روزگاری بنایم بر این بود که نام این نوشته را بگذارم مسؤول سهلتی! یا دست کم تقدیمش کنم به مسؤولان سهلتی... و مسؤول سهلتی را بر ساخته بودم از عبارت مسؤول دولتی. با این توضیحات...
که اولاً مسؤول سهلتی را دقت کنیم که هفت قرآن به میان، با مسؤول صِلتی اشتباه نشود. و مگر میشود مسؤول، اهلِ صله و پاداش و زیرمیزی و رومیزی باشد؟
در ثانی هر مسؤولی اصولاً دری است به سوی بهشت! بعضی از مسؤولان درشان دولت دارد، دولتی هستند و بعضی دیگر سهلتی؛ وسیعتر و فراختر و گشادهتر! من حسبِ اتفاق با مسؤولانِ سهلتی، همانها که بابِ بهشت شان سهلت دارد و فراختر است، حرفها دارم!
البته دولتی و سهلتی را معنا کردم، میماند بهشت، که معنای بهشت زمینی البته برای جماعت روشنتر است. بهشت آسمانی را نه کسی دیده است و نه کسی از این جماعت قرار است ببیند؛ بهشت زمینی اما جایی است که بیمنت، روزی مفت میدهند... چیزی شبیه به همین دور و بر نفتی خودمان...
آنچه مینویسم یک دلنوشته فردی است، نه یک مقالهی پژوهشی برای بالا بردن حقوق استادی و نه یک یادداشت سیاسی برای گرم کردن تنور انتخاباتی. آنچه مینویسم صرفا نوشتهای است برای جوانترها. نه برای همنسلان که اظهار فضلی باشد و نه برای معمران که ابراز وجودی باشد.
آنچه مینویسم به قول فرهنگیها «اِسِی» است، نه «آرتیکل». در این گوشه از عالم به آن میگویند نوشته اَخَوینی. از زمرهی اخوانیات. چیزی که میان برادران نگاشته میشود و باید برادرانه آن را خواند... و نه چیزی از زمرهی نوشته های دبیران، پس دبیرانه نیز نباید خواندش. تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی. انتهای متن هم به دنبال گراف و نمودار و عکس و نقشه نبایستی بود. اعداد هم کمی بالا و پایین شوند، چارستونِ خیمهی این نوشته جنب نمیخورد!
این اخوینی را مینویسم برای نسل بعدی، برای آنهایی که هنوز وارد بازار کسب و کار نشدهاند. همانها که هنوز حوصله شنیدن دارند و فرصتی برای تصمیمگیری. این تفکیک- عدم ورود به بازار کار- مثلا در هند و بنگلادش میشود همان ردهی جیم کانون پرورش فکری خودمان، یعنی بچههای نوپا که اصلا سواد خواندن ندارند، در چین و ماچین میشود چیزی نزدیک به شانزده سال در ایالات متحده و کانادا میشود بیست سال و در اروپا فوقش میرسد به بیست و سه سال... اما در این گوشه از خاک، مخاطبی که هنوز وارد بازار کسب و کار نشدهاست از دوازده سالگی میتواند کش پیدا کند تا پنجاه سالگی و حتی تا پس از مرگ! در این مملکت طرف میتواند پزشکی بخواند و بیست و پنج ساله شود و وارد بازار کار نشود. بعد دو سال برود طرح سربازی و باز هم وارد بازار کار نشود. بعد برود سه سال پشت کنکور تخصص- یعنی تا سی سالگی- و باز هم وارد بازار کار نشود. بعد، چهار سال تخصص بخواند و باز هم ... و البته بعد از تخصص تازه بفهمد که تا فوق تخصص نخواند، نمیتواند وارد بازار کار شود... این پزشک فوق متخصص، یا آرزومند درجهی فوق تخصصی پزشکی هم از زمرهی مخاطبان این نوشته است. در این گوشه از خاک، میتواند کسی به دنیا بیاید و بالغ شود و از پدر پول توجیبی بگیرد و بعد بزرگتر شود و از دولت پول تو جیبی بگیرد و بعد هم ریق رحمت را سر بکشد و وارد بازار کسب و کار نشود. نگرانی هم نداریم، تا آن جایی که از اهلش شنیدهایم، «مَن رَبُک» را میپرسند، و «من نّبیک» و «من امامک» و «ما کتابک» را. در این روزگار رواج رویاهای صادقه، هیچ کسی هم خواب نما نشده است که نکیر و منکر از «ما کَسبُک» و کسب و کار و مانند اینها بپرسندش! پس اوضاع چندان هم بیریخت نیست. مخاطب این نوشته، از اینرو، مسؤولان سهلتی نیستند. مخاطب این نوشته کسی است که عاقبت میخواهند وارد بازار کسب و کار شود و گرفتن پول تو جیبی را چندان خوش نمیدارد. این اخوینی برای همنفسی و همسخنی و شاید هم تاثیرکی روی این دسته باشد.
بند بالا را نوشتم در وصف مخاطب، اما سخنی هم برانم در وصف نویسنده که در آن تزیدی نباشد و تعصبی... روسوی غربی میتواند راجع به آداب تعلیم و تربیت فرزندان، صفحهها را سیاه کند و نظرات بدهد و سالها افاضاتاش در همین مملکت معراجالسعاده و منیهالمرید تدریس شود و در عین حال، بدون هیچ احساس تناقضی فرزندان مشروع و نامشروعش را نیز به پروشگاه بسپارد... همین اواخر، الگورِ سیاسیِ دموکراتِ امریکایی میتواند یکی از بهترین مستندهای محیطزیستی معاصر را بسازد و جوایز حرفهای را کانه مایکل مور، درو کند و بعدتر خبرنگاران کشف کنند که زندگیاش به هیچ وجه سبز نیست و خود از الگوهای محیط زیستی خود پیروی نمیکند و اتومبیل شش سیلندر کولردار سوار میشود و ... که سگ بول فرمود به نظرات! اما در این گوشه از خاک، مجالی برای این جنگولک بازیها نیست و هنوز فاصلهای نباید باشد میان ایده و عمل، گفتار و کردار، نظر و صاحب نظر ... پس من مجبورم بروم توی دهانهی رودی بایستم و سالی مازنی را- که همان تور دستی باشد- به دست بگیرم و تا زانو توی آب باشم و با رفیق اصغر آبادیام ماهی سفید بگیرم تا او شبی بهاری به سال 88 شمسی، ذوق زده به من بگوید که هیچ کارمند حقوق بگیری در عالم نمیتواند لذت گرفتن چهارصد ماهی سفید در یک شب را فهم کند و البته رنج سه ماه بیکاری زمستانی را! و او برای من برکت را معنا کند در اشتغالی غیر نفتی و من در میان شگفتی او – که انگار اولین بار است آدمی شهری اما غیر کارمند دیده است – برای او برکت را معنا کنم در شغل غیر نفتی دیگری به نام نوشتن!
این که چرا قرعهی نوشتن این سیاه مشق، اخوینی، اسی، دل نوشته، به نام رضا میخورد نیز از همین رو است. نوشتن میتواند شغلی غیر نفتی باشد و به حقیقت مردمیاش نزدیک شود، حتی در این ملک نفتی. پس همین سیاه قلم نیز به شرط دوری از نفت و نزدیکی به مردم، میتواند نقد نفتی کند مسؤول سهلتی نظام را در نفحات نفت!
و باز بهتر میدانم که خواهند گفت چونان کاپیتال مارکس، اقتصاد را زیر بنا گرفته است و الخ... و جواب این تعریض نیز روشن است که اگر درست کاپیتال را فهم کنی، نه از جنس فهم ظاهری مارکسیستی، مجبوری تصدیق کنی که جناب مارکس بیراه نفرموده است! که از زاویهای که من مینگرم، اقتصاد را احاله میکنم به ارتزاق مردمان و دقیقتر نحوهی ارتزاق مردمان و گمان میکنم که از «ما کسبک» هم بپرسند در «یوم یفر المرء من اخیه» و به درستی می دانم و می دانید که ارتزاق امری است پیشینی بر اعتقاد و اعتقاد سالم از ارتزاق ناسالم، از زمره ی محالات است! حکیم «فلینظر الانسان الی طعامه» را نیز حکمی میداند برای تنبیه و تذکر به آنکه فرمان به جا نیاورده است و بعد درد «کلا لما یقض ما امره» چنین نسخه می دهد!
حضرت ارباب سلام الله علیه نیز بیراه نیست که روز عاشورا، وقتی لشکر اشقیا را نیوشای نصایح نمیبیند، می فرماید:
«شکمهایتان از حرام پر شده است و بر دلهای تان مهر خورده، دیگر حق را نمیپذیرید و به آن گوش نمیدهید...»
تا بدانیم که لقمه، شقی و سعید می سازد.
(ادامه مطلب در کتاب ...)