سوزاندن لذّتبخش بود.
به راستی تماشای این که آتش هر چیزی را که دم دستش باشد میبلعد و سیاه میکند و تغییر میدهد لذّتبخش بود. دهانهی فلزی شلنگ را در دستانش گرفته بود و با آن اژدرِ غولآسا، نفتِ زهرآلود بر عالم میپاشید. چشمانش را خون گرفته بود و دستانش همانندِ دستانِ رهبرِ ارکستری بود که همهی سمفونیهای سوختن و شعله کشیدن را رهبری میکرد و پارگیها و اَطلالِ نیمسوختهی تاریخ را فرومیریخت. روی کلاهخودش که بر سر بدون عاطفهاش گذاشته بود علامت 451 به چشم میخورد و در چشمانش شعلهی گلگون این اندیشه بود که چه چیز دیگری هست برای سوزاندن. تلنگری بر آتشزَنه زد و خانه را شعلهای بلعنده در خود فرو برد که آسمان شامگاهی را برافروخت و سرخ و سیاه و زرد کرد. میان ازدحام شبتابها ایستاد. خیلی دوست داشت مانند داستانهایِ مضحکِ قدیمی، یک سیخ گوشتِ کبابی را روی آتش نگه دارد و از گذرانِ اوقاتی لذّت ببرد که کتابها، کبوتر وار، در ایوان و در باغچهی خانه، جان میدادند و در پیچ و تابی تند صعود میکردند و بادی که سوختنِ آتش، تیرهگون و تیرهگونتَرَش میکرد به دوردست میوزانْدشان.
مونتاگ مانندِ دیگر مردان که آواز میخواندند و از تابِ لهیبِ آتش به عقب رفته بودند نیشخندی سبعانه زد.
میدانست به پایگاه آتشنشانی که بازگردد جلوی آیینه به خودش، به مردی که مانند نوازندگانِ دورهگرد و سیاهمست بود چشمکی خواهد زد و بعد آمادهی خواب که میشود آن لبخندِ آتشین را حس خواهد کرد که در تاریکی چنگزنان روی صورتش به جا مانده است. همیشه بود؛ آن لبخند تا آنجا که به یاد میآوَرْد همیشه بود و هیچگاه ناپدید نشده بود.
کلاهخودش را که رنگِ سوسک بود برداشت و برقاش انداخت و جامهی نَسوزش را صاف و مرتبْ آویزان کرد و با فراغِ بال حمّام کرد. بعد سوتزنان دست در جیب کرد و در طبقهی بالاییِ ایستگاهِ آتشنشانی به راه افتاد و خود را از دریچهی اضطراری پایین انداخت. در آخرین لحظه که انتظار فاجعه میرفت دستانش را از جیب بیرون آورد و با چنگ زدن به میلهی طلایی، جلوی سقوطِ خود را گرفت. جیرجیرکنان توقف کرد؛ پاشنههایش فقط چند سانتیمتر از کفِ بتونیِ راهروی پایین فاصله داشت.
از ایستگاهِ آتشنشانی بیرون زد و در نیمهشبِ خیابان، به سمتِ مترو به راه افتاد. قطار که روی بالشتکِ هوا سُر میخورد بیصدا بر مسیرِ روغنخوردهاش در مترو میلغزید و او را بر روی بالشتکی از هوای گرم به روی پلهبرقیهایی میرساند که کفپوش کِرِمرنگ داشتند و او را به حاشیهی شهر میبردند.
سوتزنان اجازه داد پلّهبرقی او را به درونِ هوای آرامِ شبانه بوزاند. به سمتِ پیچ به راه افتاد و به چیزهایی فکر میکرد که چیزی نبودند. پیش از آن که به آنجا برسد گامهایش را آرام کرد؛ انگار بادی از ناکجا وزیدن گرفته باشد؛ انگار کسی نامش را صدا زده باشد.
از چند شب پیش احساسِ سختْ نامطمئنی به پیادهروی این پیچ پیدا کرده بود که او را زیرِ نورِ ستارگان تا خانهاش میبُرد. احساس میکرد لحظهای پیش از پیچیدنش کسی آنجا بوده است. به نظر میرسید هوا از آرامشی غریب آکنده باشد؛ انگار کسی آنجا در سکوت منتظر مانده بود و تنها لحظهای پیش از آن که او بیاید آرام در سایه خزیده و او را به خود واگذاشته بود. شاید بینی او رایحهی ضعیفی را آشکار کرد، شاید پوستِ صورتش و پوستِ پشتِ دستانش حس میکرد که دما در آنجا بالا میرود؛ همان جا که ایستادنِ یک فرد دمای هوا را لَمحهای ده درجه بالا برده است. هیچ آن را نمیفهمید. هر بار که میپیچید تنها پیادهروی سفید و عبث و پیچخورده را میدید. تنها شاید یک مرتبه در شبی، چیزی قبل از آن که بتواند چشمانش را روی آن متمرکز کند یا حرفی بزند کنارِ چمنها ناپدید شد.
اما، اکنون، امشب تا سر حدّ ایستادن گامهایش را آهسته کرد. ذهنش که زودتر از آنجا پیچ خورده بود نجوایی سخت ضعیف را شنید. نفس زدن بود؟ یا هوایی بود که کسی آن را در سکوت میفشرد و انتظار میکشید؟... از پیچ گذشت.
انگار برگهای پاییزی را بر سنگفرشِ مهتابخورده طوری ریخته بودند که دخترکی که آنجا راه میرفت در وقتِ روانشدنِ سیمابگونهاش ساکن باشد و بگذارند که حرکت باد و برگ او را پیش بِبَرد. سر دخترک هم خم شده بود تا کفشهایش را ببیند که برگهای حلقهزده را به هم میزند. چهرهاش باریک و سفید به رنگ شیر بود و در آن نوعی شور و شوق خوشایند به چشم میخورد که همه چیز را با کنجکاویِ خستگیناپذیرش لمس میکرد. نگاهش سرشار از شگفتی رنگپریده بود و چشمان مشکیاش چنان به دنیا خیره مانده بود که هیچ جنبشی از آن مخفی نمیماند. جامهاش سفید بود و صدا میکرد. مونتاگ گمان میکرد صدای حرکتِ دستانش را موقعِ راه رفتن شنیده است و حالا هم صدای سختْ آرامِ حرکتِ چهرهی سفیدش را میشنید. دخترک زمانی که پی برد تنها چند لحظه با مردی فاصله دارد که منتظر در میان سنگفرش ایستاده است چرخی زد و برگشت.
درختانِ بالای سر، سروصدای زیادی از رها کردنِ بارانِ خشکشان به پا کرده بودند. دخترک ایستاد و به طریقی نگاه کرد که انگار باید با شگفتی به عقب بپرد، امّا در عوض ایستاد و به مونتاگ نگریست؛ با چشمانی چنان سیاه و درخشان و سرزنده که مونتاگ تصوّر کرد حرفِ عجیبی زده است. اما مونتاگ میدانست که دهانش را فقط برای گفتن سلام باز کرده بود؛ و سپس وقتی به نظرش رسید دخترک از دیدنِ سمندرِ روی بازویش و پلاکِ ققنوسِ روی سینهاش مبهوت شده است دوباره سر صحبت را باز کرد.
گفت: «شما همسایهی جدید ما هستید، درسته؟»
«و شما هم باید...» چشمانش را از روی علائم شغلی مونتاگ برداشت و با آهنگی کشیده گفت: «... آتشنشان باشید.»
«چقدر عجیب تلفّظش کردی!»
به آرامی گفت: «با چشمهای بسته هم میفهمیدم.»
خندید و گفت: «برای چی؟—بوی نفت؟ همسرم همیشه از آن گِلِه میکند. هیچ نمیشود پاکش کرد.»
دختر مبهوت گفت: «نه، بو نمیدهید.»
مونتاگ حس کرد دخترک بی آن که حرکت کند گِردِ او میچرخد و میچرخد و تکانَش میدهد و حتی جیبهایش را هم خالی میکند.
سکوت طولانی شده بود. به همین دلیل گفت: «نفت برای من مثل عطر است.»
«واقعا این طور است؟»
«آره! چرا نباشد؟»
دختر کمی برای فکر کردن به خود فرصت داد و گفت: «نمیدانم.» و به سمت پیادهرو چرخید که تا خانههایشان میرفت. ادامه داد: «عیبی ندارد با شما برگردم؟ من کلاریس مککلان هستم.»
«کلاریس... من هم گای مونتاگ هستم. بیا! این وقت شب اینجا چه کار میکنی؟ چند سالته؟»
در میان شبِ وَزان و سرد و گرم روی سنگفرشِ سیمگون به راه افتادند و رایحهی ناپیدای توت فرنگی و هلوی تازه در هوا بود. مونتاگ نگاهی به اطراف انداخت و خیلی زود فهمید در این وقت از پایانِ سال چنین رایحهای محال است.
اکنون تنها دخترک با او راه میرفت. چهرهاش به سپیدی برفِ زیرِ مهتاب بود و مونتاگ میدانست که او با پرسشهایش در اطراف میگردد و بهترین پاسخی را که بتواند میجوید.
دختر گفت: «راستش... من هفده سالمه و دیوانهام. عموی من همیشه این دو تا را با هم میگوید. میگوید وقتی سِنّات را میپرسند بگو هفدهساله و کلهشق. به نظر شما وقتِ معرکهای برای قدم زدن نیست؟ من دوست دارم همه چیز را بو کنم و به همه چیز نگاه کنم. بعضی موقعها هم تمام شب را بیدار بمانم، راه بروم، طلوع خورشید را تماشا کنم.»
دوباره خاموش به راه افتادند و سرانجام دختر متفکّرانه گفت: «من اصلاً از تو نمیترسم.»
«چرا باید بترسی؟»
«خیلیها میترسند؛ منظورم از آتشنشانهاست. امّا هر چه باشد تو هم مثل بقیه انسان هستی.»
مونتاگ خودش را در چشمان او دید؛ شناور در دو قطرهی درخشان آب، و خودش تیره و حقیر با تمام جزییات. حتی خطوطِ بالاییِ لبانش هم بود. همه چیزش آنجا بود. انگار چشمان دخترک دو تکهی جادویی از کهربای بنفشی باشد که او را اسیر و دستنخورده نگه داشته بود. صورتِ دخترک که حالا به سوی او برگشته بود بلوری شیریرنگ و شکننده با نوری همیشگی و نرم روی آن مینمود. نور جنونآور الکتریسیته نبود. امّا... پس چه؟ نورِ سختْ آرامشبخش و دلنشین و نادرِ شمع بود. یک بار وقتِ کودکی که برق رفت، مادرش آخرین شمعشان را آورد و روشن کرد و فرصتِ مستعجلی برای مکاشفه پدید آمد؛ چنان فروغی داشت که فضا ابعاد گستردهاش را از دست داد و نرم و آرام پیرامونشان کشیده شد؛ و آنها مادر و پسر در تنهایی دگرگون شدند و آرزو کردند که برق به این زودیها نیاید...
و سپس کلاریس مک کلان گفت: «ایرادی ندارد سؤالی بپرسم؟ چه مدّت است آتشنشان هستی؟»
«از وقتی که بیست سالم بود، یعنی ده سال پیش.»
«هیچ وقت هیچ کدام از کتابهایی را که میسوزانی خواندهای؟»
خندید و گفت: «خلاف قانون است!»
«اوهوم... البته.»
«کار سرگرمکنندهای است. دوشنبه میلی میسوزانیم؛ چهارشنبه وایتمن؛ جمعه فاکنر. خاکسترشان کنید، بعد خاکسترها را هم بسوزانید. شعار ماست.»
کمی بیشتر قدم زدند و دخترک گفت: «راست است که خیلی وقت پیش آتشنشانها به جای این که آتش روشن کنند آن را خاموش میکردند؟»
«نه! خانهها همیشه ضد حریق بودند. حرفم را قبول کن.»
«عجیبه! یک بار شنیدم خانههای قدیمی تصادفاً آتش میگرفته و احتیاج به آتشنشانها بوده تا شعلهها را خاموش کنند.»
مونتاگ خندید.
دختر نگاه تندی به او انداخت. «چرا میخندی؟»
«نمیدانم!» دوباره خندید و بعد تمامش کرد.
«تو وقتی خندیدی که من اصلاً حرف خندهداری نزدهام و جوابم را هم غلط دادهای. اصلاً صبر نکردی تا ببینی چی پرسیدهام.»
مونتاگ ایستاد و به او خیره شد. «تو آدم عجیبی هستی. برای کسی احترام قائل نمیشوی.»
«نمیخواهم اهانت کنم. فقط گمان میکنم خیلی دوست دارم مردم را تماشا کنم.»
«خب این هیچ معنایی برای تو ندارد؟» و به عددِ 451 که روی آستین زغالیرنگش چسبیده بود ضربهای زد.
زمزمهکنان گفت: «بله.» و گامهایش را سریعتر کرد. « هیچ وقت جتماشینها را دیدهای که در آن بلوار مسابقه میدهند؟»
«داری موضوع را عوض میکنی!»
«گاهی تصوّر میکنم رانندهها نمیدانند چمن یا گل چیه. چون هیچ آنها را با سرعت کم نمیبینند. اگر لکهی سبزی را به رانندهها نشان بدهی میگویند بعله! این چمنه! و لکهی صورتی؟ باغچهی پر از گل! لکههای سفید هم خانهها هستند و لکههای قهوهای گاوها. یک بار عموی من در بزرگراه آرام رانندگی کرد، شصت کیلومتر در ساعت؛ دو روز زندانیش کردند. خندهدار و ناراحتکننده نیست؟»
مونتاگ به آهستگی گفت: «به چیزهای زیادی فکر میکنی.»
«من خیلی کم بازیِ ‹دیوارهی تالار› تماشا میکنم یا به مسابقهها و پارکهای شادی میروم. پس گمان کنم فرصت زیادی برای افکار احمقانه داشته باشم. دو تا تابلوی تبلیغاتی شصت متری را در حاشیهی شهر دیدهای؟ میدانستی یک زمانی طولشان فقط شش متر بود؟ اما ماشینها کمکم با چنان سرعتی حرکت کردند که مجبور شدند تبلیغها را کِش بدهند تا در چشم بماند.»
«نمیدانستم!» و ناگهان خندید.
«شرط میبندم چیز دیگری هم میدانم که نمیدانی... هر روز صبح روی چمنها شبنم درست میشود.»
مونتاگ نتوانست به خاطر بیاورد که این را میدانسته یا نه و اوقاتش تلخ شد.
«و اگر دقت کنی و ببینی...» با سر به آسمان اشاره کرد و ادامه داد: «یک انسان در ماه هست.»
مدت زیادی میشد که به ماه نگاه نکرده بود.
بقیهی راه را در سکوت قدم زدند. سکوتِ دختر، متفکرانه و برای او نوعی سکوتِ آزاردهنده و چنگزننده بود که زیر نگاههای ملامتبار دخترک قرار داشت. به خانهی آنها که رسیدند همهی چراغهایشان روشن بود.
«چه کار میکنند؟» مونتاگ به ندرت نور زیاد از خانهای دیده بود.
«ه…م. فقط پدر و مادر و عمویم هستند. دارند صحبت میکنند. مثل پیاده پرسهزدن است. فقط کمی کمتر پیش میآید. گفتم که یک بار عمویم به خاطر عابر پیاده بودن دستگیر شد؟ والّا... ما خیلی عجیب و غریب هستیم.»
«راجع به چی صحبت میکنید؟»
دخترک به این حرف خندید. «شب به خیر.» و شروع کرد به قدم زدن. بعد به نظر رسید که چیزی یادش آمده باشد و برگشت تا دوباره با شگفتی و کنجکاوی به او نگاه کند. گفت: «تو خوشحال هستی؟»
مونتاگ فریاد زد: «من چی هستم؟»
اما او دواندوان زیرِ نورِ ماه دامن کشیده و رفته بود. در خانهشان به نرمی بسته شد.
«خوشحال! چه مسخره.»
دیگر نمیخندید.
دستش را درون حفرهی دستِ روی درِ خانهشان فرو برد و صبر کرد تا اثر لمس او را بشناسد. در باز شد.
البته که خوشحال هستم. دخترک چه خیال میکند؟ که خوشحال نیستم؟ اینها را داشت از اتاقِ تاریک میپرسید. ایستاد و به میلههای هواکش در راهرو نگاه کرد و ناگهان یادش آمد که چیزی پشت میلهها پنهان است که گویا حالا به او خیره شده بود. چشمانش را به سرعت از آن برداشت.
چه دیدارِ عجیبی در این شبِ عجیب. موردی مثل این را در زندگیش سراغ نداشت. به جز بعدازظهری در پارسال که پیرمردی را در پارک دیده بود و آنها با هم صحبت کرده بودند...
مونتاگ سرش را تکان داد. به دیوارِ بینقشونگارِ اتاق نگاه کرد. هنوز چهرهی دخترک با تمام زیبایی در حافظهاش بود. در واقع، شگفتانگیز بود. صورت خیلی باریکی داشت. مثل ساعت کوچکی که در اتاقی تاریک در نیمه شب میبینید؛ همان زمان که بیدار میشوید تا وقت را بفهمید و ساعت را ببینید که به شما ساعتها و دقیقهها و ثانیهها را در سکوتی درخشان و سپید میگوید و میداند مجبور است که بگوید شب با چه سرعتی به سوی تاریکی ژرفتر میرود، و نیز به سوی خورشیدی تازهتر.
«چی؟» مونتاگ داشت از خودِ دیگرش میپرسید، از احمقِ نیمهآگاهی که گاهی هیاهوکنان پی کار خود بود؛ کاملاً مستقل از اراده، عادت، آگاهی.
به دیوار خیره شد. و چقدر هم چهرهاش شبیه آینه بود. غیرممکن مینمود؛ مگر چند انسان را میشناخت که فروغِ رخِ خودش را به خودش بازتاب بدهند؟ مردم بیشتر مثل چراغقوه بودند—به دنبال مورد مشابهی گشت و یکی را در محل کارش یافت—آنها به همه جا نور میدهند. مگر چقدر چهرهی دیگر افراد او را در خود میگرفت و تصویر خودش را، درونیترین افکار لرزانش را به او باز میگرداند؟
و چه قدرت تشخیص باورنکردنی ای داشت. مثل تماشاگر مشتاق خیمهشببازی هر جنبش پلکش، هر حرکت دستش، هر تکان انگشتانش را لحظهای پیش از شروع انتظار داشت. چقدر با هم قدم زده بودند؟ سه دقیقه؟ پنج دقیقه؟ ولی حالا چقدر زمانش طولانی به نظر میرسید. چقدر در صحنهی پیش رویش دخترک بزرگ بود و با آن بدن لاغرش چه سایهی بزرگی روی دیوار میانداخت! مونتاگ احساس کرد اگر چشمانش میسوخت دخترک چشمک میزد و اگر ماهیچههای آروارهاش اندکی کشیده میشدند، پیش از آن که مونتاگ بتواند، دخترک خمیازه میکشید.
اندیشید حالا که فکر میکنم انگار او آنجا در آن دیروقت منتظر من ایستاده بود...
در اتاق خواب را باز کرد.
مانند آن بود که پس از غروب ماه وارد فضای مرمرین و سرد مقبره شده باشد؛ ظلمت محض، بی هیچ ردّی از دنیای سیمین بیرون خانه. پنجرهها کاملاً بسته بودند. هیچ صدایی از شهر بزرگ به اتاقک گور مانند رخنه نمیکرد. اتاق تهی بود.
گوش سپرد.
صدای هوم حشرهی رقصانی در هوا موج میزد. زمزمهی الکترونیکیِ زنبوری پنهان که در آشیانهی گرم و نرمش خزیده بود. موسیقی آن قدر واضح به گوش میرسید که میتوانست آهنگش را هم دنبال کند. احساس کرد که لبخندش فرو مُرد، ذوب شد، مانند پیه پوست روی خود چروک خورد، مانند خمیرهی شمعی رویایی که مدتها سوخته و اکنون فرو میچکد و اکنون خاموش میشود. ظلمت... او خوشحال نبود. او خوشحال نبود. اینها را به خودش گفت و فهمید که این حالتِ حقیقی زندگیش بوده است. او خوشحالی را مانند نقابی به صورت زده بود و دخترک هم آن را کنار باغچهی حیاط کَند. هیچ امکان نداشت که برود در خانهشان را بزند و بخواهد آن را پس بگیرد.
بدون روشن کردن چراغها اتاق را در خیال آورد. همسرش ناپوشیده و سرد روی تخت دراز کشیده بود، مانند نعشی که بر لب گور افتاده باشد و چشمانش را با تارهایی نامرئی از فولاد به سقف دوخته بودند. صدفهای کوچک هم در گوشهایش بود؛ رادیوهای انگشتانهای که محکم در آنجا فشرده شده بودند و اقیانوسی الکترونیکی از صدا، از موسیقی و صحبت را روی ساحلِ ذهنِ همیشهبیدار زن میفرستادند. اتاق به واقع تهی بود. هر شب امواج بزرگ صدا میآمدند و او را با خود میبردند و با چشمانی باز تا صبح غوطهورش نگه میداشتند. در این دو سال هیچ شبی نبود که میلدرد در آن دریا شنا نکرده باشد و با خوشحالی بار دیگر داخل آن نرفته باشد.
اتاق سرد بود. با این همه احساس کرد نمیتواند نفس بکشد. دوست نداشت پردهها را کنار بزند و پنجرهی رو به حیاط را باز کند. نمیخواست ماه پا به اتاق بگذارد. بعد با احساس انسانی که تا ساعتی دیگر از کمبود هوا میمیرد، راهش را به سوی تختخواب جداگانه و روباز و در نتیجه سردش پیش گرفت.
لحظهای پیش از آن که پایش به شیئی روی زمین بخورد میدانست که به آن ضربه میزند. شبیه همان احساسی را داشت که زمان گذشتن از پیچ و تقریباً به زمین انداختن دخترک حس کرده بود. پای مونتاگ لرزشهایی را پیش میفرستاد و بازتابهای آن را از موانع کوچک مسیرش دریافت میکرد. پایش به چیزی لگد زد. شیئی جیرینگِ آرامیکرد و در تاریکی گم شد.
صاف ایستاد و به صدای کسی گوش کرد که در آن شبِ مکرّر در تختخواب تاریک خوابیده بود. نفسی که از مَنْخَرینش بیرون میزد آن چنان ضعیف بود که تنها ضعیفترین نشانههای زندگی را میجنباند؛ برگ گلی، یا پر سیاهی، یا تار مویی.
هنوز دوست نداشت نور بیرون را ببیند. آتشزنهاش را بیرون آورد و سمندر حکشده بر قرص نقرهایش را لمس کرد و ضربهای روی آن زد.
دو گوهرِ شبْچراغ در نورِ آتشِ دستی و کوچکش به او نگاه کرد؛ دو گوهرِ رنگپریده و مدفون در نهری از آب زلال که حیاتِ کائنات از فراز آن میگذشت بی آن که آن دو را لمس کند.
«میلدرد!»
چهرهی زن همچون جزیرهی برفپوشی بود که بر فراز آن بارندگی بود، اما جزیره بارشی را به خود نمیدید؛ جزیرهای که بر فراز آن ابرها میگذشتند و سایههای روندهشان را به جا میگذاشتند، بی آن که زن سایهای را حس کند. تنها آواز زنبورهای درشت در گوشهای مهروموم شدهاش وجود داشت. چشمانش زُجاجی به نظر میرسید و نفسش به آرامی داخل و خارج منخرینش میرفت. و او اهمیتی نمیداد که میآید یا میرود، میرود یا میآید.
شیئی که پرتاب کرده بود حالا زیر تختخواب خودش غِل میخورد؛ شیشهی بلوری و کوچک قرص خوابآور که امروز صبح سی کپسول داشت و حالا خالی و با درِ باز در آن فروغ اندک روی زمین افتاده بود.
آنجا که ایستاده بود ناگهان آسمان بالای خانه غرید. صدای وحشتناک شکافتن آسمان بود. انگار که دستان دو دیو هزاران فرسنگ پارچهی سیاهی را درانده باشد. حس کرد سینهاش پارهپاره شد. بمبافکنها رد شدند و رد شدند و رد شدند. یک دو، یک دو، یک دو، شش تا. نُه تا و دوازده تا. یک و یک و یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر. و همهشان هم بر سر او فریاد میکشیدند. دهانش را باز کرد و گذاشت که جیغ آنها بیاید و از میان دندانهای آشکار شدهاش بگذرد. خانه تکانی خورد. شعله در دستانش خاموش شد. شبچراغها ناپدید شدند. حس کرد دستانش به سوی تلفن پرتاب میشوند.
جتها رفته بودند. احساس میکرد لبانش میجنبند و با دهنی تلفن تماس پیدا میکنند. با نجوایی از سر ترس گفت: «اورژانس بیمارستان.»
میپنداشت جتهای سیاه، ستارگان فلک را آسیا کردهاند و صبح فردا غبارشان مانند برفی شگفت سیارهی زمین را میپوشاند. این افکار احمقانه از ذهنش میگذشتند و او آنجا ایستاده بود و اجازه میداد لبانش لرزششان را ادامه دهند و ادامه دهند.