Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

انگار گفته بودی لیلی. نویسنده: سپیده شاملو

انگار گفته بودی لیلی. نویسنده: سپیده شاملو

فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم چشم هایم را فوری باز کردم. با آفتاب پشت پلک هایم بازی نکردم. تماشای نور و کبوتر از همان روز فراموشم شد. علی می گفت «صبر کن، الان کبوتر پشت چشات پر می زنه».

نشر مرکز

بار اول من محمود را ندیدم اما او من را دیده بود. رویا، بهش می گفتم خانم شفیعی، ماشین را رو به روی آژانس پارک کرده بود. محمود نشسته بود توی ماشین و خانم شفیعی آمده بود تا مثل همیشه چند بلیط برای همان روز بخرد. همیشه می آمد سراغ من. من هم همیشه کارش را راه می انداختم. آدم به خصوصی بود. برای من سوغاتی می آورد و بی جهت به همه لبخند می زد. همه هم بی جهت جواب لبخندش را می دادند. از آن آدم هایی بود که وقتی می بینی شان فکر می کنی آن ها را می شناسی. بعدا فهمیدم همه دوستان، حلقه نزدیک محمود از این موهبت «بی جهت» بر خوردارند. خانم شفیعی دو تا بلیط بندر عباس برای همان روز خواست، به نام خودش و آقای محمود قطبی. به فکرم هم نمی رسید دو تا چشم سیاه و براق از پشت شیشه آژانس نگاهم می کند. مثل همیشه پرواز را با کامپیوتر چک کردم و بلیط ها را صادر کردم. محمود می گفت از پشت شیشه مثل یک تکه نور توی قاب سیاه این طرف و آن طرف می رفتم. می گفت درست مثل عکسم که علی توی زندان نشانش داده بوده. فکر می کنم قاب سیاه را خواب دیده بود چون من روسری سفید سر کرده بودم. قاب سیاه را او گرد صورتم می خواست. ناخودآگاه او من را با قاب سیاه دیده بود. خواستن توانستن است. نه؟ می گفت آن شب تا صبح نخوابیده بود و حتی زیر آسمان بندرعباس هم به من فکر می کرده. می گفت یاد «نارنجی» افتاده بوده. محمود به علی می گوید «نارنجی».

بار دوم من هم محمود را دیدم. موهایش را جمع کرده بود. یک کلاه گرد و خوابیده گذاشته بود سرش. دم در آژانس به خانم شفیعی تعارف نکرد. اول خودش وارد شد. خانم شفیعی جلو آمد. باز هم دو تا بلیط برای فردا صبح به مقصد بندر عباس می خواست. پرواز را چک کردم، جا نداشت. رئیس آژانس گفته بود برای خواهرهایش دو تا بلیط رزرو نگه دارم. توی چشم های محمود نگاه کردم. بعد خیلی راحت و بی خیال بلیط خواهرهای رئیس آژانس را باطل کردم. اصلا هم به نظرم کار عجیبی نیامد. حالا می دانم چرا. حالا خودم هم یاد گرفته ام آدم ها را به کاری مجبور کنم که نمی خواهند. بد ذات شده ام؟ شاید، اما هنوز دروغگو نشده ام. محمود نمی خواست بهم یاد بدهد. در حقیقت او بهم یاد نداد. خودم یاد گرفتم. نمی دانی چقدر کتاب خواندم. چقدر ایستادم رو به روی آینه و تمرین کردم. دروغگو نشده ام. اما آنقدر بد ذات شده ام که جلب هیچ نگاهی نشوم و باور نکنم کسی می تواند در این دنیا عاشق باشد به خاطر معشوق. نه. ذهن هر کسی را جستجو کردم، چیزی جز عکس خودش ندیدم. چشم های محمود زیر آن ابروهای باریک و بلند برق می زد و کلاه عجیبی که سرش گذاشته بود نگاه همه بچه های آژانس را به خودش جلب کرده بود. توجه من را هم همان چشم ها و همان کلاه جلب کرد. فکر می کردم لابد به خاطر همین هم بلیط های رئیس آژانس را باطل کردم. احمدزاده بیچاره خاطرت هست؟ همان که توی حسابداری آژانس بود. وقتی بلیط ها را برایش فرستادم از ته آژانس داد زد «خانم نور بخش...» نمی دانست دیگر چه بگوید. محمود آمد جلو. آرنجش را گذاشت روی کانتین. دستش را زد زیر چانه اش. گفت «شما علی نوربخش رو می شناسین؟»

زانوهایم لرزید. حتما می گویی به خاطر اسم علی نبوده. حالا دیگر نمی دانم. شاید هم نبوده. اما زانوهایم لرزید و فکر کردم حتما به دلیل شنیدن اسم علی است. گفتم «من خواهرشم».

گونه های محمود لرزید. تا آخرین روز، تا همین امروز، دیگر هرگز ندیدم بلرزد. گفت «بهش بگین چطوری نارنجی؟» قبل از اینکه چیزی بگویم رفته بود. دستم را گرفتم به کانتین و آرام نشستم. احمد زاده بالای سرم ایستاده بود. طوری نگاهم می کرد انگار یک اعدامی را قبل از اجرای حکم تماشا می کنند. فکر می کرد اگر آنطور بی حال نشسته ام، از ترس رئیس و بلیط های باطل شده است. برایم آب آورد. اما رئیس نه آن روز و نه هیچ روز دیگری سراغ بلیط ها را نگرفت.

فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم چشم هایم را فوری باز کردم. با آفتاب پشت پلک هایم بازی نکردم. درست است، از همان روز این عادت را ترک کردم. تماشای نور و کبوتر از همان روز فراموشم شد. علی می گفت «صبر کن، الان کبوتر پشت چشات پر می زنه».

 

(داستان کامل را می توانید از کتاب دنبال نمائید)

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3355
  • بازدید دیروز: 4982
  • بازدید کل: 23920089