ناپرهیزی کرده برای ملاقات دوستی به چاپخانه رفته بودم. حروفچینها با چشمهای بی خوابی کشیده و دستهای سیاه و روغنی جلو میزهای خانه خانه ای که بی شباهت به طبله عطار و هزار پیشه زوار حضرت رضا نبود ایستاده و مانند مرغهای دکان علافی که از روی بساط دانه چینی کنند، حروف سربی را یکی یکی برداشته به وصال یکدیگر میرسانیدند.
گروهی نیز حرفهایی را که ساعات متمادی در آغوش هم خفته و در نتیجه این بوس و کنار طولانی یکی از روزنامههای چهار صفحه ای را در چاپخانه بیرون داده بودند از بغل هم سوا کرده به خانههای مخصوص خود پرت میکردند.
من که تا آن روز درست چاپخانه را تماشا نکرده بودم. ناچار سیگاری آتش زده روی دست حروفچینها مشغول گردش شدم.
پسرک لاغری که از سرفههای خشکش معلوم بود گاز سرب درست و حسابی به ریه هایش خدمت کرده، در حالیکه با رفقایش گرم صحبت بود مانند ماشین خودکاری حروفها را جدا کرده به جای خود پرت میکرد.
پهلوی دستش سه فطعه حروف چیده شده به اندازه یک قوطی سیگار اشنو دیده میشد، که دور آنها را برای جلوگیری از بهم ریختن با نخ قند محکم بسته بودند.
ظاهراً میبایستی پسرک آنها را نیز مانند سایر ستونها پخش کند ولی برخلاف تصور من کارش را تمام کرد و ابداً دستی به ترکیب آنها نزد.
من که کنجکاویم تحریک شده بود پسرک را مخاطب ساخته گفتم:
ـ مگر هنوز با اینها کار داری؟
ـ نه.
ـ پس چرا پخششان نمیکنی؟
لبخندی زده گفت:
ـ فعلاً کاری به اینها نداریم ولی غالباً محتاج میشویم عین همین عبارت را بچینیم و چیدن آنها لااقل چند دقیقه وقت لازم دارد. به این مناسبت برای اینکه مجدداً ناچار به تهیه آنها نشویم پخششان نمیکنیم.
همین که پسرک برای شستن دستهای آلوده خود به کنار حوض رفت من در اثر تحریک کنجکاوی، نزدیک قطعات مزبور شده و با آنکه عادت به وارونه خواندن حروف نداشتم به زحمت زیاد موفق به خواندن آنها شدم.
«...به قراری که اطلاع یافته ایم مشارالیه از مأمورین جدی و عفیف و لایق و پاکدامن بوده و در مدت خدمت خود همواره در فکر رفاه و آسایش مردم بوده اند امیدواریم نامبرده بر خلاف مأمورین و متصدیان ماقبل خود خدمات گرانبهایی به این استان کرده و رضایت خاطر اهالی را به نیکوترین وجهی فراهم نمایند. ما مقدم ایشان را صمیمانه تبریک میگوییم.»
قطعه دوم که با حروف نسبتاً درشت تری چیده شده بود متضمن این عبارت بود:
«...گذشته از وارده های شکایت آمیزی که در این چند روزه از تجاوزات و اعمال ناشایست مشارالیه به دفتر روزنامه رسیده اخیراً تلگرافی نیز به امضای یکصد نفر از معاریف و معتمدین و وجوه اهالی در مورد سوء رفتار مشارالیه به دفتر روزنامه واصل گردیده که تاکنون بعلت ضیق صفحات از درج خودداری نموده ایم.
ما نظر وزارت مربوطه را به این قسمت جلب نموده انتظار داریم نسبت به احساسات و افکار عمومی توجه بیشتری مبذول فرمایند. خود ما نیز در این باره نظریاتی داریم که انشاالله در شماره های آینده به تفصیل بیان خواهیم کرد.»
قطعه سوم از همه شیرین تر بود:
«...بالاخره در اثر مذاکرات خیرخواهانه این روزنامه، مرکز تصمیم گرفت به تعدیات این عنصر کثیف و نالایق خاتمه داده و مردم ستمدیده این استان را از چنگ چنین مأمور خطرناکی رهایی بخشد. مشارالیه نه تنها در زمان تصدی خویش کار مفیدی انجام نداد بلکه باری هم بر سایر بارهای ما افزود. اصولاً متعجبیم که مقامات مربوطه چگونه راضی میشوند این زالوهای خونخوار اجتماعی را با آن همه سوابق ننگین شاغل مقامات حساس گردند؟...»
وقتی از خواندن قطعات بالا فراقت یافتم پسرک حروفچین مراجعت کرده بود. من که تصور مورد استعمال صحیح قطعات فوق را نیافته بودم، رو به جانب او کرده گفتم:
ـ بالاخره نگفتید اینها را در چه موقعی استعمال میکنید.
پسرک در حالیکه دستهای خیسش را با پیشدامن کثیف خشک میکرد لبخندی زده گفت:
ـ خوب گوش کنید، وقتی مأموری از تهران وارد میشود پشت خبر ورودش قطعه اول را میچینیم و اگر احیاناً در پرداخت مطالبات! مدیر روزنامه تعلل ورزید قطعه دوم را نیازش میکنیم و مورد استعمال قطعه سوم موقعی است که مأمور دیگری به جای او منصوب میشود. در این وقت دنبال حرکت مأمور اولی این قطعه را نیز به دستور مدیر روزنامه چاپ میکنیم. دردسرتان نمیدهم تا به حال هیچ مأمور مادر مرده ای نبود که قطعات سه گانه فوق را به ترتیب به خوردش نداده باشیم!....
هنوز حرف پسرک تمام نشده بود که یکی از حروفچینهای پیر که ظاهراً سمت استادی و کارفرمایی داشت با لحن عادی گفت:
ـ محمد کمتر حرف بزن، زودباش قطعه اول را بیاور که با گذاشتن خبر ورود آقای رئیس دارایی، روزنامه برای چاپ حاضر است.
پسرک به شنیدن این حرف، چشمک پرمعنایی به من زده قطعه اول را مثل برق به دست استاد رسانید!