Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

چراغ ها را من خاموش می کنم. نویسنده: زویا پیرزاد

چراغ ها را من خاموش می کنم. نویسنده: زویا پیرزاد

« برنده جایزه هوشنگ گلشیری برای بهترین رمان سال 1380 »
نشر مرکز

بعد از خنکی و تاریکی میلک بار، گرما و نور خیابان دلچسب بود. حس کردم حالم بهتر شده. حس کردم سبک ترم. از جلو سینما رکس گذشتم. دم گیشه صف درازی بود. همه مرد، بیشتر عرب. این وقت صبح چرا سر کار نبودند؟ برنامه آینده ی سینما فیلم تام بند انگشتی بود. به عکس های فیلم نگاه کردم. تام بند انگشتی نشسته بود روی قرقره ای که صندلی اش بود، پشت فنجان دمرویی که میزش بود و با انگشتانه ای که لیوانش بود آب می خورد. جلو سینما مرد عربی روی گاری میگوی خشک می فروخت. دماغم را گرفتم و تند رد شدم. با خودم گفتم تا دوقلو ها هم مثل آرمن و آستین سر خود نشده اند بیاییم فیلم را ببینیم.

شلواری را که آرمن مدت ها بود نشان کرده بود خریدم با این شرط که اگر اندازه نشد عوض کنم. از مغازه بیرون آمدم. دلم نمی خواست برگردم خانه. دلم می خواست راه بروم و فکر کنم یا شاید راه بروم و فکر نکنم. راه رفتم و فکر کردم مدام در خانه ماندن و معاشرت با آدم های محدود کلنجار رفتن با مسایل تکراری کلافه ام کرده. باید کاری بکنم برای دل خودم. مثل خانم نوراللهی. از جلو قنادی نگرو گذشتم و یاد مهمانی پنجشنبه شب افتادم. برگشتم رفتم تو شیرینی خشک خریدم و آجیل. جعبه های آجیل و شیرینی و بسته ی شلوار به دست از قنادی بیرون آمدم و سینه به سینه ی امیل سمونیان شدم که از رو به رو می آمد. حس بی مورد خودم بود یا واقعا هول شد؟ تا فکر کنم این وقت روز چرا سر کار نیست گفت «راستش، حالم خوب نبود، یعنی حوصله ی کار کردن نداشتم، مرخصی استعلاجی رد کردم. آمدم بازار دستکش باغبانی و بیلچه بخرم.»

باز تا فکر کنم بازار که آن طرف است گفت «اگر عجله نداری، همراهم می آیی؟ نمی دانم کجا دنبالش بگردم». چرا این قدر هول بود؟ انگار یکی گفت «شاید چون به تو برخورد.» نفهمیدم کدام ور ذهنم بود.

گفتم «برای این جور چیزها باید به مغازه ی انجمن باغبانی سر بزنیم. بسته ها را از دستم گرفت و پرسید «کجاست؟»

تاکسی گرفتیم و به راننده گفتم «فلکه ی الفی.»

رو به روی مغازه ی انجمن باغبانی، دست فروشی کنار پیاده رو زیتون و خیارشور می فروخت با برگ مو. فکر کردم برای پنجشنبه شب زیتون و خیارشور بخرم. خریدم. امیل با بیلچه و دستکش و چند بسته تخم گل از مغازه بیرون آمد. «تخم گل نخودی خریدم.» بعد به بساط دست فروش نگاه کرد. «عاشق دلمه ام. خدا می داند چند وقت است نخورده ام.» برگ مو خریدم.

سوار اتوبوس خط بوارده شدیم. تمام راه حرف زدیم و نمی دانم چند بار گفتیم «چه جالب، من هم همینطور.»

دم در خانه بسته ها را داد دستم و گفت «باور کن تعارف نمی کنم. با هیچ کس این همه حرف برای گفتن ندارم.»

درست کردن مایه ی دلمه که تمام شد شب شده بود. به آرتوش گفتم «بچه ها را می بری فیش اند چیپس بخورند؟» دو قلو ها از خوشی جستند هوا و آرتوش لابد فکر کرد برای آشتی پا پیش گذاشته ام. مایه ی دلمه را گذاشتم توی یخچال و گفتم برای پنجشنبه شب کلی کار دارم. بستن در یخچال را طول دادم که نگاهم به نگاه هیچ کدام نیفتد. دو قلوها دست روی دهان که رنگ قرمز کول اید را روی لب هایشان نبینم از در زدند بیرون. پشت سرشان گفتم «چه ماتیک خوش رنگی.» دست از روی دهان برداشتند و خندیدند. در خانه را که می بستم گفتم «دیر هم برگشتید، برگشتید.» از وسط راه باریکه چهارنفری با تعجب نگاهم کردند.

رو به روی پنجره ی اتاق نشیمن ایستادم. چراغ نشیمن جی 4 روشن بود. فکر کردم «چه کار می کند؟ شاید با مادرش حرف می زند یا کتاب می خواند. شاید هم ...»

پرده را تند کشیدم و رفتم آشپزخانه. سبد برگ مو را گذاشتم روی میز و مایه ی دلمه را از یخچال بیرون آوردم.

تا اولین دلمه را پیچیدم و گذاشتم توی دیگ، دو ور ذهنم کشمکش را شروع کردند.

«خیلی احمقی»

«چرا؟ کجای این که دو نفر علاقه های مشترک داشته باشند اشکال دارد؟»

«هیچ اشکالی ندارد، ولی ...»

«حالا چون یکی زن است و یکی مرد نباید با هم حرف بزنند؟»

«فقط حرف بزنند؟»

«البته که فقط حرف بزنند.»

-

تنها کسی است که حرف را می فهمد.»

-

«بس که تنهایی با خودم حرف زدم دیوانه شدم.»

-

«بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شدم».

-

«این هم جوابم. بچه ام فکر می کند غر غرو و ایراد گیرم. شوهرم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم. مادر و خواهرم فقط مسخره ام می کنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلدست کار بکشد. مثل همین الان. مثل همین الان که باید برای آدم هایی که هیچ حوصله شان را ندارم غذا درست کنم.»

«حوصله ی هیچ کدام را نداری؟»

-

«چرا داری دلمه درست می کنی؟»

-

«برای کی داری درست می کنی؟»

-

«خیلی احمقی.»

آخرین دلمه را گذاشتم توی دیگ و خیره شدم به گل نخودی های روی هره.

 

(ادامه داستان در کتاب...)

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5604
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899656