاظ روحی، جسمی و مالی شدیداً صدمه خورده بود، تصمیم گرفت فکر الماس را از سرش بیرون کرده و نزد خانواده اش برگردد.
در مسیر بازگشت چشمش به مزرعه اش افتاد و دید که مالک جدید در حال آب دادن به شترهاست و نهری نیز از وسط تمام مزرعه می گذرد. ناگهان در وسط ماسه های سفید نهر، یک شیء بسیار درخشان و نورانی دید. به طرف آن شیء رفت و سنگی را بیرون کشید که رنگ آمیزی بسیار زیبایی همچون رنگین کمان داشت. چون از آن سنگ خوشش آمده بود، با خود به خانه برد و به عنوان یک شیء زینتی روی طاقچه اتاق نشیمن گذاشت. یک روز که کشیش به دیدن خانواده حافظ رفت، آن سنگ درخشان را دید و با خوشحالی فریاد زد: « چه الماس قشنگی! اگه اشتباه نکنم حافظ برگشته، مگه نه؟!» آن مرد جواب داد: «درسته، حافظ برگشته، ولی دست خالی! این که الماس نیست، فقط یک تیکه سنگه که از توی باغ پیداش کردم.» اما کشیش گفت: «نه، من الماس رو از یک کیلومتری هم تشخیص می دم.»
آن ها با عجله به طرف نهر وسط باغ رفتند و مشغول کندوکاو شدند و با کمال تعجب سنگ هایی بسیار زیباتر و گرانبهاتر از سنگ اولی در درون نهر یافتند. بدین ترتیب، بزرگترین معدن الماس جهان کشف شد.
اصل موفقیت
راسل اچ. کنول داستان بالا را که به « هزار جریب الماس» معروف است بیش از ۶۰۰۰ بار در سخنرانی هایش به طور کامل نقل کرده است. درآمد حاصل از این سخنرانی ها صرف ساخت دانشگاه تمپل شد.
ما انسان ها نیز به جای آن که در جست و جوی فرصت هایی در درون خودمان باشیم، آنها را در جایی دیگر می جوییم. « هزاران جریب الماس » به ما می آموزد که ثروت و فرصتهایی که در جست و جوی شان هستیم، در وجود خودمان نهفته است.
به قول یک ضرب المثل معروف: مرغ همسایه همیشه غاز است. الماس پرداخت شده اصلاً شبیه الماسی که استخراج می شود نیست. باید روی الماسی که استخراج می شود با مهارت هر چه تمامتر کار کرده و آن را صیقل داد تا بهای واقعی آن مشخص شود. اکثریت قریب به اتفاق ما انسان ها مثل الماس های پرداخت نشده هستیم، و پیش از آن که به تمام استعدادها و توانایی های مان پی ببریم، باید پرداخت شده و صیقل ببینیم.
۵- رؤیای پرواز
در اواخر سال ۱۸۰۰ میلادی، یک اسقف سرشناس به تمام قسمت های ایالات متحده سفر کرده و با رهبران دینی و دانشگاهیان به بحث و تبادل نظر می پرداخت. در یکی از توقف هایش، از او دعوت شد تا با چند نفر از رهبران صاحب نام در ضیافت شام شرکت کند. هنگام صرف شام ، از اسقف پرسیدند: « فکر می کنید در آینده وضعیت ما چگونه می شود ؟ » او بعد از لختی تامل، پاسخ داد: « آینده بسیار تاریک و سرد است. به عقیده من هر آنچه که باید کشف می شد کشف کرده ایم؛ هر آن چه که باید ساخته می شد ساخته ایم؛ و هر آنچه که باید اختراع می شد اختراع کرده ایم. » یکی از حضار گفت: «اما من فکر می کنم که بشر باید روزی یاد بگیرد که مثل پرنده ها پرواز کند.» اسقف جواب داد: « تو دیوانه ای ! تنها فرشتگان مستحق پرواز هستند. » این را گفت و با عصبانیت هرچه تمام تر از اتاق خارج شد. شاید تعجب کنید: نام خانوادگی اسقف « رایت » بود! سال ها بعد، ارویل و ویلبر - پسران این مرد - در لجن زارهای بادگیر منطقه کیتی هاک رؤیای پرواز را تحقق بخشیدند.
اصل موفقیت
ما انسان ها در دنیایی بسیار غنی زندگی می کنیم. باید باور تغییر را با آغوش باز بپذیریم . باورهای جدید و بهتر برای تلنگر زدن به پتانسیل بالای این جهان مورد نیاز هستند. هیچ گاه خود و دیگران را دست کم نگیرید. بقیه، ایده های تان را به مسخره گرفته و به شما می خندند؛ به یقین این شما هستید که سرانجام لبخند پیروزی بر لبانتان می نشیند.