ناگهان از پیچ خیابان بیرون زد. از جلوی ساندویچی اصغر چاخان گذشت و یکراست آمد به طرف من. خیابان زیاد شلوغ نبود. با خونسردی چاقوی ضامن دارش را از جیب شلوار سیاه روغنی اش بیرون آورد و آن را تا دسته صدفی اش در پهلویم فرو برد. تیغه چاقو سرد بود و وقتی آن را بیرون کشید برای لحظه ای دیدمش و گریخت. پایش به صندوق کوچک عیدی واکسی خورد و اثاثش را روی زمین ریخت و من به یاد تو افتادم که همیشه میگفتی گرسنه که شدی عاشقی را فراموش می کنی اما نکردم.
اوایل شاید به خاطر تو بود که مدتی برای خودم کار پیدا کردم؛ در یک پمپ بنزین. بنزین در گلوی باک های تشنه می ریختم و پول می گرفتم؛ پول و پول و پول. چقدر زیاد! آن قدر که در دست هایم جا نمی گرفت. مثل کارمندهای بانک فقط پول ها را می شمردم. نه هزار و هفتصد و چهل و شش تومان دستمزد می گرفتم که تقریبا تمامش صرف خرید کتاب و مجله می شد. جیب هایم همیشه خالی بود. ولع یا مرض خواندن داشتم. با فلسفه شروع شد. از هفده سالگی فیلسوفانه به جهان نگاه می کردم و شده بودم یک بچه فیلسوف سمج که می خواست پشت آسمان را ببیند. یک بار سر کلاس درس، گفتی فلسفه برای کسانی است که شکمشان سیر است و مغزشان گرسنه. به فکر یک لقمه نان باش که فلسفه آب است! یادت هست؟
بین مشتی مفهوم گیج شده بودم . سردردهای عجیبی به جانم می افتاد. انگار در کله ام فیلسوفان عالم دوره گرفته بودند و جیغ می کشیدند. از هیاهویشان چیزی نمی فهمیدم. نزدیک بود از سردرد دیوانه شوم. پدرم مرا برد پیش روانپزشک و او توصیه کرد که نباید کتاب بخوانم. وقتی به خانه برگشتیم پدرم همه کتاب هایم را در زیر زمین تاریک خانه حبس کرد. کم کم جلسه فیلسوفان در ذهنم برچیده شد و صداهایشان فقط مثل وز وز مگسی در گوشم باقی ماند. مدتی بعد آن وز وز هم محو شد و سکوت دلچسبی جای آن را گرفت. بعد پدرم مرد و من گرسنه شدم. در یک نانوایی کار پیدا کردم و عاشقی پاک از خاطرم رفت. تا مدت ها ذهنم یخبندان بود. یک روز در انبار آرد نانوایی، دیوان کهنه ای از حافظ دیدم و شروع به خواندن شعرهایش کردم. بعد حس کردم که یخ ها شروع به ذوب شدن کرده اند.
دستپاچه شدم. نه اینکه قبلا اسم حافظ به گوشم نخورده باشد یا شعرهایش را نخوانده باشم. حتی یادم آمد چند غزلش را سر کلاس ادبیات شرح داده بودی. اما این بار شعرهایش چیز دیگری بود. به دنبال آن کوهی از کتاب درباره شعرش و زندگی اش و عشقش به خانه آوردم. مادرم می گفت صدتا از این کتاب ها را به نانوا بدهی، یک نان سوخته هم به تو نمی دهد. مادرم راست می گفت. حافظ که می خواندم سردم می شد. آن قدر که تنور نانوایی هم گرمم نمی کرد. جاذبه حافظ بقیه شاعران را هم به اتاقم آورد. مادرم از این همه شاعر کلافه شد و من از شدت سرما تب و لرز گرفتم و مادرم مرا برد بیمارستان. تا لب مرگ رفتم. یک ماهی طول کشید تا حالم بهتر شد. وقتی به خانه برگشتم، مادرم همه کتاب هایم را در زیر زمین نمور و تاریک پنهان کرده بود. دلم از گرسنگی ضعف می رفت و جیب هایم خالی بود. مدتی بیکار ماندم و فقط روزنامه می خواندم. روزنامه را از دکه عباس سیاه که درست رو به روی سینما مولن روژ بود می خریدم. دندان جلویی عباس سیاه افتاده بود و به نظر می آمد که همیشه دارد می خندد. حتی وقتی هم عصبانی می شد دندان هایش طوری بود که خیال می کردی لبخند می زند.
هوا سرد بود و خون - لابد- بر سطح تیغه چاقو لخته شده بود. دست چپم را روی زخم گذاشتم و خون گرم از لابه لای انگشتانم بیرون زد. عابرین که خون را دیده بودند، اطرافم حلقه زدند و من به یاد بعد از ظهر گرمی افتادم که از اصغر چاخان نوشابه ای خریدم و شروع کردم به خواندن تیترهای روزنامه. یک روزنامه نوشته بود که تا پایان سال میلادی جمعیت جهان از مرز پنج میلیارد نفر خواهد گذشت. و من وحشتم برد. با خودم گفتم: چقدر آدم! چرا باید من فقط یکی از این پنج میلیارد آدمی باشم که روی گرده این کره ی خاکی زندگی می کنند؟ چرا نمی توانم جای بقیه باشم؟ چرا من حتی در این عباس سیاه که در چند قدمی ام ایستاده و لابد یکی از این پنج میلیارد آدم است نمی توانم نفوذ کنم؟ آدم ها در جاهای شلوغی مثل سینما یا خیابان های پر جمعیت دائم به هم برخورد می کنند و بعد بی آنکه ذره ای در هم فرو بروند، مثل گوی های بیلیارد از هم دور می شوند. چرا آدم ها نمی توانند در یکدیگر فرو بروند؟ از اینکه نمی توانستم وارد بقیه آدم ها شوم، احساس تنهایی کردم. در جاهای شلوغ دلشوره داشتم که چطور می توانم خودم را از میان این همه آدم بیرون بیاورم. به خودم می چسبیدم تا گم نشوم. وقتی از نزدیک به عباس سیاه یا اصغر چاخان یا حتی عیدی واکسیِ بدبخت خیره می شدم، در اعماقشان جز هزار تویی مه آلود و تاریک چیزی پیدا نبود. هر کس انگار رازی سر به مهر بود. کاش می توانستم از خودم بپرم بیرون و بروم داخل عابری که از جلویم می گذشت. کاش می شد همان طور که بلیط می خریدم و داخل سینما می شدم می توانستم وارد بلیط فروش سینما بشوم و او را خوب تماشا کنم. برای لحظه ای از اینکه در خودم گیر کرده بودم دلم به هم خورد.
بیکاری و گرسنگی هنوز رهایم نکرده بود. به سفارش یکی از بستگانم در یک کتابفروشی کار پیدا کردم. اوایل فقط کتاب ها را در قفسه ها و یا ویترین می چیدم. شیشه ها را تمیز می کردم و زمین را جارو می زدم. کم کم حسام خان – صاحب فروشگاه – اجازه داد که کتاب هم به دست مشتری ها بدهم. شب ها به خانه نمی رفتم و در انبار فروشگاه می خوابیدم. تا دیر وقت کتاب می خواندم و به جای حقوق ماهیانه یک کارتن کتاب می گرفتم. کتاب های رمان و روانشناسی و تاریخ و سیاست و شعر هم به خانه راه پیدا کردند و قفسه های کتابخانه ام دوباره رونق گرفت. چند ماه بعد دیگر می توانستم درباره هر کتابی که به دست مشتری ها می دادم چند کلمه صحبت کنم. همان وقت ها بود که برای چندمین بار به یاد حرفت افتادم و به آن پوزخند زدم. عشق دیوانه وار به کتاب حتی گرسنگی را از یادم برده بود.
یکی از شب های سرد دی ماه بود. بیرون باران بود و من در فروشگاه کنار بخاری نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم. دیر وقت بود و جز من کسی در فروشگاه نبود. ناگهان دختری با عجله وارد شد و کتاب حل المسائل شیمی را خواست. کتابی را که می خواست نداشتیم اما چند کتاب مشابه را روی پیشخوان گذاشتم و شروع کردم به توضیح هر کدام. نمی دانم چه پرسید که دیدم مدتی است دارم درباره مقایسه عناصر شیمیایی و آدم ها حرف می زنم. به او گفته بودم که گاهی ترکیب چند عنصر شیمیایی باعث تولید مواد منفجره می شود؛ درست مثل آدم ها که ترکیب بعضی از آن ها با یکدیگر ممکن است عالمی را به فاجعه بکشاند. بعضی ها مثل بعضی عناصر سم مهلکند و بعضی خوشبو و معطرند. بعضی در یکدیگر چنان حل می شوند که دیگر قابل جدایی نیستند و برخی دیگر تجزیه ناپذیرند. دخترک هیچ کدام از کتاب ها را نبرد.
خون زیادی رفته بود و از ضعف نزدیک بود روی زمین ولو شوم. یک قدم به عقب برداشتم و بعد جلو آمدم. جمعیت از مقابلم عقب نشست. گویی از آدم زخمی که خون رفته رمقش را گرفته بیشتر می ترسیدند. همه وحشت زده به این حجم زخمی که مقابلشان تلوتلو می خورد نگاه می کردند و ذهنم از آن جا به چند شب بعد که دوباره دخترک آمد گریخت. کتاب شعری خرید و آنقدر رفت و آمد کرد که عاشقش شدم. از وقتی که عاشقش شدم دیگر حواسم جمع نبود. برای خانمی که کتاب هنر آشپزی می خواست تاملات دکارت را از قفسه می آوردم یا به پیرمردی که دنبال اصول باغبانی بود مثنوی مولوی را نشان می دادم. به جای چیدن ویترین یا شعر می خواندم و یا برای فروغ نامه می نوشتم. وقتی هم که به دستور حسام خان مجبور بودم قفسه ها را بچینم، کتاب های ریاضی را بین کتاب های شعر می گذاشتم و کتاب های کامپیوتری را لای کتاب های فلسفه. برای مشتری ها توضیح های بی معنی می دادم و همیشه چشمم به در بود که شاید فروغ بیاید. یک بار یکی از نامه ها را لای تهوع ژان پل سارتر گذاشتم تا به فروغ بدهم. حسام خان نامه را دید و همه چیز لو رفت. همان شب حسام خان دستمزدم را داد و بیرونم کرد. وقتی از کتابفروشی بیرون آمدم دیگر کتاب نخواندم. گاهی با فروغ قرار می گذاشتم و او را می دیدم. دختر دوست داشتنی و معصومی بود. نه خیلی زیبا بود و نه خیلی زشت. همیشه می خندید. کوچک و لاغر اندام بود و هرچه می گفتم باور می کرد. حتی دروغ های شاخ دار را هم باور می کرد. از ترس یعقوب برادرش، نمی خواست زیاد همدیگر را ببینیم. یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم.
دو سال گذشت. جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود. یک بار فروغ پرسید کی ازدواج می کنیم؟ گفتم اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتاده بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آب گرمکن و اجاره خانه و اجاره خانه و اجاره خانه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشویی و جاروبرقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم، اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیاله ی زندگی دست و پا می زنیم. غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد و حرف معلم ادبیاتمان – یعنی تو- درست از آب در می آید و من نمی خواستم حرف تو درست از آب در بیاید.
...
(ادامه داستان را می توانید در کتاب دنبال نمائید...)