چند کلمه درباره کتاب بانوی میزبان اثر فیودور داستایفسکی
داستایفسکی در فوریه ی 1847 به برادرش می نویسد: «برایم آرزوی موفقیت کن. «بانوی میزبانم» را دست گرفته ام و از همین حالا پیداست که از کوتاه دستان (اولین داستان نویسنده) بسیار بهتر است. قلمم را فوران الهامی هدایت می کند که در ذهنم بر می جوشد و از روحم راه به بیرون می جوید.»
این داستان هم مثل بسیاری از داستان های داستایوسفکی از زندگی خود او مایه می گیرد و می شود گفت که وصف حال اوست در سال های جوانی. شخص اول داستان جوانی است تحصیل کرده، اما ویژگی اصلی اش گوشه گیری و خیال پردازیست. مثل قهرمان داستان شب های روشن، کودکی اش با غم در آمیخته بوده است. مثل خود داستایفسکی در کودکی پدر و مادرش را از دست داده است و مثل او رفیقی نداشته و با همسالان خود نمی جوشیده است و آن ها، مثل همه ی بچه ها، رفیق نجوش را می آزرده اند و زندگی را بر او تلخ می کرده اند. او در نوجوانی و جوانی ناچار گوشه گیر شده و در زندگی اجتماعی را بر خود بسته است؛ انگاری در یک صومعه پناه جسته باشد. نویسنده در این داستان در ضمیر پر جوش و آشوب آفریننده ای هنرمند به کند و کاو می رود. این جوان با آتش سودای عمیقی که در کوره ی شبابش شعله ور است و او را آب می کند دست به گریبان است و در کنج انزوای خود از هوا و غذا محروم. داستایفسکی نکته ی مهمی را در می یابد و این سودای آرام ناشدنی را در پرتوی تازه می بیند. این آتش نبوغ گونه، این تب سوزان آفرینندگی باری گران است بر جان جوان و جوان به ازای آن قیمتی گزاف می پردازد که دور ماندگی و بیگانگی از واقعیت زندگی است. داستایفسکی کیفیت تخیل هنرمندانه اش را شرح می دهد. این توان آفرینندگی با قدرتی عظیم در این سوی روزنی که به جهانی نادیده گویی به عالم غیب گشوده می شود، ناظر نشسته است. اندیشه و احساس با نیرویی باور ناپذیر در شکل هایی حیرت انگیز پیش چشم خیالش مجسم می شوند. دنیایی تازه از عدم به وجود می آید. اقوامی نو ظهور پیدا می شوند. این جهان تازه سر آن دارد که آفریننده اش را با هیبت خود نابود کند. او می بیند که چگونه همه چیز از خیال های تاریک کودکی، همه ی اندیشه ها و رویاهایش، هر آنچه در زندگی چشیده، یا در کتاب ها خوانده و حتی آنچه از دیرباز فراموش کرده همه برایش زنده می شوند، شکل می گیرند و به صورت تصاویری عظیم جلوش بر پا می شوند؛ حرکت می کنند و گِردَش به پرواز می آیند. باغ هایی با شکوه و افسونگر جلوش گسترده می شود. شهرها ساخته و پیش پایش ویران می گردد، گورستان ها مردگان خود را پیش او از خاک بیرون می ریزند. مردگان دوباره زنده می شوند و به پایکوبی بر می خیزند، آدم های دیگری پدید می آیند و زندگی خود را پیش می گیرند. یک یک اندیشه هایش، هر خیالش، به مجرد پدید آمدن در ذهن او مجسم می شوند، شکلی دیدنی می گیرند، واقعیت می یابند و او سرانجام می بیند که نه با عناصری موهوم، بلکه در دنیای راستین فکر می کند. می بیند که او خود همچون ذره ی غباری در این جهان بی نهایت و وحشتناک که فرار از آن ممکن نیست، دوباره زاده می شود. این تصویری است که از نامه های داستایفسکی نتیجه می شود. او آفریننده ی اندیشه های مجسم و سازنده ی جهان هایی جدید است.
نویسنده پس از آن که جوانی رنگین از رویای خود را در شخص اُردینُف وصف کرد، می کوشد کشاکش فجیعی را که در روح او در کار است به صورت پیرنگ داستان بیان کند. اردینف در جهان رویا شهریاری قدرتمند است، ولی در زندگی واقعی کودکی بیش نیست. در آسمان رویا شهبازوار سیر می کند، اما از قدم برداشتن روی خاک عاجز است.
اردینف به جست و جوی اتاقی در شهر پرسه می زند. در جنجال خیابان درخشش زندگی را می بیند که برایش ناشناخته است. این درخشش بر او اثر تخدیر دارد و او را به وحشت می اندازد. احساس تنهایی و اشتیاق دلبستگی به وجودی انسانی بر دلش چیره می شود. دیدار کاترینا در کلیسا پاسخی است به افسردگی جانکاه او. اردینف پاک است و سخت حساس. در عرصه ی عواطف احساس برهنگی و بی دفاعی دارد. دلبستگی او به کاترینا در زندگی درونی اش رویدادی سترگ است و با رویا و کابوس در هم می آمیزد. دنیای خارج در آینه ی دل او همچون نور می شکند. به صورت اشکالی عظیم مجسم می شود. احوال عاطفی شدید او تا مرز دیوانگی پیش اش می برد و کیفیت نیم روایی و نیم احساساتی داستان را توجیه می کند.
گهگاه مرز میان واقعیت و رویا پاک از میان می رود. احساس هایی که در عالم در بسته ی تنهایی اش به صورت عقده هایی در آمده است با نیروی مخرب منفجر می شود. این نخستین عشق جوان از نور و نشاط خالی است. این عشق همچون جنونی کوبنده او را از پا می اندازد. اول بار که کاترینا را می بیند با تازیانه ی احساسی ناشناخته اما شیرین به دنبالش می رود. وقتی در خانه ی مورین، همان آقا و اختیار دار مرموز کاترینا از فشار تنشی درونی در هم می شکند، با لب هایی سوزان و لرزان ناله می کند که «نه، مرگ بهتر از این است» و در نا خود آگاهی دردناکی بیهوش می شود. صبح روز بعد اما، تندرست گرچه هنوز بی رمق، بیدار می شود. سراپا می لرزد. اندام هایش دردناکند، گویی زیر کوهی خرد شده اند. کاترینای پاک نهاد او را خواهرانه می بوسد و می خواهد به زور محبت نجاتش بخشد. اما او پس از این بوسه با ناله ای از هوش می رود. آنچه بعد روی می دهد در ظلمت کابوس ناپدید می شود. اردینف احساس می کند که محکوم است به این که در خوابی بی پایان و پر از کابوس های عجیب و تشویش های بی حاصل به سر ببرد. بعد از شنیدن داستان پریشان و دیوانه کننده ی کاترینا عشقی سودایی به این زن در دلش شعله ور می شود.
احساس مخوف دلهره ای تحمل ناپذیر همچون آتش زهر در رگ هایش جاری می شود که با هر عبارت داستان کاترینا بر سوزندگی آن افزوده می شود. اشتیاقی بی امید، عشقی کشنده، بر دلش و افکارش چیره می شود و آرام از او سلب می کند. وقتی کاترینا او را تنها می گذارد، تبش شدت می گیرد، تا آن جا که سه ماه در بستر می ماند.
اما داستان فقط این بیمار گونگی اردینف نیست. این ضعف مرض آلود او با بیمارگونگی کاترینا و مورین در موازنه می آید. پیرمرد مصروع است. و مشاعر همسر ساده دل کبوتر صفتش در مرداب گندیده ی خرافات و توفان افسون شویش از تعادل بیرون است. این موازنه ی بیماری در دو طرف این داستان رنگ تاریکی به آن می بخشد و این عیب داستان شمرده شده است. اما با توجه به موضوع و ساختمان داستان مشکل می شود آن را عیبی شمرد.
داستایفسکی در این داستان نیز از گوگول تاثیر پذیرفته است. داستان «انتقال موحش» گوگول منشا این الهام بوده است. عشق ناپاک پیرمردی جادوگر و شیطان صفت نسبت به دخترش (که او هم کاترینا نام دارد) از جلوه های مهم این داستان است. بوی همین عشق ناپاک، هرچند به صورتی دیگر، در بانوی میزبان نیز محسوس است. افسونگر داستان گوگول روح دختر خود را به سحر در بند آورده و او را با تسلط جویی و ارضای هوس خود عذاب می دهد. در بانوی میزبان نیز مورین که از توانایی مرموزی برخوردار است، دل ساده ی کاترینای خود را به همین شکل در چنگال شیطانی خود له می کند. داستان گوگول از یکی از افسانه های کرانه های ولگا مایه گرفته است که کیفیتی غیر طبیعی و افسانه گون دارد. کودکان ولگا با این قصه و امثال آن به خواب رفته اند. داستایوسفکی می کوشد روح شیطانی مورین را از نظر روانشناسی تعبیر کند. در این داستان صحبت از راهزنان ولگاست و توفان در جنگل و حریق در کارخانه و دختری سرکش که با معشوق مادرش فرار می کند و ورشکستگی پدر و نفرین مادر و قتل جوانی که در گذشته دل به کاترینا باخته و او و معشوقش را با قایق خود از ولگا می گذراند و بی رحمانه کشته می شود. می شود گفت که کاترینای داستایفسکی در تخیل بیمارش داستان گوگول را به شیوه ی خود و به بیانی دیگر تقریر می کند.
در بانوی میزان دو دنیا با هم تلاقی می کنند: یکی دنیای جوان رویا پردازی پترزبورگی و دیگری دنیای افسانه ی وحشت آور کهنی که در اعماق ذهن مردم اطراف ولگا زنده است. بلینسکی ناسازگاری این دو دنیا را نپسندیده است. اما به عقیده ی منتقدان بعدی، داستان بانوی میزبان در آن زمان درست تعبیر نشده و نافهمیده مانده است. ارزش هنری آن بعدها ظاهر و قدر شناخته شده است. از جمله کانستانتین ماچولسکی، منتقد و داستایفسکی شناس بزرگ روس، معتقد است که بلینسکی بانوی میزبان را درست ارزیابی نکرده است. اگر نویسنده ای دو دنیا را صرفا به قصد نمایش تضادشان در کنار هم قرار داده بود، بلینسکی حق می داشت؛ حال آن که این دو دنیا با نبوغ آفرینندگی نویسنده، همان شعله ای که در سراسر آثار او افروخته است، در برابر هم قرار نگرفته اند، بلکه در هم جوشیده و کلی زنده و بالنده به وجود آورده اند. اردینف و کاترینا هر دو در سطوح مختلف نماینده ی کیفیتی واحدند. اردینف در مقابل توفان عشقی که بر روحش فرو کوفته است بی دفاع است و چون به علت تنها ماندگی و رویا پردازی ضعیف شده، در برابر نیروی مخرب این توفان از پایداری عاجز است و در نبرد علیه مورین و افسون شیطانی او شکست می خورد و نمی تواند محبوب خود را از چنگال بی رحم او نجات بخشد. و کاترینا نیز اسیر مورین است و در بند این شیطان و اراده ی سهمگینش دست و پا می زند. او کبوتری نرم خو و پاک و پارساست و دلی دوست خو و کودکانه دارد. مورین روح او را تصاحب کرده است و آن را با وحشتی سیاه از مکافات جنایتی موهوم آشفته می دارد. پدر کاترینا در آتش سوزی کارخانه اش سوخته و مادرش دق کرده و این مرد سیاه دل دختر را فریفته و ربوده و همسر خود کرده است. او خود را گناهکار و پدرسوز می داند. می گوید روحم را به او فروخته ام و مال اویم. او مردی قوی و تواناست.
وجدان کاترینا و پارسایی خرافی اش با داستان های مخوفی که مورین برایش می گوید پریشان شده است. کاترینا معتقد است که وقتی مورین مرد به سراغ او خواهد آمد و روح گناهکار او را تصاحب خواهد کرد.
می بینیم که اردینف و کاترینا رویا پرداز پترزبورگی و کبوتر وحشی کنار ولگا از طریق تراژدی واحد ضعف با هم پیوند خورده اند، ضعفی که آن ها را در برابر زندگی بی دفاع و درمانده گذاشته و از آزادی محرومشان ساخته است.
می بینیم که این داستانی که بلینسکی نپسندید معنای «شخصیت و آزادی» را پیش ما می گذارد.
این داستان گرچه از آثار اولیه داستایفسکی است، اما توانایی قلم و نیز جرثومه ی شاهکارهای بزرگ آینده او را در خود پنهان دارد.