فکرهاى دخترک کوتوله
صحیح و سالم به دنیا آمد و تا سن نه سالگی هم با فکرهای خوب و طبیعی رشد کرده بود. بعد، در سن نه سالگي انگار دست تقدیر مشتی گرد و غبار نامریی را از آن بالا رویش پاشیده و گفته بود : « تا همین جا بس است! » کلمنتینا ناگهان دیگر رشد نکرده بود. قدش در حد یک متر و اندی باقی مانده بود.
پزشکان، بلافاصله تشخیص داده بودند که او دیگر رشد نخواهد کرد و چندتا اسم علمی یک جور بیماری را هم رویش گذاشته بودند.
آفرین بر آنها! باید حالا به بالاتنه و پاهای کلمنتینا هم حالی می کردند که دیگر رشد نمی کنند ؛ حال که دیگر نمیتوانستند عمودی رشد کنند، افقی رشد می کردند. بله، از جلو سینه و از پشت قوز درآورده بود. برعکس رشد کرده بود...
بعضی از درخت ها هم همین طور رشد می کنند؛ پر از برجستگی و گره ؛ فقط با این تفاوت که درخت چشم ندارد خودش را ببیند، قلب ندارد که احساس کند، مغز ندارد تا فکر کند، ولی یک دختر گوژپشت همه این احساس ها را دارد. آن درخت کَج و کوله را کسی به باد تمسخر نمی گیرد. می ترسند که بدیمن باشد. پرندگان می ترسند رویش بنشینند. یک دختر گوژ پشت هم برای دیگران بدیمن است. بچه ها هم از او می ترسند. از آن گذشته ، درخت که نباید عشق بورزد. در ماه اردیبهشت خود به خود گل می دهد، بله، همان طور با آن شاخه های کج و معوج. در فصل پاییز هم میوه می دهد ولی یک دختر کوتولهٔ بینوا ...
جادهٔ زندگی او کج شده بود و هیچ چاره ای هم وجود نداشت. وقتی کسی نامه ای را مینویسد که بد از آب در می آید، آنرا پاره میکند و از نو مینویسد. ولی با یک زندگی چه می شود کرد؟ نمی توان آن را از نو نوشت. وقتی پاره شد، دیگر پاره شده است. علاجی ندارد.
بعد هم، خدا نمی خواهد.
با دیدن بعضی از موارد بشر به وجود خداوند شک می برد. ولی کلمنتینا به خداوند اعتقاد داشت. درست چون خود را آنچنان می دید، به خداوند ایمان داشت. می بایستی تمام عمرش بی گناه زجر بکشد. می بایستی این زندگی را تحمل میکرد. مثل یک مسئله مضحک و مسخره. درست مثل اینکه زندگی با او شوخی کرده باشد؛ یک شوخی زودگذر، و بعد بار دیگر بلافاصله قد میکشید، زرنگ و چابک، و تمام غم و غصه ها ناپدید میشد... ولی نه، این طور نبود. او تا آخر عمر به همین شکل و شمایل باقی می ماند.
خداوند، بله، خداوند چنین خواسته بود. منظورش را هم فقط خود او میدانست و بس. می بایستی تظاهر می کردی که راز خداوند را درک کرده ای وگرنه، در غیر این صورت، کلمنتینا دیوانه میشد. با ایمانش تمام این بدبختی را به حساب خوشبختی می گذاشت؛ و البته در آنجا، در بهشت، بله، در آنجا کلمنتینا چه فرشتهٔ زیبایی میشد! او اغلب در خیابان به مردمی که اورا نگاه میکردند تبسمی میکرد. انگار میخواست بگوید: مرا مسخره نکنید. چون همانطور که میبینید، خود من قبل از شما به حال خودم تبسم میکنم. من اینطوری ساخته شده ام. تقصیر خودم نبوده است. خواست خداوند بوده است. پس خیلی هم نباید به حال من دلسوزی کنید. خود من هم به حال خودم دلسوزی نمی کنم چون اگر خواست خداوند چنین بوده است، دیریازود به من پاداشی عطا خواهد کرد. پاها از زیر لباس چندان نشان نمیدهند که چه شکلی هستند. فقط خداوند میدانست که کلمنتینا چقدر به خاطر آن پاهای کوتاه زجر کشیده بود. به هر حال، او همیشه تبسمی بر لب داشت.
سعی میکرد تلوتلو نخورد تا مردم متوجه نقص پاهایش نشوند، اما چون کوتوله و قوزی بود به هر حال او را نگاه می کردند. ولی اگر آهسته قدم برمی داشت ، این طور بی آلایش و تبسم کنان...
و گاه به گاه هم کسی پیدا می شد که با او ظالمانه رفتار کند. ابتدا با قیافه ای دلسوزانه او را نگاه می کرد و بعد از طرف دیگر برمیگشت تا مطمئن شود که او چگونه با آن پاها قدم برمی دارد. کلمنتینا که می دید دیگر با لبخند خود قادر نیست کنجکاوی سنگدلانه را خلع سلاح کند، از روی خشم چهره اش سرخ می شد، سرش را پایین می انداخت. گاهی، اختیارش را از دست می داد، پایش پیچ میخورد و نزدیک بود که بر زمین سقوط کند. آن وقت دلش می خواست پاهایش را به آن موجود سنگدل نشان بدهد و به طرفش فریاد بزند ،
- خوب شد! دیدی! خیالت راحت شد؟ پس بگذار من هم با دل راحت برای خودم کوتوله باشم !
از آنجا که فقط چند هفته است به این خانه نقل مکان کرده اند، اهالی محله هنوز با او آشنایی ندارند. جایی که قبلاً بود. همه او را میشناختند. كسى او را اذیت نمی کرد. لابد به زودی در اینجا هم به او خو میگرفتند و آزاری به او نمی رساندند. باید صبر و تحمل داشت! او از خانه جدید خیلی خوشش می آید. در یک میدان تمیز و آرام قرار گرفته است. او با رضایت خاطر و مهارت از صبح تا شب کار می کند. برای هدایای عروسی و جشن تولدها، جعبه های کوچک و بزرگ میسازد. کلمنتینا یک خواهر هم دارد که اسمش لائورتاست. پنج سال از او کوچک تراست ولی دختربسیار باهوش و زیرکی است. خیلی هم خوشگل است. موهای طلایی دارد. در یک مغازهٔ کلاه فروشی کار میکند. هرروز صبح سر ساعت هشت میرود و شب ساعت هفت به خانه بر میگردد. دو خواهر به نوبت هر یک برای دیگری «مادری» کرده اند؛ ابتدا کلمنتینا و بعد لائورتا، لائورتا با اینکه کوچک تر است، ولی خیلی مواظب اوست. چون خواهرش با آن قد کوتاه به دختربچه های ده ساله می ماند، در حالی که لائورتا در زندگی تجربه هایی به دست آورده است. آه که اگر او وجود نداشت ....
اغلب کلمنتینا با دهان باز از حیرت به گفته های او گوش میداد.
خداوندا ! خداوندا! چه ماجراهایی !
اکنون او اطمینان داشت که با آن دو تا پای کج و کوله هرگز قادر نخواهد بود به جهان اسرارآمیزی که لائورتا به او نشان میداد پا بگذارد. نسبت به خواهرش حسادت نمی ورزید، ولی دلش به حال خودش می سوخت. لائورتا، دیریازود، به جهانی پا میگذاشت که سرنوشت برایش در نظر گرفته بود، آن وقت کلمنتینای بیچاره چه می کرد؟ ولی لائورتا به او قول داده، برایش سوگند خورده است که هرگز او را تنها نخواهد گذاشت، حتی وقتی که شوهر کند.
کلمنتینا اکنون دارد به شوهر آیندهٔ لائورتا فکر میکند. چه کسی خواهد بود؟در کجا باهم آشنا خواهند شد؟ شاید در خیابان. مرد به او نگاه میکند، او را دنبال میکند. بعد، شبی جلوی او را میگیرد. به یکدیگر چه خواهند گفت؟ آه که لاس زدن و عشق بازی بدون شک چیز بسیار مضحکی است.
کلمنتینا با چشمانی بدون نگاه پشت پنجره نشسته است و در تصورات خود غرق شده است. حوصله ندارد به میز کاری که در مقابلش گسترده شده نزدیک شود و کاری را آغاز کند. دارد بیرون را نگاه میکند، به چه چیزی نگاه میکند؟
پسر جوانی پشت پنجره خانه روبه رویی نشسته است , پسری است بسیار خوشگل با موهای طلایی و ریش کوسه ای مثل ریش حضرت مسیح. آرنج های خود را روی لبه پنجره تکیه داده و سرش را بین دستها گرفته است.
آیا چنین چیزی امکان پذیر است؟ چشمان پسرک به او خیره مانده اند. نگاهی عجیب و مصرانه... چقدر رنگ پریده است... آه خداوندا، پسرک چقدر رنگ پریده است. احتمالاً بیمار است. کلمنتینا اولین بار است که او را پشت آن پنجره می بیند. پسرک همچنان به او خیره مانده است. کلمنتین معذب می شود و بعد آهی می کشد و خیالش آسوده میشود. اولین فکری که به مغزش می رسد این است،
«نه، به او نگاه نمی کند!»
اگر لائورتا در خانه بود ممکن بود فکر کند که آن جوانک... ولی لائورتا در طول روز هرگز در خانه نبوده است. شاید دختر خوشگلی پشت پنجره همسایه ایستاده بود و پسرک داشت او را نگاه می کرد؛ به عبارت دیگر، داشت با او «لاس» می زد. ولی نه، داشت به پنجرهٔ او نگاه میکرد. خود اورا نگاه میکرد. با آن چشمان زیبا؟ نه، نه، امکان ندارد. پسرک با دستش علامتی داده بود. مثل یک سلام. سلام به او؟ نه، نه، غیرممکن است. حتما دختر دیگری در پنجره های مجاور وجود داشت.
کلمنتینا به طرف پنجره می رود. روی چهارپایه ای بالا می رود که عمدا در آنجا گذاشته اند. از روی چهارپایه به پنجره های مجاور نگاهی می اندازد. نگاهی هم به پنجره طبقه پایین می اندازد و بعد هم به پنجرهٔ بالایی؛ هیچ کس پشت آن پنجره ها نیست.
با کمروایی نگاهی سطحی به سوی پسرک می اندازد. آها، او باز دارد با دستش به او سلامی می فرستد. بله، درست به خود او، نه، این بار دیگر شک و شبهه ای وجود ندارد.
کلمنتينا از پنجره دور میشود، از اتاق فراری می شود. قلبش به تپش افتاده است. چه دختر احمقی! حتما سوء تفاهمی پیش آمده است. اشتباهی در کار است . آن پسرک حتما خیلی نزدیک بین است.... خدا می داند او را با چه کسی عوضی گرفته است .... شاید با لائورتا ؟ بله ، حتما همین طور است . حتما لائورتا را در خیابان دنبال کرده و فهمیده است که او در اینجا ساکن است. بله، درست روبه روی خانه او، نه، چشمان او نزدیک بین نیست، او کور است! ولی به هر حال عینکی نیست. کلمنتینا دختر زشتی نیست. حتی اندکی به خواهر خوشگلش شباهت دارد. ولی تن او ! شاید با دیدن او که پشت میز کار نشسته و نازبالشی هم زیر خود گذاشته است، پسرک با دیدن او از دور، خیای کرده که او لائورتاست که پشت میز کار نشسته است.
همان شب در این موارد با خواهرش صحبتی کرد، ولی خواهرش به کل از جریان بی اطلاع بود.
- کدام جوانک؟
- در خانهٔ رو به رویی زندگی میکند. متوجه او نشده ای؟
- من، نه، کی هست؟
کلمانتینا اور را با جزئیات برای خواهرش توصیف می کند. و لائورتا آنوقت اظهار میکند که نه،او هرگز آنپسرک را ندیده است، ملاقاتش نکرده است - نه از نزدیک و نه از دور.
روز بعد، حرکت از نو! پسرک پشت پنجره است. آرنج های خود را به به پنجره تکیه داده و سر زیبای موطلایی اش را بین دستهایش گرفته است و دارد دخترک را نگاه میکند. مثل روز قبل او را نگاه میکند؛ با نگاهی سمج.
کلمنتینا اصلا خوشش نمی آید که پسرک جوان که آن طور غمگین به نظرمی رسد، بخواهد او را دست بیندازد. او را به باد مسخره بگیرد. چه دلیلی دارد؟ او موجودی است ناقص و فلک زده که هرگز نمی تواند این بازی سنگدلانه را جدی بگیرد. نه، هرگز. او نباید به دام بیفتد. نباید بیهوده او را امیدوار ساخت. ظلم است. خب، پس در این صورت ؟ آها، دارد درست مثل دیروز برای او دست تکان می دهد و سلامی میکند و سر خود را هم چندبار پایین می آورد. انگار بخواهد تایید کند که «آره ، منظور من خود تو هستی . » چهره اش را توی دستها مخفی می کند. سخت غمگین است.
کلمنتینا دیگر طاقت ندارد آنجا پشت پنجره باقی بماند. از روی صندلی بلند میشود، سراپا میلرزد؛ مثل حیوانی که در کمین او نشسته باشند. پشت پنجره آن یکی اتاق می رود. پشت پرده های پنجره می ایستد تا ببیند که پسرک چه می کند. پسرک خود را از پنجره عقب کشیده است. دیگر بیرون را تماشا نمی کند، ولی گاه به گاه از پنجره سرک می کشد تا ببیند که آیا او پشت پنجرهٔ اتاقش برگشته است یا نه، در انتظار اوست!
کلمنتینا باید چه تصوراتی بکند؟ فکر دیگری به سرش میزند: او ندیده است که من ناقص و معلول هستم .دخترک بیچاره برای اینکه خیالش آسوده شود میز را به پنجره نزدیک می کند. یک قاب دستمال هم به دست می گیرد. از روی چارپایه به زحمت خودش را روی میز بالا می کشد. انجا سرپا می ایستد و وانمود می کند که می خواهد با آن قاب دستمال شیشه های پنجره را تمیز کند. بله، این طوری پسرک حسابی جسم او را خواهد دید!
کم مانده بود کلمنتینا از پنجره به پایین پرت شود، چون دید که پسرک با دیدن او به آن وضع روی میز، از جا بلند شد و وحشت زده و خشمگین به سمت او علامت داد که فوراً از روی میز پایین بیاید. بله، تو را به خاطر خداوند، از آنجا پایین بیا. دست های خود را ملتمسانه روی سینه میگذارد، و بعد سرش را بین دست ها می گیرد و آن وقت شروع می کند به فریاد کشیدن. بله، دارد فریاد می زند.
کلمنتینا تا جایی که برایش مقدور است سعی می کند هرچه زودتر از روی میز پایین بیاید، و هراسان به پسرک نگاهی می اندازد. خودش دارد سراپا می لرزد. چشمانش دارند از حدقه بیرون می زنند. پسرک بازوان خود را به طرف او دراز می کند و با دستانش برای او بوسه می فرستد. آن وقت، کلمنتینا فکر میکند : او دیوانه است ...
در خود فرو می رود و دستانش را در هم می پیچاند: «آه خداوندا ! او دیوانه است! دیوانه است ! »
در واقع همان شب لائورتا ، برداشت او را تصدیق می کند.
او که به سوالات خواهرش کنجکاو شده است، در مورد پسرک از این و آن پرس و جو می کند. همه به او می گویند که پسرک در حدود یک سال است که دیوانه شده. به خاطر مرگ محبوبه ای که در آن خانه زندگی می کرده، خانه ای که اکنون کلمنتینا و لائورتا در آن می نشستند. قبل از مرگ مجبور شده بودند اول یک پا و بعد پای دیگرش را قطع کنند، چون غده ای سرطانی در او عود کرده بود.
آها ، پس جریان از این قرار بوده است! کلمنتینا با شنیدن این داستان از زبان خواهرش چشمانش پر از اشک شده بود اشکی که معلوم نبود به خاطر پسرک است یا از روی دلسوزی به حال خودش؟ بعد، تبسمی می کند و با صدایی لرزان به لائورتا می گوید،
- ولی من این را حس کرده بودم. می دانستم که او دارد فقط مرا نگاه می کند.