«هان» تردستِ کهنهکار چینی؛ ضمن اجرای برنامه، گردن و شاهرگِ زنش را با یکی از همان کاردهای سنگین و مخصوصش بُرید و همه را در بهت فرو برد. زنِ جوان در جا مُرد و هان بلافاصله دستگیر شد.
سرپرست و کارگردان تماشاخانه، وردست چینی وی، گوینده برنامهها و بیشتر از سیصد نفر تماشاچی حی و حاضر شاهد ماجرا بودند. آجانی که آخر سالن پُشتِ سر تماشاچیها ایستاده بود همه چیز را دید. عمدی یا غیر عمدی بودن قتل علیرغم خیل شاهدان معمائی شد.
کارِ هان این بود که زنش را مقابل صفحه چوبی بزرگی قرار میداد و از فاصلهای نسبتاً نزدیک حدود پنجاه – شصت تا کارد مخصوص را به طرف او نشانه میگرفت، کاردها در فاصلههای پنج سانتیمتری از یکدیگر آنچنان ماهرانه فرود میآمدند که قامت همسرش را با طرحی منظم دربرمیگرفتند. او برای رسیدن به چنین دقت و نظمی با هر پرتاب، فریادی از حلق میکشید.
قاضیِ پرونده اول همه از سرپرست تماشاخانه بازجوئی بهعمل آورد.
«بنظر تو اجرای همچین برنامهای کارِ خیلی دشواریست؟»
«خیر عالیجناب، برای بازیگری کهنهکار چندان کار سختی هم نیست، البته برای اینکه از کار موفق بیرون بیائی، اعصاب قوی لازم است.»
«خُب، یعنی چندان هم ظّن حادثه بر اتفاقی که افتاده نمیتوان داشت؟»
«بله دقیقاً عالیجناب. در غیر اینصورت ممکن نبود اجازه نمایش به چنین برنامههائی را بدهم.»
«پس شما معتقد به عمدی بودنِ قتلید.»
«من همچین اعتقادی ندارم عالیجناب. معمولاً کارهائی از این دست که از فاصله ده – دوازده قدمی انجام میشود، نه تنها مهارت بلکه، چهطوری عرض کنم به نوعی تمرکز خلسهوار هم نیاز دارد، با اینکه همه چنین خطائی را غیر ممکن میدانیم ولی با این واقعه باید قبول کنیم که همیشه احتمال اشتباه هست.»
«بالاخره این اتفاق ناشی از اشتباه بود یا که عمدی در کار بوده؟»
«نمیدانم عالیجناب.»
قضیه داشت پیچیده میشد و قاضی سردرگم مانده بود. قتلی به وضوح رخ داده بود که در صورت عمدی بودن ماهرانه و بسیار زیرکانه عمل شده بود.
قاضی تصمیم گرفت از وردستِ هان که سالها با او کار کرده بود بازجوئی کند.
«رفتار و سَکنات هان چطور بود؟»
«کارش درست بود عالیجناب. نه اهل مشروب، نه قمار و نه خانمبازی بود. پارسال هم مسیحی شد. انگلیسی میخواند، اوقات بیکاری انجیل و خطبه و اینجور چیزها را میخواند.»
«همسرش چه جور زنی بود؟»
«زن خوبی بود، مشکلی نداشت. شما میدانید بازیگرهای دورهگرد خیلی هم پابند اخلاق و اینجور چیزها نیستند. زنِ هان با اینکه ریزه و خوشگل و مورد توجه مردها بود محل کسی نمیگذاشت.»
«حال و هوایشان چه جوری بود؟»
«آدمهای ملایم و مهربانی بودند قربان. به رفقا و دور و بریهاشان میرسیدند، با کسی دعوا نمیکردند، ولی...» چند لحظه توی فکر رفت و ادامه داد «نمیدانم شاید برای هان بد بشود، اما راستش را بخواهید آنها که اینقدر با مردم خوب تا میکردند، رفتارشان با هم تند و خشن بود.»
«فکر میکنی چرا؟»
«نمیدانم قربان.»
«رفتار آنها با هم از همان وقتی که شما با آنها آشنا شُدید، همینطوری بود؟»
«خیر قربان. دو سال پیش بود که خانمِ هان حامله شد، بچه زود به دنیا آمد و سه روزه بود که مُرد. فکر میکنم همین مسئله باعث شد که رابطه آنها به هم بخورد و سر هر چیز کوچکی جنگ و دعوا راه بیندازند. رنگِ هان توی دعوا و مرافعه مثل گچ سفید میشد. هان معمولاً با سکوت ناگهانیِ خودش دعوا را ختم میکرد. ندیدم که دست روی زنش بلند کند یا که کارهای این جوری از او سر بزند، شاید با اعتقاداتش جور درنمیآمد. ولی قربان توی دعوا آدم از خشم و نفرتی که در صورت او دیده میشد به وحشت میافتاد. یک روز به هان گفتم: چرا جدا نمیشوید؟ گفت درسته که مهر او در دلش مُرده اما دلیلی برای جدا شدن نمیبیند. علاقه همسرش هم به تدریج به هان کم شد. اینها را هان برایم تعریف میکرد. شاید آن همه انجیل خواندنها و خطبه خواندنها بیدلیل نبود، میخواست به نفرت بیجهتی که به زنش احساس میکرد، غلبه کند. زنِ هان وضع رقتانگیزی پیدا کرده بود. اگر هان را ترک میکرد و به سه سال زندگی دورهگردی و بازیگری خودش خاتمه مىداد دیگر کى حاضر بود با او ازدواج کند. شاید علت اینکه او همه سختىها و تلخىها را تحمل مىکرد و جدا نمىشد همین بود.»
«در مورد قتل او چه فکر میکنى؟»
«ببینید قربان، از روزى که این اتفاق افتاده هر جورى به این قضیه فکر مىکنم، چیزى عایدم نمیشود. با گوینده برنامه هم خیلى حرف زدیم او هم از این ماجرا سر درنمیآورد.»
«خُب. موقع وقوع تو چه احساسى داشتى. فکر میکردى عمدى این کار را کرده یا که نه یک حادثه بود؟»
«بله قربان. فکر کردم که – که بالاخره کار خودش را کرد و او را کُشت.»
«یعنى میگوئید عمدى در کار بود؟»
«بله قربان. البته گوینده میگوید دستش خطا کرده.»
«آره، چون او که مثل تو از رابطه آنها خبر نداشت.»
«همینطورىست قربان. خود من هم فکر کردم نکند احساسم در مورد عمدى بودن کارِ هان به واسطه همین اطلاع من از وضعیت رابطه آنها باشد.»
«برخورد هان آن لحظه چه طورى بود؟»
«داد زد "هَه"، تا شنیدم سرم را بلند کردم و خونی را که از گلوى همسرش بیرون میجهید دیدم. چند لحظه سر پا ماند و زانوهایش تا خورد و تنش به پیش خم شد و چاقو از گلویش در آمد و با هم روى زمین غلطیدند و او توی خودش مچاله شد. از دست کسى کارى ساخته نبود. بهتزده نشستیم و به او نگاه کردیم... خوب نمیتوانم بگویم که هان چه میکرد. چون حواسم پیش او نبود. بعد که از ذهنم گذشت: "کار خودش را کرد"، دیدم که صورتش مثل مُردهها شده، چشمهایش را بسته بود. کارگردان پرده را پائین آورده بود. خانم هان را که از زمین برداشتند مُرده بود. آنوقت هان بهزانو افتاد و مدتى طولانى در سکوت دعا خواند.»
«ناراحت بود؟»
«بله قربان. پریشان به نظر میرسید.»
«خُب. اگر لازم باشد باز هم صدایتان میکنم.»
قاضى دیگر گوینده برنامه را احضار نکرد، هان را فراخواند. صورت هوشیار تَردست، پریدهرنگ و درهم رفته بود، خستگى و کوفتگى عصبى به عینه در آن موج میزد.
وقتی هان در جایگاه ایستاد، قاضى گفت: «من از سرپرست تماشاخانه و وردست شما بازجوئى کردم. چند سوال هم از شما دارم.»
سَرِ هان فرو افتاد.
«ببینم شما همسرتان را دوست داشتید؟»
«بله، از هنگامی که ازدواج کردیم تا وقتی که بچهاى دنیا آورد، با همه وجودم دوستش داشتم.»
«چرا تولد آن بچه همه چیز را باید عوض کند؟»
«براى اینکه از من نبود.»
«میدانستید از کى بود؟»
«بله، به روشنى. مال پسرعمویش بود.»
«او را میشناختید؟»
«البته، دوست نزدیک بودیم. او باعث شد به فکر ازدواج با زنم بیافتم. وادارم کرد با او ازدواج کنم.»
«فکر میکنى آنها قبل از ازدواج شما با هم رابطه داشتهاند؟»
«بله قربان. هنوز هشت ماه از ازداوج ما بیشتر نگذشته بود که بچه دنیا آمد.»
«وردست شما گفت که این تولدى زودرس بوده.»
«این را خودم به همه گفتم.»
«چرا بچه به آن زودى مُرد؟»
«خفه شد. زیر پستانهای مادرش.»
«فکر میکنی عمدی بود.»
«خودش میگفت اتفاقى بوده.»
قاضى سکوت کرد و به هان خیره شد. هان به انتظار سوال بعدی سرش را بالا آورد، نگاهش به زمین بود.
«زن شما اعترافی هم درباره رابطهاش برایتان کرده بود؟»
«او چیزی نگفت و من هم هیچوقت نپرسیدم. مردن بچه تقاص همین چیزها بود دلم میخواست تا جائی که میتوانم... اما...»
«اما نشد که گذشت کنید!»
«بله. نشد که خودم را به همان تقاص، به مرگ بچه راضى کنم. زنم را که نمیدیدم، قادر بودم خونسردى خودم را حفظ کنم. با دیدن او، بههم میریختم. دیدن بدنش خونم را به جوش میآورد.
«طلاق به فکرتان نرسید؟»
«چرا فکر میکردم، ولى به او نگفتم. همیشه میگفت به تنهائى قادر به ادامه زندگى نیست.»
«دوستتان داشت؟»
«خیر.»
«پس براى چى از این حرفها میزد؟»
«فکر کنم از نظر اقتصادى میگفت. برادرش خانه آنها را به باد داده بود. این را هم به خوبی میفهمید که هیچ آدم عاقلی حاضر نخواهد شد با کسى که زمانى زن یک بازیگر دورهگرد بوده ازدواج کند. وضع جسمىاش طورى بود که قادر به انجام کارهاى معمولى نبود.
«رابطه جنسى شماها چهطورى بود؟»
«مثل همه زن و شوهرهاى دیگر.»
«از شما خوشش میآمد؟»
«نه، فکر نمیکنم. زندگى کردن با من برایش زجر بود، اما تحمل میکرد. با صبورى خارج از حد انتظار. رفتار او سرد و سردتر میشد. با اینکه میدید من چقدر زحمت میکشم تا اوضاع بهتر شود، همراهى نمیکرد.»
«چرا نشد سنگهاتان را وابکنید و کار را تمام کنید و او را ترک کنید؟»
«براى اینکه براى خودم حدی قائل بودم.»
«چه حدی؟»
«دلم میخواست رفتارم با او طوری باشد که هیچوقت از طرف من خبطی صورت نگیرد... چیزی که آخر کار هم نشد.»
«هیچ نشستی به کُشتن او فکر کنی؟»
هان جواب نداد. قاضى باز تکرار کرد. بعد از سکوتی طولانی: «بیشتر از آنکه به فکر کُشتن او باشم، به این فکر میکردم که چه خوب میشد اگر میمُرد.»
«خُب پس اگر قانون مانع نمیشد ممکن بود او را بکشید.»
«آنچه مانع من میشد قانون نبود. مسئله این بود که من ضعیف بودم، ضمن اینکه دلم بهشدت میخواست به حدى که آرزویش را داشتم برسیم.»
«به هر صورت به فکر کُشتن او افتادید، منظورم بعداً است.»
«هیچوقت در این مورد تصمیم جدى نگرفتم. البته راستش را بخواهید یکبار به آن فکر کردم.»
«چند وقت قبل از حادثه؟»
«شب قبل از آن... یا که همان روز صبح.»
«دعوا کرده بودید؟»
«بله. عالیجناب.»
«سر چى.»
«سر هیچی ارزش گفتن ندارد.»
«به هر صورت بگویید.»
«سر غذا. وقتی از زمان غذا خوردنم میگذرد کج خُلق میشوم. آن شب او خیلی دست دست کرده بود و عصبانى شدم.»
«شدیدتر از معمول؟»
«خیر. اما حالت عصبیِ آن به شکل غیر معمولى ماند. شاید براى اینکه فهمیده بودم همه سعی و کوششی که آن روزها براى بهتر کردن اوضاع کردهام، بینتیجه مانده است و دیگر امیدى نیست، به رختخواب رفتم، خوابم نمیبرد. هرچى فکر بد بود از ذهنم گذشت. احساس میکردم هر چقدر هم سعى کنم نمیتوانم از دست چیزهاى نفرت بار زندگیم فرار کنم. انگار زناشوئی سبب همه این موقعیت رقتبار و نااُمیدکننده بود. من که براى خلاصى از نکبتى که دچارش شده بودم پی روزنه امیدى بودم، فهمیده بودم چنین آرزوئی دارد محو میشود. آرزوى بیرون آمدن از این وضع هنوز هم سَر میکشید و اگر روزى خاموش میشد؟ همینجا بود که افکار کریه هجوم آوردند: اگر میمُرد! چرا نکُشمش به عاقبت کار فکر نمیکردم. خُب معلوم بود که به زندان میافتادم. چه بسا زندگی در زندان بهتر از زندگى فعلی بود. در حالى که میدانستم کُشتن او مسالهای را حل نخواهد کرد، یک جور فرار کردن و ترسیدن از تعهدی بود که من برای خودم قائل بودم، به خودم قبولاندم که رنجی را که در سرنوشت من مُقدر شده است بایستى تحمل کنم، گریزی نبود.»
«در این فکرها بودم و فراموش کرده بودم مایه اصلی عذابم کنارم خوابیده است. کوفته شده بودم و خوابم نمیبرد. بُهتزده، در حالىکه داشتم گیج میشدم، فکر کُشتن او از خاطرم محو شد و احساس اندوهی که معمولاً آدم بعد دیدن کابوس دچارش میشود سراغم آمد. آن تصمیم و ارادهای که برای بهتر شدن زندگیام گرفته بودم، یادم آمد. ناتوانیام براى رسیدن به آن حدی که آرزویش را داشتم، آشکارتر شده بود. سپیده زده بود و فهمیده بودم که او هم نخوابیده است.
«بیدار که شدید رفتارتان با هم معمولی بود؟»
«یک کلمه هم با هم حرف نزدیم.»
«شما که کارتان به اینجا کشیده بود، چرا ترکش نکردید.»
«عالیجناب به نظر شما مشکل حل میشد. نه! نه! این کار هم فرار کردن به حساب میآمد. عرض کردم من اراده کرده بودم رفتارم جوری باشد که از جانب من خطائى صورت نگیرد.»
هان با دقت به قاضی نگاه میکرد که سرش را براى تشویق او به ادامه حرف زدن تکان مىداد.
«صبح آن روز نه تن سالمى داشتم و نه اعصاب درستى. غیر ممکن بود که آرام بگیرم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم و خودم را به پرسهزدن در خرابههاى شهر مشغول کردم. باز مرتب همان فکری که بایستی به شکلی زندگی خودم را سامان بدهم به سراغم میآمد. اما کُشتن زنم به ذهنم خطور نکرد. درواقع بین فکر کردن به قتل که شب قبل در ذهنم جوانه زده بود، و تصمیم به اجرای آن فاصله زیادی وجود داشت. حتی درباره برنامه آن شب هم کمترین چیزی به فکرم نرسیده بود، اگر از ذهنم گذشته بود، حتماً پرتاب کارد را از برنامه خودم حذف میکردم. خیلى چیزها بود که میشد جانشین آن کرد.»
«خُب شب رسید و نوبت ما شد که روی صحنه برویم، بدون کمترین تصویر از این که چیزی خلاف قاعده همیشه اتفاق خواهد افتاد. مطابق معمول تیزى کاردها را با بریدن تکههای مقوا و پرتاب چند تائی از آن به کف چوبیِ سن نمایش دادم. همسرم روى سن آمد. آرایش غلیظی کرده بود و لباس چینى خوش فرمی به تن کرده بود. با لبخند دلنشین همیشگىاش به حُضار تعظیمى کرد و جلوى صفحه چوبى ایستاد. یکى از کاردها را برداشتم و در فاصلهای از او مقابلش ایستادم.»
«بعد از شب قبل اولین بار بود که به یکدیگر نگاه مىکردیم. آن جا بود که متوجه خطر انتخاب این نمایش شدم. معلوم بود که باید سعى میکردم بر اعصابم مسلط باشم، فشار و کوفتگی که تا مغز استخوانم اثر کرده بود، مانع میشد. احساس کردم به بازوهایم اعتماد لازم را ندارم. برای بدست آوردن آرامش و تمرکز چشمهایم را بستم، تمام تنم میلرزید.»
«وقتش رسیده بود. کارد اول را به بالای سرش نشاندم، یک اینچ بالاتر از جای همیشگی فرود آمده بود. بازوهایش را بلند کرد، آماده شدم که دو کارد بعدی را زیر آنها بنشانم. اولین کارد که رها میشد، نیروی هدفگیری دقیق در تنم زایل شده بود. دیگر شانس و اقبال بود که کاردها در نقاط مورد نظر بنشیند: حرکاتم آگاهانه بود و از تمرکز و خلسه خبری نبود.
یکی از کاردها طرف چپِ گردن زنم نشست و وقتى دیگری را نشانه میرفتم چشمهایش حالت عجیبى به خود گرفت، ترسی هراسانگیز در آنها موج میزد، انگار فهمیده بود که این کاردی که در چند لحظه هوا را خواهد شکافت قرار است در گلویش بنشیند.
گیج و منگ میرفتم که بیهوش شوم، کارد را به زور و انگار به طرف فضائی خالی پرتاب کردم.»
قاضی بدون اینکه حرفی بزند، هان را نگاه میکرد.
«ناگهان در ذهنم جرقه زد: او را کُشتم.»
«منظورت عمدیست؟»
«بله. احساس کردم که آن کار را عمدی انجام دادهام.»
«بعد هم کنار جسد بیجان او زانو زدید و آرام دعا خواندید؟»
«بله. قربان. این حُقهاى بود که در جا به فکرم رسید. همه مرا مسیحیِ معتقدی میدانستند. ضمن دعا خواندن فکر میکردم. چه حالتی به خودم بگیرم بهتر است.»
«پس شما معتقدید که کارتان عمدی بود.»
«بله، همینطور است، و خیلی زود فهمیدم که نمیشود اینطور وانمود کرد که همه چیز تصادفى بوده.»
«حالا چرا فکر میکردید که عمدى بوده؟»
«وجدانم خاموش شده بود.»
«احساس میکردید در فریب دادن موفق شدهاید؟»
«بله، اما بعداً که به کارم فکر میکردم، از خودم بدم میآمد. سعی کردم خودم را مصیبت زده نشان دهم. هر چند اگر به آدم باهوشى برمیخوردم متوجه میشد که دارم تظاهر میکنم. همان شب فهمیدم که دلیلی ندارد که تبرئه نشوم؛ به خودم قبولاندم که حتی مدرک کوچکی هم علیه من وجود ندارد. خُب همه از رفتار بد من با همسرم خبر داشتند. اما کافی بود قاطعانه مدعی شوم که آن واقعه تصادف محض بوده، چه کسی میتوانست خلافش را اثبات کند.
اما سوالی جدی وجدانم را معذب میکرد: پس چرا خود من اعتقاد دارم که حادثهای در کار نبوده. مگر همین من نبودم که شب قبل به فکر کُشتن او افتاده بودم. تدریجاً دریافتم که به خوبى نمیفهمم که واقعاً چه رُخ داده است. تحت چنین شرایطی بود که دچار شادمانى بیحدى شدم، انقدر که دلم مىخواست فریاد بکشم.»
«چون به این نتیجه رسیده بودید که حادثه بوده؟»
«خیر. به این علت نبود. چون نمیتوانستم عمدی یا غیر عمدی بودن آن را تشخیص بدهم. تصمیم گرفتم به جای فریب دادن خودم و دیگران، همه چیز را آن طور که میفهمم بیان کنم. چرا نباید صادقانه بگویم که واقعاً نمیدانم چه پیش آمده؟ نه میتوانم مدعی شوم که این میل از یک اشتباه ناشی شده و نه اینکه قبول کنم که قصدی در کار بوده. دلیلی ندارم که بگویم مجرمم یا که نیستم.»
هان ساکت شد، قاضی هم. زمانی گذشت تا به آرامى و فکورانه گفت: «قبول کردهام آنچه حقیقت است. فقط یک سوال دیگر: آیا از مرگ او اندوهی احساس مىکنید؟»
«ابداً. حتی وقتی او زنده بود نمیتوانستم خیالش را هم بکنم که انقدر از گفتگو درباره مرگ او احساس شادمانی بکنم.»
«بسیار خوب. میتوانید بروید.»
هان درهم رفته و اندوهگین سرش را پائین انداخت و آرام از اتاق خارج شد. قاضی قلمش را برداشت. روى پرونده مقابلش نوشت «مجرم...»