یکی از تأثیرات مهمی که نقاشی در تمامی طول عمر بر داستایفسکی برجای گذاشت تابلویی از هانس هولبین جوان موسوم به مسیح مرده بود که داستایفسکی به هنگام اقامت در درسدن برای دیدارش آن همه تشویش از خود نشان میداد. او درصدد بود تا در رمان ابله، تعبیر شاهزاده میشکین از شاهکار هولبین را بگنجاند. موضوعاتی چون الحاد و ایمان، رئالیسم و ناتورالیسم شاید میتوانست دامنهای بس گسترده به خود گیرد، ولی با وجود اینکه تابلوی موزۀ بال او را حیرتزده و سرشار از شور و شوق ساخته بود، از نگارش این تفسیر فلسفی بر اثر هولبین خودداری کرد. شاهزاده میشکین تجسم سیمای انسان آرمانی داستایفسکی است: فروتن و صدیق و حساس، دوستدار همۀ تحقیرشدگان و آزاردیدگان، کسی که در رویای تحقق صلح و نیکبختی برای تمامی انسانهاست، دوست کودکان، مدافع بیماران و حامی همۀ «مغضوبین» جامعه بهشمار میآید و بدین سبب است که تمامی کسانی که در جامعه با توفیق روبهرو بودهاند در او به چشم یک بیعرضۀ بیآزار و در یک کلام «ابله» مینگرند.
ولی داستایفسکی برتری انکارناپذیر قهرمان داستان خود را نسبت به تمامی نمایندگان جهان مسلط پیرامون خود، به شیوهای برجسته نشان داده است. او، قهرمان خود را به جهان ملکداران متظاهر به حمایت از هنر، اجارهداران بزرگ، سلاطین جهان مال و سرمایه، اغنیای نوکیسه و مردان موفق عرصۀ تجارت، که او را احاطه کردهاند وارد میسازد.
شاهزاده میشکین نسبت به ناستاسیافیلیپوفنا از احساسی عمیق که آمیزهای از عشق و ترحم است، سرشار است. او حیرتزده از زیبایی غمانگیز زن، خطاب به او میگوید: «شما رنج فراوان کشیده و از این جهنم دست نخورده خارج شدهاید».
شاهزاده میشکین نمونۀ فردی است که مؤلف آن را به سبب عشق، نیکی و انسان دوستیش در جایگاه انسانی آرمانی خود برگزیده است. ولی در جهان گوسالۀ زرین، این شخصیت در انقیاد قانون مشترک رنج و ناامیدی مرگ است. این نماد شاعرانۀ عمیقی است که داستایفسکی با ترس بدان، فرجام کار پاکی و زیبایی اخلاقی را در قلمرو جهانی که سودجویی و تجمل و جنایت بر آن حکم میراند، عرضه میدارد. در مقابل میشکین، روگوژین است که این شخصیت مظهر هوسی بیاختیار و درندهخوست که در عرصۀ مبارزه به حسادتی افسار گسیخته بدل میشود. این شخصیت، تحت سلطۀ «احساسی هیجانآلوده، تا مرز درد و رنج» قرار دارد. برای نقاب کشیدن از چهرۀ غرایز مفرطی که این چنین به درد و شکنجه میانجامد داستایفسکی طبیعتی ساده و صادق را برمیگزیند که با همۀ طراوت امیال و غرایزش به آسانی شعله میکشد و به اوج هیجان میرسد.
یکی از صحنههای قوی داستان، یعنی حضور شاهزاده میشکین و روگوژین بر بالین مرگ ناستاسیا فیلیپوفنا، «نطفۀ» تمامی رمان بهشمار میآید و مرگ قهرمان زن داستان، ترحم متقابل دو رقیب، دو برادرخوانده نسبت به یکدیگر در کنار جسد زن محبوب خود، که به آنان امکان میدهد سرانجام شوم خویش را پیشبینی کنند، زندان با اعمال شاقه برای یکی، بیمارستان امراض روانی برای دیگری، پایان غمانگیز رمان است که از آن داستان انسان آرمانی داستایفسکی، که به حکم دادگاه عصر بیترحم خود محکوم به مرگ و نابودی قطعی است جوانه میزند و میبالد. از میان صحنههای پرتلاطم و جستجوها و سرگردانیها داستایفسکی ما را از میان انبوهی از آشوبها و طغیانها، فاجعۀ پایانی رهبری میکند: نقطۀ اوج درام، به پایان داستان احاله شده است.
ابله، شاعرانهترین اثر داستایفسکی است و در این رمان بوده است که او، به بهترین صورت توانسته آنچه را که آن همه بدان دلبسته بوده، یعنی آفرینش یک رمان، شعر را به زیبایی تمام متحقق سازد. براساس چنین داوری است که داستایفسکی دستورالعمل خود را ابلاغ میکند: «با زیبایی است که جهان رهایی خواهد یافت!»
رمان ابله زادۀ رنج عمیق روحی داستایفسکی در دوران عشق او در سمی پالاتینسک بوده است، عشقی که خود آن را قویتر از مرگ مینامد؛ به همین دلیل صحنۀ انتهایی رمان ابله را باید در میان بزرگترین اوراق شعر جهانی قرار داد.