...
به بچه های توی پارک نگاه می کنم که یکی یکی بادبادک های کاغذی شان را هوا می کنند و از اعماق جان فریاد شادی می کشند. یکی از آن ها که نخ بادبادک اش پاره شده گوشه ای کز کرده و بغض کرده است.
یادداشتی هم از علی لای کاغذها هست که برای من نوشته است:
نوشته های پارسا را خواندم. گمان می کنم او عاشق شده بود. اما فکر نمی کنم خودکشی او ربطی به معشوق اش داشته باشد. احتمالا او خودکشی کرد چون درکش کوتاه تر از ارتفاع عشق بود. او به جای کنترل بر عشق، مغلوب مفهومی شد که برای او تازگی داشت. او نه از معشوق، که از عشق به شدت شکست خورد. حتی چنین به نظر می رسد که معشوق اش کوشیده بود تا او را در فهم عشق یاری دهد اما ذهن پارسا نتوانسته بود همه ی ابعاد و پیچیدگی های معنای عشق را درک کند. گویی عشق چنان غریب بر پارسا تابیده بود که با خط کش های او اندازه نمی شد و به همین سبب او قادر نبود آن را در کنار بقیه ی چیزها در آن کتاب دست نویس اش بچیند. همچنان که یونس؛ تو نمی توانی معنای خداوند را در کنار بقیه ی معناهای زندگی ات بچینی. وقتی خداوند در معصومیت کودکان مثل برف زمستانی می درخشد تو کجایی یونس؟ واقعا تو کجایی؟ شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس می شوم و دلم شروع می کند به تپیدن. دلم آن قدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. کجایی یونس؟ صدای مرا می شنوی؟
کاغذها را توی پاکت می گذارم و از روی صندلی بلند می شوم. چند قدم بر می دارم اما احساس سرگیجه دارم. به درختی تکیه می دهم تا حالم بهتر شود. کمی بعد از عرض خیابان پارک که می گذرم چشمم به پسرک خردسالی می افتد که نخ بادبادکش پاره شده بود. هنوز دارد گریه می کند. بی خودی به سمت او می روم و به چشم های پر از اشکش که از پشت عینک ته استکانی اش پیداست زل می زنم. می پرسم:
«می خوای نخ بادبادکت رو گره بزنم.»
نگاهم می کند اما چیزی نمی گوید.
«حتی اگه بخوای می تونم بادبادکت رو هوا کنم.»
«تا کجا؟ تا کجا میتونی هواش کنی؟ می تونی اون رو تا بالای درخت های چنار هوا کنی؟»
«شاید. شاید بتونم. راستش اندازه ی تو که بودم می تونستم.»
پاکت کاغذها را پای درختی روی زمین می گذارم و بادبادک را از او می گیرم تا نخ پاره شده اش را گره بزنم. گوشواره های بادبادک را که از حلقه های کاغذی آبی رنگ ساخته شده اند آویزان می کنم و بعد گره های کاغذی دم بادبادک را از هم باز می کنم. به شاخه های درختان نگاه می کنم تا جهت وزش باد را پیدا کنم. پارک نسبتا خلوت است. به جز چند بچه، تک و توک پیرمردها و پیرزن هایی در جای جای پارک روی صندلی های سیمانی نشسته اند و با هم حرف می زنند. نخ اضافی را گرد تکه چوبی تاب می دهم تا وقت دویدن پاره نشود. به پسرک که محو کارهای من شده است نگاه می کنم و بعد هر دو لبخند می زنیم. عینکش را با نخی دور گردن اش بسته است تا روی زمین نیفتد. جیب شلوارش اندکی پاره است و یکی از دکمه های پیراهنش کنده شده.
نخ را یکی دو متری باز می کنم و بعد بر خلاف جهت باد شروع می کنم به دویدن. پسرک دنبال من می دود. کمی که می دوم بادبادک از زمین کنده می شود و کله لوزی شکل آن به موازات زمین قرار می گیرد. در حال دویدن کمی از نخ را باز می کنم و به سرعتم اضافه می کنم. پسرک از من عقب مانده است. سایه ی بادبادک روی زمین افتاده است و من به طرز احمقانه ای هوس می کنم بادبادک را تا آن جا که نخ دارم هوا کنم. بادبادک شروع می کند به بالا رفتن. ته خیابان که می رسم چند متر دیگر از نخ را باز می کنم. نخ توی دستم را جلو و عقب می آورم تا بادبادک اوج بگیرد. به نفس نفس افتاده ام. به این فکر می کنم که چند وقت است ندویده ام؟ بقیه ی نخ را به تدریج باز می کنم و اجازه می دهم باد، بادبادک را با خودش به طرف شرق پارک ببرد. هر قدر که از نخ باز می کنم بادبادک در نظرم کوچک و کوچک تر می شود. پسرک نفس زنان کنارم می رسد و از ته دل فریاد می کشد: «هورا! هورا!» بدون آن که چشم از بادبادک بردارم نخ را به دستش می دهم و به او می گویم که نباید نخ را محکم بکشد و یا آن را ناگهانی باز کند. برای او توضیح می دهم که نگه داشتن بادبادک در آن بالا از هوا کردن آن سخت تر است.
دست های کوچک اش را توی دست هام می گیرم و به او می گویم به آرامی کمی دیگر از نخ را باز کند تا در حالی که نخ توی دست های اوست با حرکت دست های من بر کارش مسلط شود. پسرک موفق می شود کمی دیگر بادبادک را بالا ببرد. بعد به آرامی دست هام را از دور دست هاش باز می کنم تا او به تنهایی هدایت بادبادک را بر عهده بگیرد. دقیقه ای محو بادبادک توی آسمان می شوم و بعد به پسرک که با هیجان و ترس نخ را تکان تکان می دهد خیره می شوم. از او جدا می شوم و به طرف پاکت نوشته های پارسا می روم. چند قدم که دور می شوم صدای فریاد شادی پسرک توی پارک بلند می شود. به پشت سرم نگاه نمی کنم اما وقتی پسرک جیغ می کشد : «هورا ! هورا! بچه ها بادبادک من رسید به آسمون، رسید به خدا!» به آسمان نگاه می کنم. به جایی که بادبادک رسیده است به خداوند.
(ادامه داستان در کتاب...)