Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گلدسته ها و سایه ها. نویسنده: محمود دولت آبادی

گلدسته ها و سایه ها. نویسنده: محمود دولت آبادی

سه ماه که از نوروز می گذشت زوار از در و دشت مثل سار به صحن مزار می بارید. رعیت مردم خورجین ها را پر می کردند از اسباب و اثاثه، می انداختند روی گُردۀ مال ها و پای پیاده کوچ می کردند به پای گلدسته امامزاده شعیب.

مزار امامزاده شعیب در کوهپایه بود و مصلا میان دو دنده کوه و بالا سر یک قلعهٔ دویست خانواری علم شده بود. نهر آبی پاک و زلال، مثل اشک چشم، گُردۀ کوه را می لیسید، از زیر قدمش می گذشت. ساق پای قلعه را می شست و به دشت می ریخت. و باغ و باغات اطرافش هر فصل پر بود از انگور و هلو و خربزه.  می گفتند شاهزاده شعیب به زیارت جدش آقا امام رضا، از مدینه به طوس می رفته، که بین راه باغجر و نیشابور شهید شده و بعد از سال های سال، نوری از فرق کوه بیرون جسته و بعد سنگی توی سنگ پیدا شده که رویش شجره نامه شاهزاده حک بوده است و مردم جمع شده اند و به همت هم مزارش را سرپا کرده اند و بعد هم در پایین پایش خانه های خودشان را چیده اند.

بعد از اینکه میرزا موسی - خادم جد اندر جدی مزار - دعوت حق را لبیک گفت، اهل آبادی توی صحن جمع شدند، برایش ختم مفصلی گرفتند و بعد اتاقک زیر گلدسته را با همه اسباب و اثاثه اش واگذار کردند به سید داور که به گردنش بود به وصیت های پدرخوانده اش عمل کند.

یک سماور حلبی، یک دست لحاف ، یک جاجیم کردی، یک کرسی و یک عبا، دوتا شال سیاه و سبز، عصا و یک عرقچین، دو تا قبا، چهار جلد کتاب -  جودی، جوهری، مفاتیح الجنان و کتاب دعایی که خود میرزا موسای مرحوم عقیده داشت دستخط خود شیخ بهاء است - و چند تا زیارتنامه. دو جریب زمین موقوفهٔ پشت امامزاده را هم به او دادند تا برای خودش کشت و کار کند. آبش از مشاع، گاوش از ارباب و برکتش هم از خدا. یک دانه بکارد و صد دانه بردارد. نذر و نیازها و اضافات موقوفه هم که یکسر به دامن سید می ریخت و فیضش بر او حلال و طیب و طاهر بود و حالا کار سید روی زانویش بود و تکلیفش معلوم و معین: نظافت، عبادت، اطاعت و خوشخویی با زواری که رنج راه را به خود هموار می کردند و به پا بوس می آمدند. و حفظ و حراست یک بیله کبوتر که سر به چهار صد تا می زدند و عصرها کلاهک گنبد را زیر بال های خود خاکستری می کردند و با سید، در امامزاده همقدم بودند . هم سید و هم پدرجد کبوترها را، میرزا موسی از توی صحن امام رضا همراه خودش آورده بود. و از قضا الفت سید به کبوترها، انگار الفت برادری بود به خواهرهای کوچکش. اگر روز غروب نمی کرد جیره کبوترها هم لنگ می شد.

 از همان ساعات اولی که سید پا به صحن امامزاده گذاشت سخت  به کار چسبید و جلوه اش را به حدی رساند که میرزا موسی او را « فرزند » صدا می زد و سید اگر نصف شب، شیر مرغ و جان آدمیزاد می خواست میرزا موسی برایش فراهم می کرد. سید انگار از هوا افتاد و خودش را روی یک جوال جواهر یافت . بختش بود و روی بختش هم جلوس کرد.

گاهی که فکرش را می کرد مثل کف دستش برایش روشن بود که اگر میرزا موسای خدا رحمتی پیدا نمی شد و دست او نمی گرفت و از دور، «بست ته خیابان» و گارد کفتر «کوچه سیاوون» و ته و بر زوارخانه های بازارچه حاج آقا جان  جمع نمی کرد، خدا عالم بود که کارش به کجا  می کشید. دور نبود که روزگاری چوبه دار را ببوسید. آن هم اگر از گیر لاشخورهای آنجاها جان در می برد! چون یک ملخ بچۀ نظیر او را به جای یک لقمه زبانِ گوساله قورت می دادند و آب هم از آب نمی جنبید .

سید خودش نفهمید چطور شد که در آن سن و سال گذارش به مشهد افتاد. یک وقت چشمهایش را باز کرد و دید که سر از توی صحن رضا درآورده. چنان چشم بسته قاطی غریبه ها شده بود که نفهمید کدام امت محمدی دستهٔ کوزه را طناب بست و به دوشش انداخت و جام برنجی به دستش داد و گفت بگو: «آب بدم تشنه » .  فقط یادش بود که خانواده آنها غفلتاً ترکید و هر تکه اش یک جایی افتاد. او هم که تکه ریزی بود پرانده شد به مشهد و در شلوغی زوار بازار امام رضا گم شد. اصلا انگار از اول دنیا اسم او را در لوحه غلامان در خانهٔ ائمه اطهار حک کرده بودند. وقتی هم که پنج شش سالش بیشتر نبود ، اربعین و محرم پیراهن سیاه تنش می کردند و یک چارقد کردی به سرش می بستند و قاطی بچه های دیگر شتر سوار، راهی اش میکردند به گودی قتلگاه ، به  مشهد هم که افتاد صبح تا غروب توی صحن و کنار پنجره فولادی حضرت و دوروبر سقاخانۀ « اسمال طلایی » پرسه می زد و آب  می فروخت و با کبوترهای حضرتی بازی می کرد ، و غروب که می شد کوزه اش را زمین می گذاشت و به کوچه سیاوون می رفت ، توی بالاخانۀ  گارد کفتر اکبرشاخی قاب می ریخت، یا می ایستاد و قاب ریختن دیگران را تماشا می کرد و حین قاب ریختن یکی دوتا دعوا را از سر می گذراند. و شب که نصف می شد، پیش از آنکه درهای صحن را ببندند از آنجا بیرون می آمد و گوشۀ غرفه ای روی یک تکه مقوا می چسبید و شب را صبح می کرد؛ تا خدا میرزا موسی را رساند. میرزا موسی نه، مَلکی را در جلد میرزا موسی نازل کرد که سید را روی بالش گرفت و به پای ضریح امامزاده شعیب آورد که بر گُردۀ کوه نشسته بود و به نگهبانی می ماند از سنگ ، با کلاه خودی آبی، و زرهی خاکستری. و به کنار نهری آورد که آبش همسنگ طلا بود و به برکتش از هر ده زوار نُه تایش به طرف این امامزاده کشیده می شدند. سه ماه که از نوروز می گذشت زوار از در و دشت مثل سار به صحن مزار می بارید. رعیت مردم خورجین ها را پر می کردند از اسباب و اثاثه، می انداختند روی گُردۀ مال ها و قالیچه روی می کشیدند و بچه ها را روی قالیچه ها جا می دادند و پای پیاده کوچ می کردند به پای گلدسته امامزاده شعیب. که هم سیاحت و زیارت . صحن از زوار غلغله می شد و توی غرفه ها جا نبود پایت را بگذاری. دسته دسته شبیه خوان می آمدند و روزی سه نوبت مجلس عزا سر پا می کردند و هر سه نوبت هم پرجوش و رونق. همین وقت ها بود که  کار سید هم بازار پیدا می کرد و از بام تا شام فرصت نداشت سرش را بخاراند . شمع نذری روشن می کرد ، نوار «سیدی» می فروخت، رخت و پوشاک نذری از دست مردم می گرفت و توی انباز می گذاشت و آن ها را جا به جا می کرد؛  دیوانه ها را در محل کم رفت و آمدی به پنجرهٔ چوبی ضریح می بست، زیارتنامه می خواند و اگر مجالی می یافت پای منبر سه  پله می ایستاد ، دستش را بیخ گوشش می گذاشت و یک دهن مصیبت آل عبا می خواند و چهار حلقه چشم را تر می کرد که خودش ثواب کبیره بود .

بر روی هم زندگانی اش براه و بی دغدغه بود. دیگر شب که می خوابید هول این را نداشت که حتماً پشتش را به دیوار غرفه بچسباند یا که جبر نداشت بعد از شیون نقاره خانه حضرتی قاطی یک بیله بچه های دله بشود و برود به کفترخانه اکبر شاخی قاب بریزد، و یا برای قاب ریزها سیگار و یخ بخرد  . در هفته یک روز قندیلها را خاک گیری می کرد ، در روز یک بار کف حرم را می روفت و در هفته یک بار غرفه های صحن را. و شب به شب فانوس گلدسته را و بعد شمع های حرم را گیرا می کرد و دیگر اینکه وعده به وعده نماز می خواند و وقت به وقت غذا می خورد و شام به شام بالای گلدسته می رفت و اذان می گفت.

تا که میرزا موسی در قید حیات بود، سید خط قرآنی را کم و بیش شناخت و دعای محبت و نوحۀ علی اکبر را در روز عاشورا ، و نوحۀ زینب را در مجلس یزید از بر شد  . سورۀ الرحمن را بی غلط می خواند و صيغه را مثل آب جاری می کرد. میرزا موسی هم که دید سید خلف معقولی است و لیاقتش را دارد دست به کیسه برد ، داد سرش را تراشیدند  و یکی از عرقچین های خودش را گذاشت ته سرش و شالی هم به دورش پیچید. یک قبای سبز به قدش دوخت و بَرش کرد ، یکی از شال های خودش را به کمر بست،  و یک تسبیح سیاه صد و یک دانه هم از مجرى در آورد و انداخت سردستش و یله اش داد پیش چشم خلق تا تماشایش کنند و با او انس بگیرند. و تازه سید داشت توی مردم جا باز می کرد که میرزا موسی مرد .

- « مرگ است دیگر، در خانه همه را می زند. شاه و گدا که نمی شناسد».

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 6133
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23900185