Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آسیا. نویسنده: ایوان تورگنیف. مترجم: سروش حبیبی

آسیا. نویسنده: ایوان تورگنیف. مترجم: سروش حبیبی

آسیا.
ایوان تورگنیف
از کتاب عشق اول و دو داستان دیگر
انتشارات فرهنگ معاصر

...

شاید همه ندانند که این جشن های دانشجویی چگونه مراسمی است. ضیافتی است دانشجویی که کیفیت خاصی دارد با رنگی رسمی و جدی که دانشجویان یک منطقه یا اعضای یک جامعه ی دانشجویی در آن شرکت می کنند. تقریبا همه ی شرکت کنندگان در چنین جشن ها لباس خاص دانشجویان آلمانی را به تن می کنند که رنگ و ترکیبش از سال های سال پیش عوض نشده است. نیم تنه ای است براندن بورگی و چکمه هایی زمخت و کلاه هایی به روبان های رنگارنگ آراسته. دانشجویان برای شام زیر نظر ارشدی، که سالمندترینشان است گرد می آیند و شب را تا صبح به خورد و نوش و رقص می گذرانند و ترانه هایی می خوانند، مثل لاندس فاتر یا گاودِآموس و پیپ دود می کنند و به ریش بی هنران می خندند و گاهی نوازندگانی نیز اجیر می کنند.

درست چنین جشنی بود که در شهر ل. جلو کافه ای که نقش خورشید بر تابلوش بود و باغچه ای بر کوچه داشت بر پا شده بود. درست بالای سردر کافه و بر دیوار باغچه پرچم ها در نسیم تکان می خورد. دانشجویان دور میزها، زیر درختان زیزفون های پیراسته نشسته بودند. بولداگ بسیار بزرگی هم زیر یکی از میزها چرت می زد. دورترک، زیر آلاچیق پیچک پوشی نوازندگان گرد آمده بودند و در نواختن شور بسیار نشان می دادند و چون خسته می شدند با آبجو تجدید قوا می کردند. در کوچه، پشت دیوار کوتاه باغچه جمعیت انبوهی جمع شده بودند. ساکنان مهربان شهر ل. بودند، که نمی خواستند غافل بمانند و این مهمانان یک شبه را نادیده و آوای شادیشان را ناشنیده بگذارند. من هم به میان آن ها رفتم. از دیدن چهره های دانشجویان به حال می آمدم. روبوسی ها و چاق سلامتی ها، دلجویی های جوانان، که از پلیدی حسابگری پاک است، نگاه های از شور پر التهابشان، خنده های بی دلیلشان، که زیباترین خنده هاست، این شادی جوشان شباب که همه خرمی است، این خیز به هر جا، به شرطی که به پیش باشد، این آزادی از بند و آسان گیری خوش دلانه، این ها همه دل مرا گرم می کرد و بر می انگیخت. با خود گفتم: «چطور است به میان آن ها بروم؟...»

ناگهان از پشت سرم صدایی شنیدم که به روسی می گفت:

  • آسیا سیر نشدی؟

زنی، او هم به روسی جواب داد:

  • یک خرده دیگر بمانیم!

به سرعت برگشتم... جوان جذابی دیدم با کلاهی کپی بر سر و کتی فراخ به تن. بازویش را به دختر جوان میان بالایی داده بود که کلاه حصیری فراخ لبه ای بر سر داشت، چنان که نیمه ی بالای صورتش زیر آن پنهان بود. بی اختیار پرسیدم:

  • شما روسید؟

مرد جوان با لبخندی گفت:

  • بله ما روسیم!

گفتم:

  • اصلا انتظار نداشتم! دو نفر روس اینجا، در این!...

مهلت نداد که عبارتم را تمام کنم و گفت:

  • ما هم همین طور! چه بهتر! اجازه بدهید خودم را معرفی کنم: اسم من گاگین است. این هم... (کمی تردید کرد)... این هم خواهرم است. حالا حضرت عالی ممکن است بفرمایید کی باشید؟

من هم اسمم را گفتم و شروع کردیم به گپ زدن. دانستم که گاگین که مثل من به هوای دل سفر می کند یک هفته پیش به شهرک ل. آمده و ماندنی شده است. راستش را بخواهید من چندان میلی نداشتم که بیرون از روسیه با روس ها آشنایی به هم بزنم. طرز راه رفتن و دوخت لباس و مخصوصا ریخت و قیافه شان از دور داد می زد که روسند. از خود راضی، پر افاده، طوری که خدا را بنده نبودند، اما این کیفیات ناگهان در صورتشان ناپدید می شد و جای خود را به احتیاط و تزلزل خاطر و کمرویی می داد. فورا دست و پای خود را جمع می کردند و حالت دفاع اختیار می کردند و نگاهشان با نگرانی به هر طرف می دوید... و به زبان بی زبانی می گفت: «خدایا حرف نابجایی نزده باشم؟ خودم را اسباب مسخره نکرده باشم!...» اما چون اندکی می گذشت آثار کبر به چهره شان باز می گشت، گیرم همچنان با تزلزل و هاج و واجی گاه گاهی متناوب می بود. باری از روس ها پرهیز می کردم اما گاگین این طور نبود، چیزی داشت که فورا بر دلم نشست. آدم گاهی چهره هایی می بیند که کامکارند، شادی در دل القا می کنند. چهره ی گاگین از همین ها بود. جوان مهربان و خوشرویی بود. چشم های درشت و شیرین نگاه و موهای مجعد و لطیفی داشت. لحن حرف زدنش طوری بود که حتی ندیده احساس می کردی خندان است.

دختری که گفته بود خواهرش است به نگاه اول به نظرم بسیار زیبا آمد. زیبایی اش عادی نبود. با آن صورت گرد و اندکی آفتاب خورده اش، با آن بینی ظریف و گونه های گفتی کودکانه و چشمان درخشان سیاهش آنی داشت. لطف گلی را داشت که هنوز کاملا نشکفته است. اما به برادرش هیچ شباهتی نداشت. گاگین گفت:

  • میل دارید با ما به خانه بیایید؟ مثل این است که این آلمان ها را به قدر کفایت تماشا کرده ایم. اگر روس بودند تا حالا شیشه ی پنجره ها را شکسته و یک صندلی سالم باقی نگذاشته بودند. اما این ها واقعا آرامند. آسیا تو چه می گویی؟ برگردیم؟

دختر جوان با اشاره ی سر موافقیت کرد. گاگین از راه توضیح گفت:

  • ما بیرون شهر، میان یک تاکستان منزل کرده ایم. در یک خانه ی کوچک تک افتاده نوک تپه! خیلی قشنگ است. خواهید دید. صاحب خانه وعده داد که برایمان ماست بماساند. چیزی به شب نمانده و شما بهتر است در مهتاب از راین بگذرید.

به راه افتادیم. از یکی از دروازه های پایین شهر به صحرا رفتیم. (این دروازه در دیواری کهن بود، گردا گرد شهر، که از سنگ های گرد بنا شده بود و تیرکش های آن هم هنوز همه فرو نریخته بود). عاقبت بعد از آنکه صد قدمی پای حصاری سنگی پیش رفتیم به در کوچک تنگی رسیدیم. گاگین آن را باز کرد و ما از راه باریک سربالایی رو به تارک تپه بالا رفتیم. سینه ی تپه در دو جانب راه پله پله بود و همه تاکستان. خورشید تازه غروب کرده بود و نور ملایمی تاک های سبز را سرخ می کرد و بر تیرک های پای آن ها و سنگ های آهکی سفید کوچک و بزرگی که جای جای در خاک دیده می شد و نیز بر دیوارهای سفید خانه ی کوچکی که در تارک تپه بود و ما از دامنه ی آن بالا می رفتیم، و نعل درگاه های سیاه و یک برو چهار پنجره ی کوچک روشن داشت غباری ارغوانی می افشاند. وقتی داشتیم به این خانه نزدیک می شدیم گاگین گفت:

  • این هم خانه ی ما و آن هم صاحبخانه مان که ماست تازه برایمان خواهد آورد. Guten Abend madame! ... فورا شام می خوریم. اما پیش از شام این اطراف را کمی تماشا کنید!... منظره ی قشنگیست! نه؟

حق داشت، منظره به راستی فوق العاده بود. راین زیر پای ما، میان کرانه های سبزش، مثل نواری از نقره ی مذاب برق می زد. اما یک جا، در سفره ی شفق، همچون طلای سرخ شعله ور می شد. شهرک ما در یکی از چم های شط در شکم آن پناه برده و همه ی خانه ها و کوچه هایش را زیر چشم ما باز کرده بود و به ما عرضه می داشت و دور آن، تپه ها و صحرای سبز اطرافش تا افق گسترده بود. آن پایین کنار آب البته زیبا، اما این بالا به مراتب دلکش تر بود. ژرفای زلال آسمان و شفافی دل انگیز هوا حیرت آور بود و دلم را روشن کرد. هوا خنک و سبک بود و نسیمی لطیف موج وار صورت را به نرمی ناز می کرد. انگاری در این ارتفاع آدم خود را بیشتر در میان دریا می یافت و موج های غلتان آن را حس می کرد. گفتم:

  • خانه ی فوق العاده ای انتخاب کرده اید.
  • این خانه را آسیا پیدا کرده!

و رو به خواهرش ادامه داد:

  • آسیا، ترتیب شام را بده دیگر! بگو همه چیز را بیاورند همین جا!

بهتر است شام را بیرون بخوریم. اینجا صدای موسیقی بهتر شنیده می شود.

و باز رو به من کرد و افزود:

  • نمی دانم شما متوجه شده اید بعضی والس ها از نزدیک هیچ لطفی ندارند. یک مشت صدای مبتذل و زمخت! اما از دور لطیف و شاعرانه می شوند. همه ی تارهای شعر را در دل آدم مرتعش می کنند.

آسیا، (اسم راستینش آنا بود اما گاگین آسیا صدایش می کرد. شما هم اجازه بدهید که من او را آسیا بنامم) باری آسیا به خانه رفت و به زودی با خانم صاحب خانه باز آمد. دو نفری یک سینی بزرگ می آوردند، با یک پارچ شیر و چند بشقاب و قاشق و شکر و میوه و نان روی آن. نشستیم و مشغول خوردن شدیم. آسیا کلاه از سر برداشت و گیسوان سیاهش که به شیوه ی گیسوی پسر بچه ای آرایش یافته بود، دور سرش فرو ریخت و حلقه های درشت آن گردن و گوش هایش را پوشاند.

آسیا اول مثل این بود که از حضور مردی بیگانه سر میز آسوده نیست. اما گاگین گفت:

  • آسیا، دست از این کمرویی ات بردار! گازت که نمی گیرد!

آسیا لبخندی زد و چیزی نگذشت که خود شروع کرد با من حرف زدن. من به عمرم موجودی به بی قراری او ندیده ام. یک لحظه نمی توانست آرام بنشیند. بر می خاست و دوان به خانه می رفت و دوان بر می گشت و آهسته زمزمه می کرد و بسیار می خندید: خنده ای عجیب. به آن می مانست که نه به چیزی که می شنود بلکه به فکرهای گوناگونی که از ذهنش می گذرد می خندد. چشم های درشتش راست به پیش رویش روانه بودند و نگاهشان روشن بود و با جسارت. اما گاهی به نرمی پلک به هم می زد و آن وقت نگاهش رنگ مهربانی می گرفت و عمیق می شد.

ما دو ساعتی گپ زدیم. روشنایی روز مدتی بود خاموش شده بود. آسمان غروب ابتدا شعله ور، بعد ارغوانی روشن، بعد کم رنگ و تیره شده و عاقبت کم کم در تاریکی شب فرو رفته بود. گفت و گوی ما همچنان ادامه داشت، مثل هوای اطرافمان آرام و ملایم. گاگین گفت یک بطری شراب راین آوردند و ما بی شتاب، خوش خوشک آن را نوشیدیم. آوای ترانه های دانشجویان همچنان به ما می رسید و الحانش گفتی لطیف تر و دلنواز تر بود. در شهر و روی شط، چراغ ها روشن شده بود. آسیا ناگهان سرش را فرو انداخت، طوری که حلقه های گیسوانش چشمانش را پوشاند. ساکت شد و آهی کشید و گفت که می خواهد بخوابد و به خانه رفت. اما او را دیدم که تا مدتی پشت پنجره ی بسته اش در تاریکی ایستاده بود. عاقبت ماه بر آمد و مهتاب روی آب شط به رقص افتاد. همه چیز روشن و تاریک می شد و کیفیتش تغییر می کرد. حتی شراب در جام های بلورین ما با برقی مرموز می درخشید. باد بند آمد، مثل مرغی که بال هایش را ببندد و بی حرکت شود. هوای ولرم و عطر آگینی از جانب شهر به ما می رسید. گفتم:

  • خوب، دیگر وقتش رسیده که من هم بروم. وگرنه می ترسم قایقی پیدا نکنم که به آن کرانه ام برساند. گاگین گفت:
  • بله حق با شماست.

ما از راه باریک فرود آمدیم. ناگهان قلوه سنگ هایی پشت سر ما بر سینه ی تپه فرو غلتید. آسیا بود که پایین می آمد، می خواست خود را به ما برساند. برادرش پرسید:

  • چطور نخوابیدی؟

اما او از کنار ما گذشت و جوابی نداد. واپسین فانوس های دانشجویان در باغ کافه داشت خاموش می شد و سطح زیر برگ درخت ها را روشن می کرد و به آن ها رنگ مرموزی می بخشید، گفتی بزم پریان. ما آسیا را کنار راین باز یافتیم.  داشت با قایقران حرف می زد. من در قایق جستم و با دوستان نو یافته ام وداع کردم. گاگین به من قول داد که روز بعد به دیدن من بیاید. دست گاگین را فشردم و دستم را به سوی آسیا پیش بردم. اما او به من دست نداد و فقط نگاهی و تکان سری را کافی دانست. قایق حرکت کرد و بر جریان سریع آب سوار شد. قایقران که پیرمردی بود پاروهایش را به سنگینی در آب تیره فرو می برد و قایق را به پیش می راند. آسیا فریاد زد:

  • وای، توی نور ماه من رفتید. آن را شکستید!

من به آب اطراف قایق فرو نگریستم. موج های سیاه در نوسان آمده بودند. آسیا بار دیگر فریاد زد:

  • خداحافظ!

گاگین بعد از او گفت:

  • تا فردا!

قایق پهلو گرفت. پیاده شدم و نگاهی به عقب کردم. در ساحل مقابل احدی نبود. پرتو ماه باز بر فراخنای آب افتاده، پلی زرینه روی آن زده بود. آهنگ والسی قدیمی از لانر که برچین جشن بود به این سو می آمد. گاگین حق داشت احساس کردم که تمام تارهای دلم با این نغمه ی دل انگیز به ارتعاش آمده است. هوای عطر آگین را به سینه کشان از میان کشتزارهای تاریک به خانه بازگشتم. از انتظاری شیرین و مبهم و بی پایان مست و بی حال به اتاق کوچک خود رسیدم. احساس می کردم خوشبختم. ولی این احساس از کجا بود؟...

هیچ چیز از خدا نمی خواستم، به هیچ چیز فکر نمی کردم. خوشبخت بودم.

از فراوانی احساس های شیرین  و شاد، گفتی می خواستم به رقص در آیم. در بستر افتادم و داشت خوابم می برد که به یاد آوردم که از نزدیک غروب تا آن لحظه حتی یک بار به یاد زیبا روی بی وفای خود نیفتاده بودم. با خود گفتم: «یعنی چه؟ یعنی عشق دیگری در دلم خانه کرده؟» اما بعد از این پرسش به آنی به خواب رفتم، مثل طفلی در گهواره!

 

(ادامه داستان را می توانید در کتاب دنبال نمائید...)

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5575
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899627