میلنا چشمان آبی درشت، دماغی زیبا و پوستی زیتونی داشت که شبکه ای ظریف از چروکهای ریز، این پوست را پوشش می دادند.
- صورتش میدون جنگ کرمهای ضد پیریه.
این را لادا درباره میلنا گفته بود و بعد افزوده بود خودش هیچ علاقه ای به جوانی زاییده بطری ها و شیشه ها ندارد. یکبار عکسهای قدیمیش را به کلاس آورده بود تا به میلنا ثابت کند او هم به واقع زن زیبایی بوده است. عکسها زن جذابی را نشان میدادند با پیکر تنومند ساعت شنی مانند، ابروان پرپشت خیره کننده و چشمانی بسیار تیره. بعضی، شباهت تکان دهنده ای بین این پیکر و جوانیهای الیزابت تیلور میدیدند اما میلنا نه. او گفت جوانیهای لادا شبیه صدام حسین است با موهائی پرپشت تر و سبیلی تنک تر.
دو زن، روز اول کلاسهای مجانی ای. اس. ال که در یکی از اتاقهای پشتی و کپک زده کالج بروکلین برگزار میشد، با هم آشنا شدند. لادا دیر کرده بود. مواظبت از دو تا نوه اش برعهده او بود و دامادش نتوانسته بود خودش را سروقت به خانه برساند. سراسیمه و با اوقات تلخی، راهش را از میان جمعیت ساعات ازدحام مترو باز کرده، از بازار گوشت خیابان نوستراند میانبر زده با زن گنده ای که ژاکتی صورتی به تن داشت، مکالمات زیر را رد و بدل کرده:
زن: بپا عوضی.
لادا: خود عوضی ات بپا.
و تمام مسیر را تا کالج دویده بود.
وقتی لادا در کلاس را باز کرد، دانش آموزان معرفی خودشان را شروع کرده بودند.
- من و همسرم عاشق آمریکا هستیم. ما میخواهیم با یادگیری صحبت به زبونش، احترام خودمون را به اون نشون بدیم.
اینها را مرد کوتاه قدی که دماغی براق و پیشانی براقتری داشت برای همشاگردی هایش میگفت. حین صحبت مرد، زن جوانی از آن طرف کلاس مشتاقانه سرتکان میداد. لادا حدس زد که این زن معلم باشد. روی تابلو نوشته شده بود:
- آنجلا واترز. آنجی. اِنجی.
لادا عازم تنها صندلی خالی کنار دیوار شد و تنه درشتش را بین صندلی های سستی که زیر وزن دانش آموزان ای. اس. ال شکم داده بودند، چپاند. دامن آویخته ژاکت پشمی اش به یکی از شاگردان خورد. لادا گفت:
- متأسفم، ببخشید.
و وقتی داشت مینشست به زن لاغر و خوش لباسی که از خودش پیرتر بود و روی صندلی کناری نشسته بود، پچ پچ کنان گفت:
- عذر میخوام.
زن نیز به زبان روسی زمزمه کرد:
- نگران نباش! راستش میترسیدم یه دهاتی دست و پا چلفتی پیشم بشینه.
نزدیک بود لادا همدلی اش را با لبخندی ابراز کند اما لبخند روی لبهایش خشکید. این زن آسودگی خاطرش را ابراز کرده بود یا ترسهایش به وقوع پیوسته بودند؟ نمیتوانسته لادا را دهاتی کودن پنداشته باشد. میتوانسته؟ فکر کرد: ماده سگ پیر! البته اگر چنان فکری درباره او کرده باشد.
وقتی آنجی با چانه اش به لادا اشاره کرد، او با انگلیسی نه چندان شسته رفته اما پر از اعتماد بنفس، خودش را اینگونه معرفی کرد:
- لادمیلا بنینا، لادا. هفتاد و دو ساله ام، چهار سال است در آمریکا زندگی میکنم. به این کلاس آمده ام که دستور زبان و مهارتهای مکالمه ام را تکمیل کنم. بیوه ام، یک دختر و دو نوه دارم. استاد علوم اقتصادی در مسکو بودم. سه کتاب درسی نوشته ام. یکی از مقالاتم به زبان هندی ترجمه و در مجله ای در هند چاپ شد. در کنفرانسهای سرتاسر اتحاد جماهیری، و یکبار هم در بلغارستان، شرکت میکردم.
از گوشه چشم زن بغل دستی اش را برانداز کرد. میخواست ببیند تحت تأثیر قرار گرفته یا نه. اگر هم تحت تأثیر قرار گرفته بود ظاهرش نشان نمیداد. نوبت او که رسید فقط گفت:
- میلنا، اهل سن پطرزبورگ.
لادا احساس حماقت میکرد. کاش دست کم کنفرانسها را پیش نکشیده بود. کافی بود درباره مقام استادی و کتابهایش حرف بزند. میتوانست بعداً به کنفرانسها اشاره کند. در کلاسهای بعدی و کاملاً اتفاقی. پریشان خیالی اش طی معرفی دو زوج روسی مسن، دو زوج چینی مسن، سه زوج دومینیکنی میانسال، یک مرد جوان و جذاب هائیتیایی، یک زن هائیتيایی بسیار دراز و بسیار پیر که با صدای بسیار بلندی حرف میزد و اسم بامزه ای داشت (اوولنا) و زنی با پوست تیره که چنان تند حرف زد و لهجه اش آنقدر غلیظ بود که هیچکس نتوانست بفهمد چی گفت یا اهل کجاست، ادامه داشت.
بعد مردی که ردیف آخر نشسته بود، بلند شد و گلویش را صاف کرد:
- من آرون اسکولنیک هستم. هفتادو نه سالمه. با زنم توی بروکلین زندگی میکردم. اون چهار سال پیش مرد. حالا توی بروکلین تنها زندگی میکنم.
لادا سربرداشت و آرون را به دقت ورانداز کرد. حالت چهره اش غریب بود و مردد. انگار مطمئن نبود تنها زندگی کردن بد است یا خوب، انگار این خلوت هم خشنودکننده بود و هم طاقت فرسا. لادا اشتیاق غیرمنتظره ای داشت که دستش به دسته موی تنکی که به پیشانی آرون چسبیده بود، میرسید و آنرا لمس میکرد.
میلنا نگاهی به آرون انداخت، صاف نشست، عینک ورساک را از روی چشمانش برداشت، تکانی به موهایش داد و عینک را روی کله اش قرار داد.
لادا نفسش را با صدائی بلند بیرون داد و فکر کرد: این پیر لکاته رو!
آن شب وقتی توی تخت روی تشکِ به سفتی سنگش دراز کشیده بود، افکارش را درباره میلنا دنبال کرد. وقتی لادا ژاکت پشمی اش را درآورده و روی صندلی اش آویزان کرده بود، برای لحظه ای میلنا عملاً پیف پیف کنان توی صندلی اش پس نشسته بود. درست که مدتی میشد لادا حمام نرفته بود اما این نه از روی تنبلی بود و نه از تمیزی بدش می آمد. فقط بخاطر این بود که از سرما بیزار بود. بعدِ غوطه خوردن توی آبی که گرمتر از هوای اطراف بود، بیرون آمدن برایش تحمل ناپذیر میشد. یخ میبست. یخ میکرد. میلرزید. کورمال پی حوله میگشت. به دلایلی سرما همیشه دچار وحشتش میکرد. اگر راهی بود که بعد حمام یخ نکند، مشکلی با حمام نداشت. واقعاً مشکلی نداشت. برای مثال اگر کسی بود که با حوله ای بزرگ و ضخیم در دست انتظارش را میکشید. تصویر گذرای آرون از ذهنش گذشت که در حمام لادا ایستاده بود و شورت ابلهانه ای به تن داشت.
روی پهلویش غلت خورد و نالید. دختر لادا گفته بود:
- این تشک مارک سیلی پوسترپدیکه مادر، خیلی گرونه.
شوهرش تشک را امتحان کرده و ازش بیزار شده بود. آنوقت آنرا داده بود به لادا. تقریباً کل آپارتمان لادا را دخترش مبله کرده بود. یک میز آشپزخانه زهوار در رفته که دخترش اوایل اقامت در آمریکا ازش استفاده میکرد، یک کاناپه گل و بته دار که به نظر دوستان دختر لادا خیلی نخ نما شده بود و یک کتابخانه سیاه که وقتی دختر لادا یک دست قفسه قهوه ای روشن خرید، توی آپارتمان لادا پیدایش شد. فقط یک چیز دست آورد خود لادا بود. یک صندلی دسته دار چرمی با پایه های خراشیده که چاک بزرگی روی پشتی اش خورده بود. لادا آنرا نزدیک کپه زباله های حدوداً شش بلوک دورتر از بلوک خودشان یافته بود. تاکسی گرفته بود و پنج دلار برای حمل و پنج دلار دیگر برای بالا کشیدن آن از پله ها به راننده داده بود. وقتی راننده آنرا به آپارتمانش رسانده بود، حسی از مسرت و بخشندگی به لادا دست داد. به همین خاطر دو دلار دیگر به اضافه نصف کلوچه سیب انتنمن به راننده بخشیده بود. از آن پس این صندلی، به دارایی ارزشمند لادا تبدیل شده بود. خصوصاً از ناله خفیفی که هنگام نشستن لادا ازش بلند می شد، خوشش می آمد. این ناله کسی بود که شدیداً از لادا آزرده بود و در عین حال بسیار دوستش می داشت.
آپارتمان میلنا چندان مبلمانی نداشت. او روی کاناپه باریکی که از برادرش به شصت دلار خریده بود، می خوابید. تلویزیونش روی کف اطاق قرار داشت و VCR اش درست روی تلویزیون. تلویزیون باعث می شد VCR داغ کند. برادرش هم بارها اینرا تذکر داده بود. برادر میلنا بعد اینکه یک دستگاه DVD برای خودش خریده بود این VCR را به او فروخته بود اما حس میکرد وظیفه اش این است که از استفاده صحیح آن مطمئن شود. میلنا این هشدارها را نشنیده میگرفت همانطور که پیشنهاد او را برای فروش یک گنجه کشویی بزرگ نشنیده گرفته بود. اسباب اثاثیه محبوب او صندلیهایش بودند. نه تا صندلی داشت که همگی تابه تا بودند و از حراجی های مختلف خریده بود. قیمتشان از هشت دلار تا پنجاه سنت در نوسان بود (صندلی پنجاه سنتی اش نشیمن نداشت). این صندلیها، تکیه گاه عکسها و پوسترهایش بودند، قفسه گلدانهایش و گاهی آویز لباسهایش. به خاطر اینکه منظره لباسهای خوب همیشه سرخوشش میکرد. یکی از این صندلیها نقش میز کنار تخت را ایفا میکرد. صندلی چوبی با نشیمنی چهارگوش. اندازه و شکلش کاملاً مناسب چیدن کتابها و جعبه کفشی بود که قرصها، تیوب چلانده کرم های ضد چروک، چند عکس کوچک و طرح مدادی مردی که بیش از بیست سال تمام عاشق میلنا بود، را توی آن نگه دارد (این بیست سال شامل چندین و چندبار جدایی، دیگر مردان دلباخته، ازدواج پایان ناپذیر مرد با زنی دیگر و ازدواج میلنا با مرد دیگری میشد که چندان نپاییده بود.)
میلنا در جعبه کفش را باز کرد و قرصهای خواب آورش را جست. در این فکر بود که واقعاً لادا به قدر ادعایش معروف و موفق بوده؟ آن همه دروغ گفتند. آن عجوزه هائیتیایی ادعا کرد صاحب بوتیکهای زنجیره ای گرانقیمت است. زنجیره! یا آن مرد ریزه مفلوک ادعا کرد سرشناس ترین روانپزشک مینسک بوده.
- باورتون نمیشه حاضر بودن چه رشوه هایی بدن تا یه وقت ملاقات از من بگیرن.
اما میلنا آنها را واقعاً به خاطر دروغگوییشان سرزنش نمیکرد. در واقع وقتی معلم ازشان خواسته بود خودشان را معرفی کنند، میلنا هم وسوسه شده بود دروغ سرهم کند. معرفی بقیه دانش آموزان باعث شده بود کل زندگی میلنا قطار خنده آوری از "هیچکس" ها، "هیچوقت" ها، "هیچ چی" ها و "همچین" ها به نظر برسد. او شوهری نداشت. بچه نداشت. فارغ التحصیل کالج متوسطی بود. سی سال تمام سر یک شغل خسته کننده حاضر شده بود. یکبار سِمَت بسیار نویدبخشی در مسکو بهش پیشنهاد شده بود اما او نمیتوانست سن پطرزبورگ را ترک کند به خاطر اینکه فاسقش در سن پطرزبورگ بود و از آن گذشته، مسکو به داشتن ساکنانی پررو، متکبر و تهوع آور اشتهار داشت. همین لادا را ببین با آن کنفرانس هایش در بلغارستان!
بعد میلنا یادش آمد که با وجود تمام اینها، خود او هم در کلاس دروغ گفته بود. طبق مدارکش اسم کوچکش لادمیلا بود. این فاسقش بود که اول بار او را میلنا صدا کرد با این ادعا که نام واقعی اش بهش نمی آید. فاسقش گفته بود: لادا و میلا، اسم های خودمانی معمول لادمیلا، برای زنی مثل او زیادی پیش پاافتاده اند. میلنا کاملاً مناسب به نظر میرسید. اسمی نامتعارف و ظریف، اسمی که به سادگی در دهان میچرخد، اسمی منحصربفرد. او هم از این اسم خوشش آمده بود. از اینکه معمای کوچک، ظریف و آزارانده ای باشد. حالا خسته تر از آن بود که از این اسم خوشش بیاید. حالا آرزو داشت میتوانست توی بازوان کسی ولو شود، بی تکلف و دست یافتنی باشد و دست لطف و مرحمت بر سرش بکشند.
روز بعد آنجی روی وایت بورد نوشت:
- سور بین المللی. جمعه این هفته اولین سور برگزار میشود. بعد هر هفته همین برنامه را خواهیم داشت.
ماژیک، روی گونه اش لکه بزرگ آبی رنگی انداخته بود اما مانع جلوه مشتاقانه اش نمیشد.
- فضای خودمانی شگفت انگیزی ایجاد میکنیم تا همه بتونید مهارتهای مکالمه تون رو تکمیل کنین و با فرهنگهای مختلف همدیگه آشنا بشین. لازم نیست غذاهایی بیارین که گرونن یا تهیه شون مشکله. یه غذای ساده می آرین که مخصوص کشور خودتونه.
لادا نوشت: " جمعه، سور. غذای روسی بیار. تنوع. فرهنگ. ساده". از روی شانه میلنا نگاه کرد و دید توی تقویمش روز جمعه را ستاره گنده قرمزی زده است. لادا با خودش گفت: انتظارش رو داشتم. یک سور بین المللی با غذا، فرهنگ و فضای خودمانی میتواند بهترین فرصت برای جلب توجه یک مرد باشد. میلنا هم به خوبی لادا این را میدانست.
جمعه آن هفته، دانش آموزان چند تا از میزها را کنار دیوار کشیدند تا کمی فضا باز کنند و زرورق ها، پلاستیکها و ظروف کاغذی را وسط کلاس، روی میز معلم قرار دهند. فرهنگهای متنوع با موزهای سبز سرخ شده، سنگدانهای مرغابی، پاستلیت ها و توستونی ها، پیراشکی ذرت، اسپرینگ رول میگو، دو نوع سالاد سیب زمینی روسی، یک بسته چوب شور روسی گرد و سفت و یک وعده غذای مخصوص از مک دونالد به نمایش گذاشته شد. غذای مخصوص را همان زوجی آورده بودند که برای نشان دادن احترامشان به آمریکا زبانش را یاد میگرفتند. مرد با قیافه ای مغرور گفته بود:
- حالا ما آمریکایی هستیم و غذای آمریکایی میخوریم.
اما آنجی هنوز به دانش آموزانش اجازه تناول نداده بود. پشت سر هم میگفت:
- قاطی شین، همه قاطی شین. اول باید با هم قاطی شین.
اینطوری همه دور میز جمع شدند، لیموناد را از فنجانهای کاغذی مزمزه کردند و سعی کردند با هم مکالمه کنند.
لادا اتاق را از نظر گذراند. سعی داشت تدبیری برای نزدیک شدن به آرون بجوید. شال روشنی دور گردن داشت که روز قبل از کشوی دخترش کش رفته بود. رژ تیره ای هم زده بود که از ته همان کشو جسته بود. نوه شش ساله اش گفته بود:
- پاکش کن مامان بزرگ. مثل خنگا شدی.
حالا لادا هراسان بود که نکند حق با نوه اش بوده. لادا نمیتوانست سر درآورد که چطور باید با بقیه قاطی شود. چینی ها جز با چینی ها قاطی نمیشدند. دومینیکنیها آشکارا دومینیکنیها را ترجیح میدادند. و زوجهای روسی به هم چسبیده بودند و هربار که لادا خواست بهشان نزدیک شود، ناخشنودیشان را آشکارا ابراز میکردند. قبلاً هم این ناخشنودی را تجربه کرده بود. به نظر می رسید صرف حضورش زنان متأهل همسنش را می آزارد نه اینکه او را تهدیدی بدانند بلکه بیوگی و تنهایی او، بهشان خاطرنشان میکرد که ممکن است سرانجام خودشان هم همین باشد. با بی میلی محتاطانه ای نگاهش میکردند انگار سگ گر است. اوولنا تنها کسی بود که بدش نمی آمد با او همصحبت شود اما او خیلی پیر بود و لادا نمیخواست بخاطر این همصحبتی پیر به نظر برسد. و اما آرون، آشکارا مصاحبت ژان باپتیست، جوان خوش قیافه هائیتیایی را ترجیح میداد. لابد این حقیقت که تنها مردان مجرد کلاس بودند باعث میشد احساس نزدیکی کنند. آرون پرسید:
- خوب بگو ببینم ژان باپتیست، سعی میکنن سروسامونت بدن؟ من رو خیلی سعی کردن سروسامون بدن. اما خودم نمیدونم. نمیدونم. شنیدی که، میگن: وقتی بیست سالته با رقاص ازدواج کن. وقتی چهل سالته با یه ماساژر و وقتی شصت سالته با یه پرستار. اما دوست من، من چی؟ من هفتاد و نه سالمه.
لادا آهی کشید. هیچ راهی برای نفوذ به این مکالمه نمی یافت.
میلنا هم با بقیه قاطی نمیشد. مثل نسیم بهاری به درون خزیده و بسته ای از بیسکویتهای روسی چهارگوش را روی میز گذاشته و روی لبه یکی از میزهای تحریر نشسته بود و به هیچکس نگاه نمیکرد. پاهایش را روی هم انداخته بود. لادا فکر کرد: چه نسیمی! لولاهاش غژغژ میکنن. با این حال لادا نگران بود. میلنا نگاه کوتاه و گذرایی به او انداخته بود حاکی از اینکه شال و ماتیکش واقعاً احمقش جلوه داده اند. لادا این نگاه را خوب میشناخت. نگاهی حاکی از تمسخر، تحقیر و ترحم. این نگاه را قبلاً در چهره منشی های بیشمار شوهرش، دیده بود. همه زنان مجرد جذاب.
میلنا چین های دامنش را صاف کرد و از پنجره به بیرون چشم دوخت. فکر کرد کافی است بنشیند و آنقدر منتظر شود که آرون متوجهش شود. " پیش بکش و پس بزن" سالیان سال استراتژی او بود اما مطمئن نبود هنوز هم کارگر باشد. مدتها از زمانی که توانسته بود توجه کسی را به خودش جلب کند میگذشت و گاهی فکر میکرد غم انگیزترین قسمت این موضوع آن است که نمیتوانست بگوید کی این قابلیت را از دست داده است. مردان قبلاً به او نگاه میکردند اما حالا نه. قبلاً چیزی در او بود و حالا نبود. مثل این بود که قسمتی از او مرده بود بدون اینکه خودش متوجه شود. با این حال استراتژی دیگری هم به فکرش نمیرسید. میدانست که سعی برای نزدیکی به زوجهای دیگر بیهوده است. زنان متأهل همسنش به او به چشم یک مرض می نگریستند. نگاههای خیره هشدار دهنده شان او را یاد حالت چهره زن فاسقش در عکسی که روی میزش میگذاشت، میانداخت. هربار که میلنا این عکس را دیده بود، حس کرده بود زن مستقیماً به او خیره شده است. لادا کمی به آن زن شباهت داشت. همان ریخت وزین، همان شال احمقانه. قابل احترام، خسته کننده. تصویر کامل پرهیزکاری.
لادا فکر کرد: اوه، واقعاً؟ معنای نگاههای خیره میلنا را متوجه شده بود. قابل احترام؟ خسته کننده؟ محض اطلاعتان باید بگویم، من هم فاسقهایی برای خودم داشته ام. "فاسقها" کمی اغراق آمیز بود اما لادا روز آخر کنفرانس سه روزه در بلغارستان به یکی از همکارانش برخورده بود. نام مرد استویان بود. نیرومند و سبزه، با موهایی کهربایی- سیاه که روی استخوان ترقوه اش ریخته بود. پیشنهاد کرده بود لادا را در هتلش ببیند و توی راه که داشتند مشکلات سیستم اقتصاد سوسیالیستی پیشرفته را کنکاش میکردند لادا نمیتوانست از فکر شباهت معنای اسم مرد با کلمه روسی نعوظ دربیاید. کمی بعد توی تخت، مرد از او خواست اسمش را به زبان بیاورد اما لادا این کار را نکرد. او خیلی محجوب بود. لادا فکر کرد آنقدرها هم که فکر میکنی معصوم نیستم و با عناد تمام، شالش را مرتب کرد. خواهیم دید، خواهیم دید.
اما در همین لحظه آنجی اعلام کرد که زمان خوردن فرارسیده و دانش آموزان جفتهای مکالمه ایشان را قال گذاشتند و به سوی غذا شتافتند. رویه های پلاستیکی را کنار زدند، زرورق را کندند، چفت ظروف کاغذی را باز کردند. اطاق پر از صدای تلق و تلوق شادمانه به هم خوردن ظروف و فضا آکنده از بوهایی با تنوع فرهنگی شد. کاری، زنجبیل، سیر، ریحان. اول از همه اسپرینگ رول ها بلعیده شدند. لحظه ای بشقاب پر از رول بود و لحظه بعد چیزی نمانده بود جز لکه های روغنی روی انگشتان دانش آموزان و طعم میگو- موسیر که در دهانشان. بعد نوبت توستونها و پاستلیتها بود. دومنیکنیها و روسیها کمی درباره سنگدانهای مرغابی مردد بودند اما زود خوششان آمد. کسی اشتیاق چندانی برای دو نوع متنوع سالاد سیب زمینی نداشت. به همین خاطر زوجهای روسی که آنها را آورده بودند، پیشکشی های یکدیگر را خوردند. زوج خاصّه غذای مخصوصشان را خوردند. در پایان سور، تنها دو نوع غذا مانده بود: چوب شورهای سفت گرد و بیسکویتهای سفت چهارگوش. آنجی مودبانه از هرکدام یکی برداشت و رسماً آنها را اصیل و قابل توجه اعلام کرد. اما ظاهراً کسی در علاقه آنجی سهیم نبود.
لادا و میلنا هر دو فهمیدند مرتکب اشتباه شده اند. با دیدن تغیير چهره آرون به هنگام آشکار کردن غذاهایشان، فهمیدند که باید چیز هیجان آورتری می آوردند. در ابتدای سور حالت چهره اش امیدوارانه اما مردد بود. مانند پسربچه ای که یواشکی اسباب بازی را که آرزویش را داشته، پیدا کرده اما مطمئن نیست برای او در نظر گرفته شده باشد. وقتی داشت بشقابش را پر میکرد، جای پوزخند محتاطانه اش را خطوط عمیق لبخندی درخشان گرفت. به آرامی جویدشان. در حالی که چشمانش را بسته بود و صداهایی درمی آورد شبیه وزوز یکنواخت وسیله برقی روبراه. گونه هایش گل انداخت و دانه های ریز عرق روی برآمدگی بینی اش نشست. هر از چندگاهی هم با تعجب بانگ برمی آورد:
- کی اینو پخته؟
آخرین دانه اسپرینگ رول ها را خورد، تابی به دماغش داد و خندید. به نظر پر تلالو میرسید، به نظر میرسید بیست سال جوانتر شده، به نظر میرسید... لادا نتوانست در آن لحظه کلمه مناسبی پیدا کند. بعد یکدفعه متوجه شد به نظر میرسید نفس تازه ای گرفته است. با تماشای خوردن آرون، نمیشد کاری کرد جز لبخند زدن. پس لادا لبخند زد. میلنا هم لبخند زد. مسلماً لادا و میلنا شنیده بودند که مسیر قلب مردها از شکمشان میگذرد اما هیچوقت باور نکرده بودند. آرون اسکولنیک هر دو را متقاعد کرد.
اما مشکل اینجا بود که نه لادا و نه میلنا علاقه ای به پخت و پز نداشتند. ارتباط عذاب آور میلنا با غذا بسیار منحصربفرد بود. سالهای سال زندگی اش بر پایه ملاقاتهای فاسقش شکل گرفته بود. او دو روز در هفته بعد از کار به خانه میلنا می آمد و یک ساعتی را با او میگذراند. وقتی میلنا غذایی بهش تعارف میکرد میگفت:
- نه، نه. بهتره وقت رو تلف نکنیم. تازه زنم برای شام منتظرمه.
میلنا از سر تسلیم کوشید گاه به گاه برای خودش چیزهائی بپزد. مواد را توی کاسه ای میریخت، به خودش میگفت اهمیتی نمیدهد، که از پختن و خوردن غذا به تنهایی لذت میبرد. وقتی هم که محتویات کاسه را داخل سطل زباله خالی میکرد، میگفت:
- اهمیت نمیدهم. اهمیت نمیدهم.
و اما لادا. لادا همیشه سرش گرم کار بود. بعلاوه قسمت اعظم زندگی زناشویی اش با مادرشوهرش زندگی کرده بود که مدام آشپزی میکرد و از این کار لذت میبرد. خصوصاً اگر غذائی را گیرمی آورد که لادا از آن بیزار بود. وقتی لادا متوجه این نکته شد، آموخت که باید سلایق آشپزی اش را آنگونه که نیست جا بزند. برای گیج کردن مادرشوهرش، دربرابر غذایی که از آن نفرت داشت (مثلاً:"پن کیک کدوسبز!") وانمود به هیجان بیش از اندازه می کرد و یکی دیگر هم میخواست. اما در برابر غذاهایی که واقعاً دوست داشت کاملاً بی تفاوت میماند. چنان در هنر وانمود کردن، استاد شده بود که وقتی مادر شوهرش مرد و میتوانست غذاهائی را بخورد که واقعاً باب میلش بود، فهمید که دیگر هیچ غذایی باب میلش نیست. حس چشایی اش نابود شده بود. علاقه اش به غذا از دست رفته بود.
پنجشنبه قبل از دومین سور، لادا درحالی که داشت توی خانه کانالهای تلویزیون را بالا و پایین می کرد، فکر کرد این بدان معنی نیست که نمیتواند آشپزی را یاد بگیرد. یادگیری آشپزی یک کار صعب بود و لادا به استقبال از کارهای صعب عادت داشت. سه نمایش اول که در شبکه آشپزی نگاه کرد، وقت تلف کردن محض بود. لادا نه کوچکترین علاقه ای به مسابقه غذاهای آماده داشت و نه نیازی به اطلاعاتی درباره شیرینی پزی. در برنامه سوم، میزبان برنامه طرز پخت نوعی کیک دسری به اسم ترامیزو را یاد داد که اگر نبود شکاف میان سینه میزبان، میتوانست مفید واقع شود (شکاف میان سینه هایش چنان توی چشم می زد که لادا نمیتوانست روی دستهایش تمرکز کند). با این وجود برنامه چهارم بهتر بود. میزبان برنامه، کلوچه یونانی پنیر و اسفناج میپخت و به نظر میرسید میداند چه میکند. بعلاوه، شکاف سینه اش، البته اگر سینه هایش شکافی داشت، کاملاً زیر نیمتنه سرآشپز پنهان شده بود. لادا دفتر یادداشتش را باز کرد و دستورالعملها را نوشت.
کلوچه عملی شد! حتی خود لادا هم از نتیجه کارش در شگفت بود. وقتی داشت محتویات داخل خمیر را میریخت، کمی مردد بود. برای اینکه کلوچه ها کاملاً روسی به نظر برسند، اسفناج را با کلم جایگزین کرد و تخم مرغ آب پز را با پنیر یونانی و خودش را بالکل از شر تخم های کاج خلاص کرد. کمی درباره این تخم های کاج احمقانه نگران بود (که مبادا جزه اصلی افزودنیها بوده باشد). اما وقتی کلوچه را از اجاق بیرون آورد (هرچند به خوبی توی تلویزیون نبود، تا بی عیبی خیلی راه داشت، اما گرم و درخشان و معطر بود) همه تردیدهایش دود شدند. چشمانش را بست، لبخند آرون را مجسم کرد و بعد (این یکی خوشایندترین تصورش بود) حیرت و خشم را در چهره میلنا.
آرون بعد خوردن اولین تکه به واقع نالید. وقتی تکه دوم را تمام کرد، دستمالی برداشت، لبهایش را پاک کرد و به لادا نگریست. او را نگاه کرد و دید. مدتها از آخرین باری که مردی او را دیده بود، میگذشت. آرون گفت:
- اونقدر محشره که می تونم هر روز بخورمش بدون اینکه دلم رو بزنه.
اما حتی این حرف آرون نتوانست هیجان عظیمی را که چهره بازنده میلنا به لادا میداد به او بدهد. لادا فکر کرد: میلنای بیچاره! میلنای بیچاره که بلوز دکلته پوشیده بود و خاویار بادنجان آماده آورده بود و آرون بهش گفته بود:
- اینو از اینترنشنال، نبش خیابون پنجم و برایتون، خریدین؟ توی تِیست یوروپ خیابون بنزونهرست بهترشو میفروشن.
میلنای بیچاره بیچاره! صبح جمعه آینده وقتی لادا داشت با لیوانی قهوه که بخار از آن بلند میشد و یک بسته سیگار و کتابی زیر بغل وارد حمام میشد، فکر کرد: فکری ام امروز چه قدر از خودش کار میکشه. روی توالت نشست، قهوه و کتابش را روی سبد لباسهای شستنی گذاشت و سیگاری روشن کرد. آدمهای مثل لادا شبیه دژکوب هستند (آنها ضربه میزنند، ضربه میزنند، بدون وقفه و صبورانه، آنقدر که بالاخره به آنچه میخواهند برسند). زن فاسق میلنا هم چنین آدمی بود و نهایتاً پاداشش را گرفته بود. او شوهرش را حفظ کرده بود که بالاخره شوهر خوبی شده بود. حالا که خیلی پیر، خیلی فرسوده، خیلی ترسیده و رام تر از آن بود که زنش را بفریبد. و میلنا، میلنای بیچاره، میلنای مغرور که همیشه فکر می کرد جنگیدن سر یک مرد در شأن او نیست، چی داشت؟ هیچی! به هیچی نرسیده بود. یک نگاهی بهش بیانداز: پیر و خسته، با لیوان قهوه و سیگار روی توالت نشسته. خوب! لابد این بار شأنش آنقدرها بالا نیست که سر یک مرد نجنگد.
جرعه ای از قهوه اش را نوشید و کتابش را ورق زد. کتاب آشپزی با ورقهای نازک زرد شده و نقاشیهای دقیق که میراث مادربزرگ علی الظاهر اعیانش بود. صبحهای بیشماری مادربزرگ میلنا (که آنوقتها لودمیلا بود) او را پشت میز آشپزخانه اش نشانده و طرز پختن کتلت پوزهرسکی یا پیراشکی ماهی را یادش داده و بعد به کار میلنا نمره داده بود. معمولاً نمره های پایین. میلنا چه نفرتی از آن صبحها داشت. اما آشپزی را یاد گرفته بود. شگفتا! شگفتا! شاقترین آموخته اش!
- هی بچه ها! امروز یکی از دانش آموزای روسیمون یه چیز تازه پخته.
این را آنجی گفت در حالی که دستمال پنبه ای آبی رنگ را از روی بشقاب چینی میلنا پس میزد. آنجا زیر دستمال چند دوژان کماج پنیر چهارگوش کاملاً طلائی با چنان عطری که انگار لحظه ای قبل از فر درآمده اند. پخت این کماجها رمزی داشت که مادربزرگ میلنا روز تولد شانزده سالگی اش به عنوان هدیه به میلنا گفته بود (میلنا گوشواره را ترجیح میداد). کماجها چنان زیبا بودند که دانش آموزان نمیتوانستند مثل بقیه غذاهای سور آنها را بقاپند. کماجهای پنیر را با دو انگشت میگرفتند، به آرامی میجویدندشان و حین جویدن صحبت نمیکردند. این طوری تنها صدایی که می شد شنید، صدای خرت خرت گازهای ریز بود. وقتی همه کماجها تمام شد، آرون خرده های طلایی را از روی پیراهنش تکاند و از میلنا پرسید اسمش چی بود و وقتی جواب گرفت نظر داد:
- زیبا و غیرمعمول!
لادا چیز زیادی از طب سرش نمی شد و مطمئن نبود خشم شدید می تواند باعث حمله قلبی شود یا نه. بدتر از همه قیافه میلنا بود وقتی که لادا فویل پیشکشی اش را باز کرد. ماده سگ عملاً پقی کرد. بله، لادا کلوچه کلم یونانی- روسی دیگری آورده بود. خوب که چی؟ بار آخر مقبول افتاده بود (کجای این فرض که دوباره مقبول واقع میشود، احمقانه بود؟) لادا شالش را شل کرد و نشست. سعی کرد به خودش بقبولاند که پیشکشی میلنا از مال او بهتر نبوده (فقط تازگی داشته). اما این تصور هم تسلی اش نداد. همانطور که سالیان سال، هر بار که عطر تازه ای از پیراهن شوهرش به مشامش رسیده بود، نتوانسته بود تسلی اش دهد.
دست بزرگ و سنگینی لادا را به خود آورد. اوولنا گفت:
- من از کماج هاش خوشم نیومد. این غذاها به درد نمایش می خورن، غذای واقعی نیستن.
لادا دلش میخواست صورتش را توی سینه نرم و بیکران اوولنا دفن کند و سپاسگزارانه بگرید. بعد زن یکی از زوجهای روسی پاورچین پاورچین خودش را به آنها رساند و پچ پچ کرد که او هم از کماجها خوشش نیامده.
- خیلی شور بودن. مگه نه؟ آرایشش هم اصلاً برازنده سن و سالش نیست.
طی هفته های آتی، لادا فهمید که صرفاً یک پیرزن رنجیده نیست (او ستاره این برنامه بود). سریعاً تور کاملی از هم پیمانان دست و پاچلفتی دورش تنیده شد: اوونلا، مسن ترین و وفادارترین طرفدارش. زن روسی و زوج دومینیکنی که خوش نداشتند مرعوب لباسها و سلوک مغرورانه میلنا شوند. شوهر این زوج حتی ادای طرز ورود میلنا به اطاق را درآورد و تمامی اعضاه کلوب طرفداران لادا مشتاقانه خندیدند.
اما میلنا هم به خود که آمد، متحدانی دوره اش کرده بودند. اول، زن چینی که از همان روزی که کلوچه لادا، اسپرینگ رولهایش را از چشم انداخت، کینه اش را به دل گرفت. همینطور دومین زوج چینی که فقط به خاطر اینکه همیشه جانب اولین زوج چینی را میگرفتند به اردوگاه میلنا پیوسته بودند. وقتی میلنا، لادا را به صدام حسین تشبیه کرده بود، همه خندیده بودند. یکی از گوشهای شوهر زوج چینی دوم، کر بود و زنش مجبور شد این جوک را با صدای بلند و به زبان چینی دوباره برایش تعریف کند. آنوقت او هم خندید.
اما وقتی هر دو اردوگاه متوجه شدند مسابقه ای در جریان است و با اینکه همه میدانستند جایزه چیست، هیچکس نامی از آرون نبرد. خود آرون اگر هم از مسابقه باخبر بود، چیزی بروز نمیداد. به نظر می رسید آرون مصمم است بیطرفی و حق طرفداری از برنده هفتگی را حفظ کند. بعضی جمعه ها غذای لادا شلخته از آب درمی آمد (که میتوانست در نتیجه اشتباه میزبان شبکه آشپزی یا دستپاچگی لادا باشد). بعضی جمعه ها هم پیشکشی میلنا تند یا بیمزه از آب درمی آمد. و از آنجا که رفتارهای رمانتیک آرون در هماهنگی تنگاتنگ با رقابت پیش میرفت، بردها و باختهای لادا و میلنا برای صمیمیت با آرون هم در نوسان بود. جمعه هایی بود که به نظر می رسید آرون رابطه خاصی با لادا برقرار کرده. گوشه اطاق کنارش مینشست و با او صحبت میکرد (بعد از اتمام بهترین غذا، هیچوقت قبل از غذا این کار را نمیکرد). با او شوخی میکرد، از زندگی اش پرس و جو میکرد و پیشنهادهای مبهمی برای آینده می داد. مثل:
- ساحل مآنهاتان رو دوس دارید؟ اون پائین خیلی زیباست. گاهی برای قدم زدن میرم اونجا. البته خیلی به ندرت.
گاهی هم قسمت زیادی از راه خانه اش را با او همقدم میشد. حتی یکبار گونه لادا را بوسیده بود. لبهایش گرم و خشک بود و کمابیش ناامید کننده.
بعضی از جمعه ها هم به میلنا تعلق داشت. آرون با او همقدم می شد و بازویش را به آستین میلنا میزد یا دامن ژاکتش را لمس میکرد. حتی یکبار سعی کرده بود با گردنبندش بازی کند. گاهی هم خاطراتش را با او سهیم شده بود. برای مثال یکبار برایش از زنی دلفریب گفته بود که باهاش رابطه کوتاه اما آتشینی داشته و دقیقاً شبیه میلنا بوده.
- جدی میگم! همون چشما، همون استخوانهای گونه، همون خال بیضی روی گردن.
اما درست مثل لادا، با میلنا هم هیچوقت تمام راه خانه را همقدم نمیشد. چند بلوک دورتر از خانه او می ایستاد و میگفت پیاده روی روز به روز برایش مشکلتر میشود و اینکه نیاز دارد به سمت خانه برگردد.
مهم نبود برنده کدام یک باشند، دوشنبه آتی تمام صمیمیت جمعه از دست میرفت. دوشنبه ها، آرون هیچ نشانه ای بروز نمیداد از اینکه با هیچکدامشان رابطه ای برقرار کرده باشد. قبل و بعد کلاس اصلاً باهاشان حرف نمیزد. حتی به ندرت نگاهشان میکرد. هیچ نشانه ای نبود حاکی از آنکه یکی از آنها را میخواهد یا ممکن است بخواهد. دوشنبه ها لادا و میلنا هم احساس سرخوردگی و خستگی میکردند و حتی اندکی شرمندگی از هیجان روز جمعه شان. اما هرچه آخر هفته نزدیکتر میشد، میلشان به آرون شدیدتر و شدیدتر می شد، همراه با هوسشان، ترس و غیظ از تصور اینکه مبادا آرون آن یکی را به عنوان برنده نهایی انتخاب کند، اوج میگرفت.
عصر قبل از آخرین سور بین المللی، لادا چرخ گوشتش را به برق زد، مکعبهای گوشت گاو و گوساله را توی گلوی چرخ گوشت تپاند و کلیدش را زد. چرخ گوشت که دورریز وسایل آشپزخانه دخترش بود، وسیله کهنه حجیمی بود که شکاف پهلویش با یک تکه نوار چسبِ لوله، پوشانده شده بود. چرخ گوشت روی میز تاب خورد، لرزید و ورجه وورجه کرد اما کارش را خوب انجام داد. لادا مکعبهای گوشت را که تیغه ها ریزریزشان میکردند، تماشا می کرد و لبخند میزد. پیاز توی گلوی چرخ گوشت گیر کرد و لادا مجبور شد آنرا با دسته قاشقک چوبی پائین بفرستد.
میلنا فرز و با برازندگی تمام توی آشپزخانه اش میگشت. انگشتش را توی نانی که توی کاسه شیر بود، فرو برد تا ببیند به اندازه کافی تر شده یا نه. او میدانست که برای پختن کوفته نباید نان را با مخلوط کن هم بزند. اولاً آنقدر نرم بود که براحتی با چنگال میشد همش زد و مهمتر از آن، اینکه اساس نرمی و قلمبه درآمدن کوفته ها این بود که دانه های نانی که با آن مخلوط می شود درشت باشد. نان را همراه گوشت گوساله چرخ کرده داخل کاسه ریخت، مقداری سیر له شده به آن اضافه کرد (مقداری متنابه) با چند تا تخم مرغ و عملیات مخلوط کردن را با چنگال آغاز کرد. از صدای شلپ شلپ لذت میبرد.
لادا فکر کرد حالا نوبت افزودنی سرّیه. مکعبهای ریز گوشت خوک نمک زده را داخل ماهی تابه ای که جلز وولز می کرد، ریخت. میزبان شبکه آشپزی زوزه کشیده بود:
- گوشت خوک نمک زده. آنقدر خوشمزه است که میهمانانتان شوکه می شوند.
میلنا فکر کرد: چربی. همه مزه غذا به چربیشه. و اگر مردم سعی می کنند جور دیگری به خود بباورانند، خودشان را فریب می دهند. بعد کمی کره شیرین لذیذ و کمی هم چربی خوک وسط ماهی تابه گذاشت و توی آن گرداند. بقیه کار ساده بود.
لادا به این نتیجه رسید: نه، اصلاً سخت نبود. مخصوصاً اگر راه درستش را پیدا کنی. او کوفته ها را شکل داد و با دست راست داخل ماهی تابه انداخت در حالی که کاردک را با دست چپش نگه داشته بود. وقتی گوشت لابه لای انگشتانش گرم و چسبنده می شد، دست راستش را زیر آب سرد که باز بود میشست و دوباره کارش را از سر میگرفت. آشپزخانه کوچکش خیلی زود پر شد از دود و بوی چربی سوخته. اما لادا توجهی به اینها نداشت. به تندی کارش را می کرد.
میلنا هم همین طور. شگفت آور بود: کاسه زود خالی شد. وقتی داشت آخرین کوفته را فرم می داد، یکدفعه دلش خواست آنرا بچلاند. همین کار را هم کرد. چنان محکم که خمیر گوشت از لابلای انگشتانش بیرون زد. میلنا دستش را خشک کرد و رفت تا پنجره را باز کند.
دوشنبه بعد از آخرین سور بین المللی، دستهای آنجی چنان می لرزید که مجبور بود مچ دست راستش را با دست چپ بچسبد تا بتواند روی تابلو بنویسد. پاهایش هم میلرزید. به همین خاطر روی صندلی کوتاه کنار میزتحریرش نشست و گفت خوب میشد اگر هر کدام از دانش آموزان می توانستند چند کلمه ای درباره آرون بگویند.
یکی از دومینیکنی ها گفت خیلی بد شد که آرون هیچ فامیلی نداشت. آنجی متذکر شد:
- نظر معرکه ای بود.
مرد یکی از زوجهای چینی گفت که آرون به همه ما درسی آموخت.
آنجی به توافق سری تکان داد و دستش را برای یافتن دستمال کاغذی به کیفش دراز کرد و گفت:
- نکته بسیار خوبی بود.
تا آن موقع هیچکدام از دانش آموزان آنجی توی کلاس نمرده بود. هیچکس را هم نمی شناخت که دانش آموزش توی کلاس مرده باشد. تمام آخر هفته، از دست فلاش بک های ترسناک به ستوه آمده بود. تصاویر آخرین سور با وضوح و پرجلوه مدام توی سرش چرخ میخورد و چرخ میخورد. انگار گرفتار یک فیلم ترسناک شده بود و حالا فیلم دوباره آغاز شده بود.
رادیو را روی موسیقی لاتینوی نامطلوبی تنظیم میکند. پوشش غذاها را باز میکنند. این بو! از این بو حالش به هم میخورد. دانش آموزان همراه با ضرب آهنگ موسیقی لگدهایشان را به زمین میکوبند. بیچاره آرون، به شنگولی یک بچه، به میز نزدیک میشود، بشقابش را پر می کند، غذا را توی دهانش میتپاند، در آستانه خفگی است. همگی با ترس پس می کشند. آنجی دکمه های تلفنش را فشار میدهد. هرکاری می کند، یادش نمی آید که کدام دکمه را باید فشار دهد. ژان باپتیست جلو می دود. آرون را از پشت میچسبد. مشتهایش توی شکم آرون فرو میروند. دوباره فرو می رود. بارها و بارها. بالاخره، این کوفته روسی لعنتی بیرون می پرد! نفس های عمیق از سر آسودگی در سرتاسر کلاس. آنجی تلفنش را درقی میبندد. بعد پاهای آرون وا می روند و ژان باپتیست زیر وزنش تلوتلو می خورد. لحظه ای به نظر میرسد که آن دو به آهنگ ضربه های پرصدای موسیقی میرقصند. اوولنای پیر شروع می کند به خندیدن. کِرکِری هولناک. و بعد، تازه همگی خوب متوجه میشوند که چه اتفاقی افتاده.
آنجی بینی اش را پاک کرد و کلاس ساکتش را نگریست.
- ژان باپتیست، میخوای چیزی بگی؟
- بله، آرون مرد بانمکی بود.
آنجی موافقتش را اعلام کرد:
- خوبه، ژان باپتیست. خوبه.
لادا گفت همگی دلشان برای آرون تنگ میشود و میلنا گفت مرگ او غبطه برانگیز بوده. آنجی ابروهایش را بالا برد. میلنا با طمأنینه و صبورانه توضیح داد:
- تند، آسان و خوشحال مرد. مگه نه؟
آنجی برخود لرزید و کلاس را تعطیل کرد.