از راننده ی تاکسی میخواهد او را در مادلن پیاده کند. گرمای هوا از روزهای دیگر کمتر است و میشود قدمی زد، به شرطی که پیاده رو سایه دار را انتخاب کنی. توی خیابان آرکاد جلو میرود، خیابانی خلوت و خاموش زیر آفتاب.
خیلی وقت است که پا به این حوالی نگذاشته. یادش میآید مادرش در یکی از سالنهای تئاتر اینجا بازی میکرد و پدرش ته خیابان، سمت چپ، شمارهی 73 ، در بلوار هوسمان دفتری داشت. اما با گذر زمان، کل این گذشته کدر شده بود... مانند مهی که زیر آفتاب بخار میشود.
کافه نبش تقاطع این خیابان و بلوار هوسمان است. سالنی خالی، پیشخانی دراز زیر قفسهها، مثل یک سلف سرویس یا ویمپی یی قدیمی. داراگان پشت یکی از میزهای انتهایی مینشیند. این غریبه سر قرار میآید؟ از فرط گرما هر دو در را باز گذاشته اند، یکی روبه خیابان و دیگری روبه بلوار. آن سوی خیابان، ساختمان بزرگ شمارهی 73 ... از خودش میپرسد آیا یکی از پنجرههای دفتر پدرش از این طرف دیده نمیشود. کدام طبقه؟ اما این خاطرات رفته رفته از ذهنش میگریزند، درست مثل حبابهای صابون یا تکههای یک خواب که به محض بیدار شدن، ناپدید میشوند. شاید مغزش توی کافه خیابان ماتورن بهتر کار کند، یا جلو سالن تئاتری که منتظر مادرش میماند، یا اطراف ایستگاه سن لازار، همان محدودهای که قبلا خیلی درش آمد و رفت داشت. نه. قطعا نه. این شهر دیگر آن شهر قبلی نیست.
« آقای ژان داراگان؟»
صدا را میشناسد. مقابلش مردی حدودا چهل ساله همراه دختری جوان تر از خودش ایستاده است.
«ژیل اتولینی.»
همان صداست، بی رمق و تهدیدآمیز. دختر را نشان می دهد؛ « دوستم... شانتال گریپه.»
داراگان از روی نیمکت تکان نمیخورد و حتی دستش را جلو نمیآورد. هر دو روبه رویش مینشینند.
« لطفا ما رو ببخشید... یه کم دیر کردیم...»
لحنی ریشخند آمیز گرفته، بی شک برای لاپوشانی اضطراب. بله، همان صداست، با ذرهای لهجهی جنوبی که تقریبا نامحسوس است و دیشب داراگان پشت تلفن متوجهش نشد.
پوستی به رنگ عاج، چشمانی سیاه و بینی یی عقابی. صورتش لاغر است و تیز، هم از روبهرو هم از نیم رخ. با همان لحن ریشخند آمیز که به نظر میرسد میخواهد دلهره ای را مخفی کند، به داراگان میگوید «این هم امانتی شما.»
و دفترچه ی آدرس را از جیب کتش بیرون می آورد. میگذاردش روی میز و کف دستش را با انگشتهای باز، رویش قرار میدهد. گویی نمیخواهد اجازه دهد داراگان برداردش.
دختر کمی فاصله میگیرد، انگار نمیخواهد جلب توجه کند. دختری سبزه، حدود سی ساله، با موهای نه چندان بلند. پیراهن و شلوار مشکی تنش است. نگاه نگرانی به داراگان می اندازد. به خاطر گونهها و چشمهای بادامی اش، داراگان با خودش میگوید که او اصالتا یا ویتنامی است یا چینی.
« کجا این دفترچه را پیدا کردین؟»
« روی زمین، زیر یکی از نیمکتهای بوفه ی ایستگاه لیون.»
دفترچه ی آدرس را میگیرد طرفش. داراگان میگذاردش توی جیبش. یادش می آید که روز عزیمتش به کُت دازور، خیلی زود به ایستگاه لیون رسید و در بوفه ی طبقه اول نشست.
مرد موسوم به ژیل اتولینی میپرسد « میل دارید چیزی بنوشید؟»
داراگان میل دارد بزند به چاک، ولی نظرش تغییر میکند. « یه نوشابه گازدار.» اتولینی میچرخد سمت دختر و میگوید «بگرد یکی رو پیدا کن که سفارش بگیره. برای من یه قهوه.»
دختر بی درنگ بلند میشود. ظاهرا عادت دارد به فرمانبری.
« لابد با گم شدن دفترچه اذیت شدین...»
لبخند عجیبی روی لب دارد که به نظر داراگان گستاخانه می آید. ولی شاید از ناشیگری یا کمرویی اش باشد. داراگان میگوید «میدونید، من عملا به کسی تلفن نمی کنم.»
مرد نگاه پر تعجبی به او می اندازد. دختر سمت میزشان برمیگردد و سرجایش مینشیند.
«تو این ساعت چیزی سرو نمی کنن. دارن میبندن.»
اولین بار است که داراگان صدای دختر را میشنود، صدای دورگه بدون مختصر لهجهی جنوبی بغل دستی اش. بیشتر لهجه ی پاریسی، البته اگر این جمله هنوز معنا بدهد. داراگان میپرسد «این دوروبرها کار میکنید؟»
«تو یه آژانس تبلیغاتی، خیابون پاسکیه. آژانس سویرتس.»
« شما هم؟»
رو کرده به دختر. اتولینی فرصت جواب دادن به او نمیدهد و میگوید «نه، فعلا کار نمیکنه.»
و دوباره آن لبخند چروک زورکی. کم کم لبخندی هم روی لبان دختر مینشیند.
داراگان عجله دارد تا مرخص شود. اگر الان در نرود، آیا موفق میشود از شرشان خلاص شود؟
« میخواهم با شما روراست باشم...»
به داراگان نزدیک شده و صدایش تیزتر شده است. داراگان همان احساس دیشب پشت تلفن را دارد. بله، این مرد مثل مگس سمج است.
« به خودم اجازه دادم و دفترچه ی آدرس تون رو ورق زدم... یه کنجکاوی ساده...»
دختر سرش را برگردانده، انگار وانمود میکند نمیشنود.
« از من که دلخور نیستید؟»
داراگان صاف توی چشمهایش نگاه میکند. مرد هم نگاهش را بر نمیدارد.
« چرا باید دلخور باشم؟»
سکوت. دست آخر مرد نگاهش را پایین میاندازد. بعد، با همان صدای فلزی؛ « یکی هست که من اسمش رو تو دفترچه تون پیدا کردم. میخوام اطلاعاتی در موردش بدید...»
لحنش متواضعانه تر شده.
« گستاخی من رو ببخشید...»
داراگان با اکراه میپرسد « منظورتون کیه؟»
یک دفعه حس می کند نیاز دارد بلند شود و تند و تند برود طرف درِ بازِ رو به بلوار هوسمان و در هوای آزاد نفس بکشد.
« یکی به اسم گی تورستل.»
حروف اسم کوچک و بزرگ را شمرده و واضح ادا کرد، انگار بخواهد ذهن خواب رفته ی مخاطبش را بیدار کند.
« بله؟»
«گی تورستل؟»
داراگان دفترچه ی آدرس را از جیبش در می آورد و صفحه ی «ت» را باز می کند. اسم را که بالای صفحه است میخواند، اما این گی تورستل چیزی به خاطرش نمی آورد.
« یادم نیست کیه.»
«جدی؟»
مرد سر خورده به نظر میرسد.
داراگان می گوید « یه شماره تلفن هفت رقمی داره. باید حداقل مال سی سال پیش باشه...»
ورق میزند. بقیه ی شماره تلفن ها امروزی اند. ده رقمی. از این دفترچه ی آدرس پنج سال بیشتر استفاده نکرده است.
« این اسم چیزی یادتون نمی آره؟»
«نه.»
اگر چند سال پیش بود، میتوانست لطف و محبت نشان دهد و همه را قدردانِ خود کند. آن وقت میگفت « یه کم وقت بدید تا این راز رو کشف کنم...» ولی حالا کلمه ها روی زبانش نمی آیند. مرد دنباله ی حرفش را میگیرد « درباره ی یک حادثه، کلی مدرک و سند جمع کرده ام. این اسم هم اومده. بفرمایید...»
یکهو به نظر میرسد حالت دفاعی گرفته است.
« چه جور حادثه ای؟»
داراگان این سوال را خود به خود پیش میکشد، انگار واکنشهای پُر نزاکت گذشته را بازیافته است.
« یه حادثه ی خیلی خیلی قدیمی... میخوام یه مقاله در موردش بنویسم... میدونید، اون اوایل، روزنامهنگاری میکردم...»
اما حواس داراگان دوباره جای دیگری می رود. واقعا باید هرچه زودتر جیم شود، وگرنه این مرد کم کم سیر تا پیاز زندگی اش را تعریف خواهد کرد. میگوید « شرمنده ام. این تورستل رو فراموش کرده ام... تو سن و سال من، آدم فراموشی میگیره... متاسفانه باید برم...»
پا می شود و با هر دوشان دست میدهد. اتولینی نگاه خشنی به او می اندازد، انگار داراگان به او توهین کرده و حالا میخواهد درست و حسابی جوابش را بدهد. اما دختر نگاهش را به پایین دوخته است.
راه می افتد سمت در شیشه ای بلوار هوسمان که چهار تاق است و خدا خدا میکند مرد جلوش را نگیرد. بیرون با دمی عمیق ریه هایش را پُر می کند. عجب فکر مسخره ای، قرار با یک غریبه، او که از سه ماه پیش کسی را ندیده و دمغ هم نشده است... که بر عکس. در این انزوا، روز یا شب، در لحظات شگرفی آکنده از شور و حرارت، هرگز خودش را این اندازه سبک بار ندیده بود؛ به قول یک فیلم قدیمی که می گفت ماجراجویی گوشه ی خیابان منتظرت نشسته، انگار هنوز همه چیز را ممکن میدید... از آغاز این تابستان، هرگز زندگی به نظرش تا این اندازه راحت و بی دردسر نرسیده بود، حتی در تابستانه ای جوانی اش. ولی در تابستان همه چیز معلق است؛ به گفته موریس کاوینگ، استاد سابق فلسفه اش، تابستان یک فصل متافیزیکی است. چه جالب، اسم کاوینگ یادش است، ولی نمیداند این تورستل چه کسی بوده.
هنوز آفتاب است و نسیم ملایمی گرما را کم میکند. این ساعت، در بلوار هوسمان، پرنده پَر نمیزند.
طی پنجاه سال اخیر، زیاد از اینجا عبور کرده، حتی درکودکی، وقتی مادرش او را با خود به فروشگاه بزرگ بهار در بالای بلوار میبرد. اما امشب، اینجا را شهری غریب می بیند. همه ی پلهایی را که هنوز میتوانند او را به این شهر برسانند، خراب کرده. شاید هم خود شهر پسش زده باشد.
روی نیمکتی مینشیند و دفترچه را از جیبش بیرون می آورد. میخواهد پاره پاره اش کند و تکه هایش را توی سطل پلاستیکی سبز کنار نیمکت بریزد. ولی دودل میشود. نه، میتواند این کار را کمی بعد توی خانهاش و در کمال آرامش انجام دهد. دفترچه را سرسری ورق میزند. دلش نمیخواهد حتی یکی از این شماره ها را بگیرد. از طرفی، دو سه شماره ای که در فهرست نیستند، یعنی همان هایی که برایش اهمیت دارند و هنوز آن ها را از بر است، شاید دیگر جواب ندهند.