ماه که از پوشش هوا در نقش سپر محافظ محروم بود، از همان آغاز خود را در معرض بمباران همیشگی شهابسنگها و اثر خورندگی پرتوهای خورشید دید. با توجه به گفتههای توماس گلد از دانشگاه کرنل، سائیدگی مداوم ناشی از برخورد ذرات شهابسنگ، تخته سنگهای سطح ماه را به گردهی خاک بدل ساخته بود. با توجه به اذعان جرارد کویر از دانشگاه شیکاگو، احتمالا فرار گازها از ماگما این قمر را نورانی ساخته و آن را به مانند سنگپا، متخلخل ساخته باشد.
کیو اف دبلیو اف کیو قبول داشت ماه پیر است، پر از چاله و چوله است و زهوارش در رفته است. عریان در آسمانها میغلتد و مانند استخوانی سق زده، گوشت خود را میساید و از دست میدهد. این اولین باری نیست که چنین حادثهای روی داده است. ماههایی را به یاد دارم که حتی از این هم پیرتر و خرد و خمیرتر بودند. از این ماهها زیاد دیدهام، دیدهام که متولد شدهاند، آسمان را درنوردیدهاند و از بین رفتهاند. یکی را بارش شهابهای ثاقب سوراخ سوراخ کرده، دیگری از صدقهی سر آن همه دهانههایش منفجر شده، و اما دیگری آن قدر قطرههای عرق زرد فام بیرون داد که بلافاصله بخار شد، بعد ابرهای متمایل به سبز آن را پوشاندند و به شکل پوستهی اسفنجی خشکیدهای مستحیل شد.
نمیشود به سادگی توضیح داد وقتی ماهی میمیرد روی زمین چه اتفاقی رخ میدهد. سعی میکنم با رجوع به آخرین نمونهای که به یاد دارم آن را توضیح دهم. زمین پس از طی یک دوره تکامل تدریجی دراز مدت، کمابیش به جایی رسید که ما اکنون هستیم؛ به عبارت دیگر به مرحلهای وارد شده بود که اتومبیلها سریعتر از کف کفشها فرسوده میشدند. موجوداتی که به زحمت ساختهی دست انسانها بودند، و اشیاء خرید و فروش شده، و شهرها، قارهها را با رنگ تابناکی پوشاندند. این شهرها تقریبا در جایی رشد کردند که اکنون شهرهای ما قرار دارند، هر چند که شکل کشورها متفاوت بود. حتی نیویورکی وجود داشت که از جهاتی شبیه به نیویورکی بود که همهی شما آن را میشناسید، البته بسیار نوتر یا نسبتا لبریزتر از محصولات نو و مسواکهای نو بود، نیویورکی با جزیرهی مانهاتان خود، که انبوه آسمانخراشهایش براق مثل موهای نایلونی مسواکی کاملا نو، چگالیاش را افزوده بودند.
در این دنیایی که تمام اشیاء را به محض کوچکترین نشانی از خرابی یا فرسودگی، با اولین لکه یا تو رفتگی، دور میانداختند، و به سرعت یک جانشین نو و کامل جایگزین میشد، تنها یک ساز مخالف وجود داشت، یک سایه: ماه. ماه عریان، پوسیده و کهنه در آسمان سرگردان بود. برای جهانی که این پایین بود، بیگانهتر و بیگانهتر میشد. بقایایی از نوعی موجود که دیگر قدیمی و منسوخ شده بود.
اصطلاحات قدیمی مثل بدر، هلال و آخرین تربیع ماه هنوز استفاده میشد، اما اینها فقط استعاره بودند. چطور میتوانستیم شکلی را ”بدر“ بنامیم، وقتی همهاش شکاف و حفره بود و همیشه انگار میخواست خرد شود و به شکل باران قلوهسنگ بر سرمان بریزد؟ بگذریم که ماهی نقصان یافته بود! به اندازهی یک تکه پنیر گاز زده کوچک شد و همیشه پیش از آن که انتظارش را داشتیم ناپدید میشد. در آغاز هر ماه، همهمان در این فکر بودیم که اصلا ماه دوباره ظاهر میشود (یعنی ما انتظار داشتیم ماه به همین سادگی ناپدید شود؟)، و هنگامی که دوباره ظاهر میشد، بیشتر و بیشتر شبیه به شانهای بود که دندانههایش شکسته است و ما با انزجار نگاهمان را از آن بر میداشتیم.
منظرهی دلتنگ کنندهای بود. دسته دسته بیرون میرفتیم، دستهایمان پر از بسته بود، به فروشگاههای زنجیرهای رفت و آمد داشتیم که شبانه روز باز بودند، و همین طور که علامتهای نئونی را نگاه میانداختیم که از آسمان خراشها بالا و بالاتر رفته بودند و مدام محصولات جدید را به اطلاعمان میرساندند، ناگهان دیدیم آرام، بیمار و رنگ پریده در میان آن نورهای خیره کننده در حال پیشروی است، و نتوانستیم این موضوع را از ذهنمان دور کنیم که تمام چیزهای نو، هر محصولی که به تازگی خریده بودیم، میتواند به همین راحتی فرسوده شود، زوال یابد، ناپدید گردد و ما شوقمان را برای این طرف و آن طرف دویدن به قصد خرید و مثل دیوانهها کار کردن از دست دادیم؛ فقدانی که بر صنعت و تجارت بی اثر نبود.
این شد که برای حل این مشکل به فکر چاره افتادیم، مشکل قمر ضد تولیدی. به هیچ کاری نمیآمد و تنها لاشهای به درد نخور بود. از آنجا که وزنش را از دست داده بود، کمکم مدارش را به سمت زمین منحرف کرد: این شی خطرناک بود، بیشتر از هر چیز دیگری خظرناک بود. هر چه نزدیکتر میشد خط سیر خود را آهستهتر میکرد. دیگر نمیتواستیم تغییر حالتهایش را محاسبه کنیم. حتی تقویم و دورهی ماهها صرفا به یک عرف تبدیل شده بود؛ ماه به میل خودش پیش میرفت، انگار که میخواست از هم متلاشی شود.
در این شبها که ماه پایین بود ، مردم دمدمی مزاجتر شروع به کارهای عجیب و غریب کردند. همیشه خوابگردی بود که دستهایش را به سمت ماه دراز کرده و روی لبه آسمان خراش راه میرفت، یا گرگ نمایی پیدا میشد که وسط میدان تایمز زوزه میکشید، یا آتشافروزی که در انبارهای بارانداز آتش درست میکرد. تا اینجا همهی اینها اتفاقات عادی بودند و دیگر مردم عادی فضول را به خود جلب نمیکرد. اما وقتی دختری را کاملاً برهنه، نشسته بر نیمکتی در پارک مرکزی دیدم، مجبور شدم بایستم.
حتی پیش از آن که او را ببینم، حس کرده بودم واقعهای ناخوشایند در شرف وقوع است. همان طور که پشت فرمان ماشینم با سقف متحرکش از میان پارک مرکزی میراندم، احساس کردم در بارقهای از نور غوطهور شدهام، انگار لامپی مهتابی باشد که پیش از روشن شدن کامل، رشته نورهای کبود رنگی و کمسویی ساطع کند. تمام منظرهی اطرافم مثل باغی بود که در دهانهای در ماه غرق شده باشد. دختر عریان نزدیک تالابی نشسته بود که قسمتی از ماه را منعکس میکرد. ترمز کردم. یک لحظه فکر کردم او را میشناسم. از ماشین به سمت او دویدم، اما بعد خشکم زد. نمیدانستم او کیست؛ فقط احساس میکردم که باید فیالفور کاری برایش انجام دهم.
همه چیز در اطراف نیمکت روی چمن پخش و پلا شده بود: لباسهایش، یک لنگه کفش و جوراب این طرف و لنگههای دیگر آن طرف بودند، گوشوارههایش، گردنبند و دستبندها، کیف پول و کیف خرید و محتوایش که در دامنهی کمانی شکل وسیعی پخش شده بودند؛ و یک عالم بسته و خرت و پرت. تقریباً مثل این بود که این مخلوق گمان کرده در راه برگشت از یک مغازهگردی تجملی فرا خوانده شده و بعد همه چیز را پرت کرده، چرا که حس کرده باید خود را از تمام اشیاء و نشانهایی که او را محدود به زمین میکنند رها کند، و حالا منتظر بود به کره ی ماه برده شود.
مِنمِن کنان گفتم: «چی شده؟ میتونم کمکت کنم؟»
چشمهایش را به بالا دوخت و پرسید: «کمک؟ هیشکی نمیتونه کمک کنه. هیشکی نمیتونه هیچ کاری کنه.» روشن بود در مورد خودش صحبت نمیکرد، بلکه در مورد ماه حرف میزد.
ماه بالای سرمان بود. هیئتی محدب که تقریباً ما را مچاله میکرد، سقف ویرانی آراسته به حفرههایی که شبیه به شبکهی سوراخ سوراخ پنیر بود. درست در همان لحظه حیوانات باغوحش شروع به خرناس کشیدن کردند.
بیاختیار پرسیدم: «این پایان کار هست؟» حتی خودم نفهمیدم منظورم چه بود.
پاسخ داد: «این آغاز کار هست.» یا چیزی شبیه به این گفت (تقریباً بدون باز کردن لبهایش حرف میزد).
«منظورت چیه؟ این آغاز پایان هست یا اتفاق دیگهای داره شروع میشه؟»
بلند شد. روی چمن به راه افتاد. گیسوانی بلند به رنگ مس داشت که از شانههایش پایین ریخته بودند. چنان آسیبپذیر بود که حس کردم لازم است به نحوی حفظش کنم و بپوشانمش. دستم را به سمتش بردم، انگار آماده باشم اگر افتاد بگیرمش، یا اگر چیزی خواست به او آسیب رساند از او دفاع کنم. اما دستهایم حتی جرأت نداشتند او را لمس کنند و مدام فاصله چند سانتیمتری از پوستش را حفظ میکردند. در همان حین که به این شکل به دنبالش میرفتم، از باغهای گل گذشتیم، و فهمیدم حرکاتش شبیه به حرکات من است، یعنی او هم میخواست از چیز ضعیف و شکنندهای حفاظت کند. چیزی که شاید میافتاد و هزاران تکه میشد و نیاز بود به مکانی برود که به آرامی در جایش قرار گیرد. چیزی که او نمیتوانست لمسش کند، اما تنها میتوانست با حرکات دست و صورت هدایتش کند: ماه.
انگار ماه گم شده باشد. با ترک کردن مسیر مدارش دیگر نمیدانست باید کجا برود؛ به خودش اجازه میداد مثل برگ خشکی از مکانی به مکان دیگر حرکت کند. گاه به نظر میرسید به سمت زمین سرازیر شده، و گاه با حرکتی مارپیچی چرخ میخورد، و سایر اوقات انگار به زحمت شناور بود. ارتفاع کم میکرد، در این موضوع شکی نبود. یک لحظه به نظر رسید دارد با هتل پلازا تصادف میکند، اما در عوض به سمت دالان بین دو آسمان خراش سر خورد و در مسیر هودسان از نظر ناپدید شد. بعد از مدتی کوتاه در طرف دیگر شهر، از پشت ابری خارج شد، هارلم و رودخانهی شرقی را در نور سفیدی شناور کرد و انگار تندبادی او را گرفته باشد، به سمت برانکس غلت خورد.
فریاد زدم: «اونجاست! اونجا وایساد.»
دختر با تعجب فریاد زد: «ماه نمیتونه وایسه.» و لخت و پابرهنه روی چمن دوید.
«کجا داری میری؟ نمیتوانی این طوری این طرف و اون طرف پرسه بزنی! وایسا! هی، دارم با تو حرف میزنم! اسمت چیه؟»
اسمی شبیه به دایانا یا دیانا را فریاد زد، شاید هم یک جور نیایش بود. و ناپدید شد. برای دنبال کردنش، داخل اتومبیلم پریدم و شروع به جست و جو در جادههای پارک مرکزی کردم.
نور چراغهای جلوی ماشین روی پرچینها، تپهها و ستونهای سنگی میتابید؛ اما آن دختر، دایانا، هیچ کجا دیده نمیشد. حالا دیگر خیلی دور شده بودم: «باید ردش کرده باشم». دور زدم تا راهی را که آمده بودم برگردم. صدایی پشت سرم گفت: «نه، اونجاست، ادامه بده!»
دختر عریان پشت سرم روی صندوق عقب نشسته بود و به سمت ماه اشاره میکرد.
از یکی از پلهای ارتباطی مانهاتان به شهر گذشتیم. حالا به همراه دیگر ماشینهای کنارمان در حال عبور از بزرگراه چندباندهای بودیم و من مستقیم به جلو خیره شده بودم. از صدای خندهها و تعبیرات خشن و تمسخرآمیز میترسیدم، چرا که بدون شک منظرهی ما دو نفر باعث میشد دیگران به ما اشاره کنند و بخندند. اما وقتی یک خودروی سواری از ما سبقت گرفت، من شگفتزده تقریبا از جاده خارج شدم. دختر عریانی با موهای پریشان در باد، روی سقف آن ماشین دولا شده بود. لحظهای فکر کردم مسافر من از ماشین پرسرعتی به روی ماشین دیگری پریده است، اما کافی بود سرم را کمی برگردانم تا ببینم زانوهای دایانا هنوز آنجا، درست روبهروی چشمانم بودند. بدن دایانا تنها پیکری نبود که روبهروی چشمانم میدرخشید. حالا دیگر دختران را همه جا میدیدم که در عجیبترین موقعیتها همه جا پراکنده بودند؛ چسبیده به رادیاتورها، درها و گلگیرهای اتومبیلهای پرسرعت. رشتههای موی طلائی یا سیاهشان، در تضاد با درخشش صورتی یا تیرهی پوست عریانشان بود. روی تمام ماشینها یکی از این مسافران مؤنث اسرارآمیز بود. همه به جلو خم شده بودند و رانندهشان را وامیداشتند ماه را دنبال کنند.
ماهِ در خطر آنها را فرا خوانده بود. از این موضوع کاملا مطمئن بودم. چندتایی از آنها آنجا بودند؟ اتومبیلهای بیشتری با دختران قمری در تمام تقاطعها و چهارراهها جمع شدند؛ از چهار گوشهی شهر به مکانی نزدیک میشدند که به نظر میرسید ماه بالای آن متوقف شده باشد. در حاشیهی شهر متوجه شدیم روبهروی یک محوطهی ماشینهای اوراقشده رسیدهایم.
جاده در میان ناحیهای از درهها، تپهها، پشتهها و قلهها از نظر محو میشد، اما این کنارههای زمین نبود که چنین سطح با پستی و بلندی را شکل داده بود، بلکه چینههای اشیائی دور انداخته شده بود؛ تمام چیزهایی که شهر مصرفگرا مصرف کرده و بیرون انداخته بود تا بتواند به سرعت از عیش به دست گرفتن چیزهای نویی لذت ببرند که کارشان به این همسایگی غیر جذاب ختم شده بود.
در طول سالهای بسیار تودهی یخچالهای کهنه، شمارههای زرد مجلهی لایف و لامپهای روشنایی سوخته در محوطهی عظیم لاشهها جمع شده بودند. حالا ماه بر فراز این سرزمین ناهموار و فرسوده از میان ابرها نمایان بود، ردیفهای فلزهای مچاله، گویی که بر منتهی مد سوار باشد، بالا آمده بود. آنها شبیه یکدیگر بودند؛ ماه فرتوت و پوستهی زمینی که به ملغمهی لاشههای شکسته جوش خورده بود. کوهستان فلزهای اوراق زنجیرهای را شکل داده بود که سرهایش شبیه به ساختمان آمفی تئاتری روی هم آمده بود. شکلش درست شبیه به دهانهای آتشفشانی یا یکی از دریاهای ماه بود. ماه بر فراز این فضا معلق بود و انگار که این سیاره و قمرش، مثل آینه تصویر یکدیگر را منعکس میکردند.
موتور ماشینهای ما همه خاموش شده بودند؛ هیچ چیز ماشینها را مثل دیدن گورستان خودشان نمیترساند. دایانا پایین آمد و دیگر دایاناها هم همین کار را کردند. اما حالا انگار انرژیشان محو شده باشد، با قدمهای نامطمئن حرکت میکردند؛ مثل این که وقتی خودشان را میان خردهریزهای آهن قراضهها دیده بودند، ناگهان متوجهی عریانیشان شدهاند. بسیاری از آنها دستهایشان را خم کردند تا سینههایشان را بپوشانند، انگار که داشتند از سرما میلرزیدند. در همین حین پراکنده شدند. از کوههای قراضههای بیمصرف بالا میرفتند و به میان آمفی تئاتر پایین میآمدند، همانجا بود که دیدند حلقهی عظیمی در وسط محوطه تشکیل دادهاند. بعد همه با هم دستهایشان را بالا بردند.
ماه حرکتی را آغاز کرد، انگار که تحت تأثیر حرکات دست و صورتشان قرار گرفته بود. لحظهای به نظر رسید نیرویش را بازیافته و دوباره بالا میرود. حلقهی دخترها دستانشان را گشوده بودند و صورتها و سینههایشان به سمت ماه چرخیده بود. آیا ماه از آنها خواسته بود این کار را بکنند؟ آیا ماه نیاز داشت دخترها در آسمان حمایتش کنند؟ من وقت نداشتم عمیقاً به این سوالها فکر کنم. همان لحظه جرثقیل بزرگ وارد صحنه شد.
جرثقیل را صاحب قدرتانی طراحی و ساخته بودند که تصمیم گرفته بودند آسمان را از اسباب نازیبایش پاک کنند. بولدزوری بود که نوعی چنگک خرچنگی را بالا برده باشد. کوتاه و چنبرک زده، درست به مانند یک خرچنگ، بر روی چرخهای زنجیردارش جلو میآمد. وقتی به جایی رسید که برای عملیات آماده شده بود، انگار حتا کوتاهتر شد تا با تمام سطحش به زمین بچسبد. دستگیرهی چرخ جرثقیل به سرعت چرخید و جرثقیل بازویش را به سمت آسمان بالا برد؛ هیچ کس در خیال هم ندیده بود بتوان جرثقیلی با چنین بازوی بلندی ساخت. بیل مکانیکیاش باز شد و تمام دندانهایش را آشکار کرد. حالا بیشتر از آن که شبیه چنگک خرچنگ باشد، به دهان کوسه میمانست. ماه درست همانجا بود. انگار که بخواهد فرار کند، تکانتکان خورد، اما به نظر میرسید جرثقیل مغناطیسی شده باشد: همچنان که داشتیم تماشا میکردیم، ماه مکیده شد. همان طور که بود، در آروارههای جرثقیل فرود آمد، دندانهایش با صدای خشکی آن را در بر گرفتند؛ ترق! یک لحظه به نظر رسید ماه مثل مرینگو خرد شد، اما در عوض آنجا آرمید. نیمی از جسمش درون آروارهی بیل مکانیکی و نیمی دیگرش بیرون از آن بود. به شکل دوک بلندی صاف شده بود. مثل سیگار برگ ضخیمی بین دندانهای بیل مکانیکی گیر کرده بود. رگباری از طیف خاکستری به پایین پاشیده شد.
حالا جرثقیل سعی میکرد ماه را از مدارش پایین بکشد. دستگیرهی چرخ، پیچیدن به عقب را شروع کرده بود. در این وضعیت، پیچاندن به نیروی عظیمی نیاز داشت. در تمام این مدت دایانا و دوستهایش با دستهایشان افراشته بیحرکت مانده بودند؛ گویی امید داشتند با قدرت دایرهشان بر تجاوز دشمن غلبه کنند. تنها وقتی خاکستر ماه خرد شده روی صورتها و سینههاشان پاشیده شد، شروع به پراکنده شدن کردند. دایانا زیر گریه زد و شروع به زاری کرد.
همان وقت ماه محبوس اندک نوری را هم که داشت از دست داد؛ به تختهسنگ بدریخت و سیاهی بدل شد. دندانهای بیل مکانیکی نتوانسته بودند نگهش دارند و ماه به پایین، به سمت زمین سقوط کرد. پایین پایین، کارکنان توری فلزی آماده کرده بودند که با میخهای بلند به سراسر زمینی کوبیده شده بود که جرثقیل بارش را به آرامی روی آن پایین میآورد.
وقتی که ماه روی زمین قرار گرفت، به تخته سنگی شنی و آبلهگون تبدیل شده بود؛ آنقدر کدر و مات که باورکردنی نبود زمانی آسمان را با انعکاس درخشانش روشن میکرده است. آروارههای بیل مکانیکی باز شدند. بولدوزر بر چرخهای زنجیردار خود عقب رفت و تقریباً لنگر برداشت، انگار ناگهان از زیر بارش رها شده باشد. کارگران با تور آماده بودند؛ تور را دور ماه پیچیدند و بین تور و زمین گیرش انداختند. ماه که در ژاکت مخصوصش خفت شده بود تقلایی به سان زلزلهای کرد و باعث شد بهمنی از قوطیهای فلزی خالی از کوه زبالهها به پایین سرازیر شوند. سپس همه جا را دوباره آرامش فرا گرفت. حالا انفجار نور چراغهای بزرگ روشنایی آسمان بدون ماه را تأمین میکرد. به هر حال تاریکی پیش از این محو شده بود.
سپیدهدم گورستان ماشینهای قراضه لاشهی دیگری هم داشت. ماه که در وسط گورستان گیر افتاده بود، تقریباً از دیگر اشیای دور انداخته قابل تشخیص نبود. به همان رنگ بود و همان نگاه محکوم به مرگی را داشت که نمیتوانستید تصور کنید هرگز زمانی نو بوده است. پژواک زمزمهای آهسته در دهانهی زبالههای خاکی پیچید. نور سپیدهدم ازدحام موجودات زندهای را آشکار کرد که به آهستگی از خواب بیدار میشدند. موجوداتی پشمالو در میان لاشههای دریده کامیونها، چرخهای شکسته و فلز مچاله پیش میرفتند.
در میان چیزهای دور انداخته، اجتماعی از مردم دور انداخته زندگی میکردند. مردمی که نادیده گرفته شده یا خودشان، خودشان را دور انداخته بودند، مردمی که از مسابقهی جاری در تمام سطح شهر برای خرید و فروش اشیاء نویی که قرار بود بلافاصله از رده خارج شوند، خسته شده بودند. مردمی که به این نتیجه رسیده بودند اشیای دور انداخته، تنها ثروتهای واقعی جهان هستند. این هیبتهای دراز و باریک، که ریش یا موی ژولیده صورتشان را پوشیده بود، ایستاده یا نشسته، سراسر آمفی تئاتر به دور ماه حلقه زده بودند. جمعیتی ژندهپوش یا پوشیده در لباسهای عجیب، که در میانهشان دایانای عریان من و تمام دختران شب پیش جای داشتند. جلو آمدند و شروع به آزاد کردن سیمهای استیل توری از میخهایی کردند که به زمین کوبیده شده بود.
ماه فوراً مثل بالونی که از مهارش آزاد شده باشد، بالا رفت و بر فراز سر دختران و جایگاه مملو از دورهگردان جای گرفت و همان جا آویزان ماند. توری فلزی، همان که دایانا و دیگر دختران سرگرم ور رفتن با سیمهایش بودند، ماه را نگه داشته بود. گاهی سیمها را میکشیدند و گاهی رهایشان میکردند و زمانی که شروع به دویدن کردند، همچنان انتهای سیمها را به دست داشتند. ماه دنبالشان رفت.
به محض آن که ماه حرکت کرد، موجی شروع به بالا رفتن از پشتهی آهنقراضهها کرد؛ لاشههای خودروهای قدیمی با صدای آکاردئونی که مارشی را بنوازد خرد شدند، غژغژکنان صف کشیدند و سیلی از قوطیهای کهنه با صدای تندر به پایین سرازیر شد، طوری که نمیشد گفت خودشان را روی زمین میکشیدند یا روی زمین کشیده میشدند. تمام چیزها یا افراد کنار گذاشته شده که به گوشهای پرت شده بودند، به دنبال ماه که از تودهی اشیاء قراضه نجات یافته بود، از نو به راه افتادند و به سمت ثروتمندترین همسایگیهای شهر هجوم بردند.
آن روز صبح، شهر روز شکرگزاری مصرفکنندگان را جشن میگرفت. این جشن هر سال در یکی از روزهای ماه نوامبر برگزار میشد تا خریداران، قدردانیشان را به خداوندگار تولید ابراز کنند؛ خداوندگاری که همیشه بی آن که خسته شود، تمام خواستههایشان را برآورده میساخت. هر سال بزرگترین فروشگاه زنجیرهای شهر رژهای را ترتیب میداد: بالون عظیمی به شکل عروسکی رنگین و پر زرق و برق، با دنبالهای از روبانها به دست دختران پولکپوشی که به دنبال دستهی موسیقی رژه میرفتند، در میان خیابانهای اصلی شهر حرکت داده میشد. آن روز، جمعیت خیابان پنجم را پایین میرفتند. طلایهدار دختران چوبدستش را در هوا چرخ داد، بر طبلهای بزرگ کوفتند و بالون عظیم، سمبل مشتری راضی، از میان آسمانخراشها به اهتزار درآمد. فرمانبردار بر تسمههای در دست دخترانی پیش میرفت که کلاههای کِپی منگولهدار و اپلهای چیندار به تن داشتند و موتورسیکلتهایی با روکشهای پولکدوزیشده را میراندند.
در همین حال رژهی دیگری در مانهاتان در جریان بود. ماه فرسوده و پوسته پوسته نیز پیش میرفت، در میان آسمان خراشها پرواز میکرد. به دست دختران عریان کشیده میشد و پشت سرش صفی از ماشینهای فرسوده و اسکلت کامیونها روان بود، در میان جمعیتی ساکت که رفته رفته رو به فزونی میرفت. هزاران نفر به جمعیتی پیوستند که از ساعات آغازین صبح ماه را دنبال کرده بودند؛ مردمی از همه رنگ، تمامی خانواده با بچههای قد و نیمقدشان، خصوصاً وقتی جمعیت از محلههای شلوغ سیاهپوستان و مهاجران پورتو ریکویی هارلم گذشت.
جمعیت قمری در صفوفی شکسته به سمت شمال شهر حرکت کرد، سپس برادوی را پایین رفت و به سرعت و در سکوت راه افتاد که به جمعیت دیگر بپیوندد که بالون غولپیکرشان را در امتداد خیابان پنجم می کشیدند.
دو جمعیت در میدان مدیسن به هم رسیدند، یا دقیقتر، هر دو جمعیت واحدی را تشکیل دادند. مشتری راضی، شاید به خاطر برخورد با سطح ناهموار ماه، از باد خالی و به تکه کهنهای لاستیکی بدل شد. حالا دایاناها روی موتورسیکلتها بودند و ماه را با روبانهای رنگارنگ میکشیدند. از آنجا که زنان عریان دست کم دو برابر بودند، موتورسواران مؤنث باید یونیفرمها و کلاه کپیهایشان را دور میانداختند. تغییر مشابهی موتورسیکلتها و اتومبیلهای حاضر در رژه را درگیر کرد. دیگر نمیشد گفت کدام ماشین کهنه و کدام یک نو بود، چرخهای پیچ خورده و گلگیرهای فرسوده با بدنهی صیقلی چون آینه و به رنگی براق چون لعاب آمیخته بود.
پشت صفوف رژه، تار عنکبوت و کپک ویترین مغازهها را پوشاندند. آسانسورهای آسمانخراشها به غژغژ و جیرجیر افتادند، پوسترهای تبلیغاتی زرد شدند، جاتخممرغیها یخچالها مثل ماشینهای جوجهکشی، پر از جوجه شدند و تلویزیونها اوضاع جوی نامساعدی را همراه با طوفان گزارش دادند. شهر به یک چشم بر هم زدن خود را مصرف کرده بود. شهر دیگر شهر یک بار مصرفی بود که ماه را در آخرین سفرش دنبال میکرد.
صدای گروهی که بر کپسولهای توخالی گاز میکوفتند، نشان از رسیدن جمعیت به پل بروکلین بود. دایانا چوبدست خود را بالا برد؛ دوستانش روبانها را در هوا چرخ دادند. ماه تهماندهی انرژیاش را خرج کرد، از میلههای حفاظ خمیدهی پل گذشت، به سوی دریا منحرف شد و مثل یک آجر در آب افتاد. فرو رفت و هزاران حباب ریز به سطح آب فرستاد.
در این حال دختران به جای این که روبانها را رها کنند، آنها را چسبیدند. ماه آنها را بالا برد، از بالای نردههای پل به پراوز درآورد و از پل عبور داد. دختران مانند غواصان در هوا هلال زدند و درون آب ناپدید شدند.
ما ایستادیم و با حیرت به آنها خیره شدیم. بعضیهایمان روی پل بروکلین و دیگران روی اسکلهی ساحل بودند. میان میل به شیرجه زدن و در پی دختران رفتن، و یقین به آن که باز دختران را خواهیم دید که مانند قبل ظاهر میشوند، گیر افتاده بودیم.
نباید بیش از آن منتظر میماندیم. دریا داشت با موجهایی که دایرهوار پخش میشدند میلرزید. در مرکز این دایره جزیرهای نمایان شد و مانند کوهی رشد کرد، مانند یک نیمکره، مانند کرهای که روی آب آرمیده باشد یا تنها تا سطح آب بالا آمده باشد. نه، مثل ماهی بود که در آسمان طلوع میکرد. میگویم ماه، هر چند که دیگر به ماهی شباهتی نداشت که لحظاتی پیش دیده بودیم در اعماق آب غوطهور شد. در هر صورت این ماه جدید به گونهای بسیار متفاوت، متفاوت بود. از درون دریا ظاهر شد و رشتهای جلبک دریایی سبز درخشان را به دنبال خود میکشید. فوارههای آب از چشمههای دشتهایی ترواش کرد که درخشندگی زمرد را به ماه بخشیده بودند. جنگلی مهآلود ماه را پوشانده بود، اما پوشش گیاهی نداشت. انگار این پوشش از جنس پرهای طاووس باشد، مملو از چشم و رنگهای درخشان بود.
پیش از آن که کرهی ماه به سرعت در آسمان دور شود، به سختی موفق شدیم نگاهی گذار به این چشمانداز بیاندازیم. جزئیات بیشتر آن دقیقه تحت تأثیر کلی طراوت و شادابی از دست رفت. هوا گرگ و میش بود، تضاد رنگها در تابلوی سیاه قلم لرزانی محو میشد، دشتها و جنگلهای قمری دیگر به سختی به شکل کنارههای مرئی بر سطح مات آن جهان درخشان قابل تشخیص بودند. با این وجود میتوانستیم منظرهی برخی از ننوهایی را ببینم که از شاخهها آویزان بودند و در باد تکان میخوردند. من در آنجا جوجههای آشیانهای را دیدم، دخترانی که ما را به آن مکان هدایت کرده بودند! دایانا را شناختم، سرانجام به آرامش رسید، با بادبزنی از جنس پر خود را باد میزد، شاید هم علامتی برای من میفرستاد که بشناسمش.
فریاد زدم: «اونجا هستند! اونجاست!» همهمان فریاد زدیم و خوشحال بودیم که باز آنها را یافتهایم، و البته مالامال از رنج این که حال برای ابد آنها را از دست دادهایم. ماه همان طور که در آسمان تاریک بالا میرفت، تنها انعکاسهایی از نور خورشید بر سطح دریاچهها و دشتهایش را برایمان میفرستاد.
ما را جنون گرفته بود. چهار نعل رفتن در خشکی را پیش گرفتیم، سراسر دشتهای بیدرخت و جنگلهایی که زمین را پوشانده بودند زیر پا گذاشتیم. شهرها و جادهها را مدفون ساختیم و تمام نشانههای هر چه را که وجود داشت، زدودیم. شیپور زدیم. عاجهای بلند و باریک و خرطومهایمان را به سمت آسمان بلند میکنیم، موهای پرپشت کفلهایمان را به غم و اندوهی سخت که همهی ما ماموتهای جوان را فراگرفته، میجنبانیم، آن زمان که دریابیم اکنون زمان آغاز زندگی است، و با این وجود مشخص است آرزو داریم چه چیز را هرگز نداشته باشیم.