...
توی ماشین وقتی تنها شدند، آلاله پرسید: «خیلی پیر شده ام؟» فرهاد نگاهی به او انداخت و گفت: «نه؟ اصلا. از من که سرحال تری». آلاله بطرف او چرخید و نگاهش کرد. موهایش کمی ریخته بود و کمی هم سفید شده بود، چاق تر از قبل بود، خیلی چاق تر. اما هنوز هم خوش قیافه بود. آلاله گفت: «گاهی فکر می کنم اگر زن یکی دیگر بودم و بعد یک دفعه یک جایی ترا می دیدم چی می شد؟» فرهاد سرک کشید، خودش را توی آینه نگاه کرد، نوک سبیل هایش را به طرف دهانش کشید و گفت: «هیچی، محل سگم هم نمی گذاشتی». آلاله ساکت شد و فرهاد ضبط را روشن کرد. صدای تار توی ماشین پیچید. آلاله صدای ضبط را کم کرد و گفت: «می دانی، دو سه روز پیش وقتی از خواب بیدار شدم برای ربع ساعت توی نوزده سالگی بودم.» فرهاد گفت: «نوزده سالگی ات را دوست ندارم، چون من نبودم».
آلاله حلقه اش را در آورد و آن را در انگشت دست راستش کرد و گفت: «نه، تو نبودی. اما من عاشق بودم. یعنی ... خوب چرا همین بود، عاشق بودم. عاشق یک پسر مو فرفری دراز.» فرهاد برای مسافرکشی که جلوی او ایستاده بود بوق زد. بعد سرش را از پنجره بیرون برد و گفت: «هی، آخر اینجا جای ایستادن است». بعد به آلاله نگاه کرد و گفت: «من در نوزده سالگی عاشق فوتبال بودم». آلاله خندید و گفت: «دروغ نگو، پسرها وقتی جوانند یک روز در میان عاشق می شوند.». فرهاد پنجه هایش را باز کرد و روی تشک گذاشت، اما آلاله به روی خودش نیاورد. از این که فرهاد از این جور صحبت ها طفره می رفت دلخور بود. فرهاد دنده را عوض کرد و با لحن شوخی گفت: «حالا خیلی احساس پیری می کنی؟» آلاله گفت: «آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.»
حالا دیگر رسیده بودند سر کوچه ی اداره آلاله، اما هنوز حرف هایشان تمام نشده بود. فرهاد از سر کوچه گذشت تا همان اطراف چرخی بزنند. احساس می کرد آلاله هنوز می خواهد حرف بزند. آلاله آینه ماشین را به طرف خودش چرخاند و گفت: «پیری فقط یک صورتک بدترکیب است که با یک من سریش می چسبانندش روی صورت آدم، ولی آن پشت جوانی است که دارد نفسش می گیرد. بعد یک دفعه می بینی پیر شدی و هنوز هیچ کدام از کارهایی که می خواستی نکردی». فرهاد فکر کرد: «دارد به دانشکده فکر می کند و به آرزوهایش برای نوازندگی و تحصیل در رشته آهنگسازی و ...»
آلاله زد روی زانوی او و گفت: «هان! چی شد؟ رفتی تو فکر». فرهاد مثل همیشه زد به شوخی و گفت: «امروز خیلی رمانتیک حرف می زنی. نکند خبری شده؟ باید بیایم یک سری به اداره ات بزنم. یا نکند... بگو ببینم آن مرد خوشبخت کیه؟ قول می دهم خودم بروم سراغش و مراتب عشق تو را اعلام کنم». آلاله کیفش را روی زانوهایش گذاشت و گفت: «بی غیرت». فرهاد به طرف اداره پیچید و گفت: «غیرت مال کلاه مخملی هاست» و ترمز کرد. آلاله در را باز کرد و فرهاد بازویش را گرفت و گفت: «به مولا چمنیم». آلاله غش غش خندید و پیاده شد. فرهاد گفت: «نکند واقعا خبریست؟» آلاله دوباره خندید و گفت: «حالا درست شده ای عین خانم شیرازی تنها ابروهای تو هلالی نیست» و به فرهاد نگاه کرد، قیافه اش خیلی جدی شده بود. گفت: «ببین، نباید ناراحت بشوی، زن های چهل ساله بالاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می زند، برای اینکه ثابت کنند هنوز پیر نشده اند یا دوست پسر می گیرند یا لباس های عجیب و غریب می پوشند و موهای شان را بنفش می کنند یا رژیم لاغری می گیرند یا دوباره بچه دار می شوند و یا می روند کلاس زبان یا ... چه می دانم، اما مطمئن باش همه این ها فقط یک مدت کوتاه است، خیلی زود به پیری عادت می کنند». فرهاد گفت: «تو چی؟». آلاله شیشه را بالا کشید و گفت: «بهت می گویم، یکی از همین روزها» و خواست در را ببندد که فرهاد گفت: «اما یادت باشد تو هنوز چهل سالت نشده، هنوز دو سه ماه مانده.»
(ادامه داستان در کتاب...)