خانم اوینگ، کوتاه قد بود و رهبر تعدادی زن کوتاه قد دیگر که میخواستند مشکلات زندگیشان را از میان بردارند. مشکلاتی که به دلیل چند اینچ کوتاهی نصیبشان شده بود. او کارهای مختلفی انجام میداد: مهربانی، ایجاد هیجانهای کوچک، باز کردن محدودیت نگاهها و چین دادن به بینیها، دویدن، برپا کردن جنبشها و سخنرانیهای کوتاه و قهقهه های محدود. ورود خانم اوینگ به هر جمعی، مصادف و مرادف بود با شکسته شدن سکوت آن.
سنش باعث حدس و گمانهای زیادی میشد و فقط کسانی از آن اطلاع داشتند که در گذشته هم مدرسهییاش بودند. خودش میگفت هیچ اهمیتی به تولدش نمیدهد؛ به این ترتیب به آنها اجازهی هیاهو نمیداد.
میگویند اگر چند دست از چیزی داشته باشید، به خاطر از دست دادن آن غصهی کمتری خواهید خورد. خانم اوینگ تابستانها لباس ورزشی کتانی میپوشید. جورابهای کوتاهش سیاه رگهای پشت پاهایش را کاملا آشکار میکرد. زمستانها هم نیمتنههای تافته با تزیینات فراوان به تن میکرد. ژاکتهایش از پوست حیوانات کمتر در معرض انقراض بود. بعد از ظهرها معمولا روبان کم رنگی به سرش میبست. گرمای سوزان یا توفان بی رحم؛ در هر حال با همهی سختی آرایشگاهش را میرفت. رنگ موهایش همیشه تا اندازهی زیادی روشن بود و از فر کردن شان لذت میبرد. معتقد بود وقتی آدم انگشتش را در موهایش فرو میبرد، تارها باید دور آن حلقه شود. صورت کوچک و گردش را به شیوهیی نه چندان متفاوت از زنان جنوب و جنوب غربی، آرایش میکرد؛ به بینی و چانهاش پودر سفید براقی میزد و روی گونههایش را به صورت دایره رژ میکشید. بعد از پایان همهی این کارهای طولانی، خانم اوینگ زنی زیبا بود.
از مدتی پیش او یک بیوه به حساب میآمد. قبل از بیوه شدن هم او و آقای اوینگ جدا زندگی میکردند، آن موقع مردم شهر نسبت به او حس همدردی داشتند. خانم اوینگ هرگز حتی تصور طلاق گرفتن را هم به ذهنش راه نمیداد؛ اعتقادش که الان بسیار کم رنگتر شده، این بود که طلاق مایهی سقوط آدمهای محترم است. پیش از این که تصورات خانم اوینگ عملی شود؛ اقای اوینگ که طبق عقیده ی «کمی سریعتر» رفتار میکرد، در یک تصادف اتومبیل کشته شد.
آن وقت این بیوه ی پاک و کوچک که فکر میکرد تمام مردان دنیا عاشقش هستند، با دوستانش به این نتیجه رسید که باید دوباره ازدواج کند؛ مدت زمانی گذشت و این اتفاق نیفتاد.
خانم اوینگ هرگز درباره ی آن چه از دست داده بود مبالغه نمیکرد. هیچ گاه خود را با حبس کردن در اتاق خواب از دنیا محروم نکرد. به راه خود ادامه میداد و در تمام رخدادهای شهر حضور مییافت. هفتهیی نبود که بدون یک مراسم شام یا عصرانه کوچک همراه با سرگرمی در خانهی او بگذرد. همه برایش یکسان بودند؛ هرچند در حضور مردها، جلوهی دیگری از خود به نمایش میگذاشت. و این نشان میداد خانم اوینگ زنی نیست که به آسانی نا امید شود.
خانم اوینگ یک دختر داشت: لولیتا. خب، پدر مادر حق دارند برای بچههایشان اسمی را که دوست دارند انتخاب کنند، اما بد نیست نیم نگاهی هم به آینده بیاندازند و ببینند او در آینده چه مشکلاتی با اسم خودش خواهد داشت. لولیتا اصلا بچهی خاصی نبود: لاغر، با گرههایي در مفاصل استخوانهایش. موهای کم پشتش به طور جالبی در رشد مداوم بود. آن روزها خانم اوینگ ترجیح میداد موهای بچهاش فر باشد. برای همین مرتبا موهای لولیتا را هنگامی که خواب بود، خیس میکرد و در کهنه پارچههای تکه تکه میپیچید؛ صبح که تکه پارچهها باز میشد، موها دوباره حالت خود را پیدا کرده بودند: صاف، مثل همیشه. این تلاشها، شبهای لولیتا را نا آرام میکرد؛ او باید با وجود تکه پارچههای پیچیده شده به دور سرش میخوابید. این کارها کنار گذاشته شد و در نتیجه موهایش باز هم آویزان شد.
در اولین روزهای مدرسه، پسرهایی که این ماجرا را فهمیده بودند، موقع زنگ تفریح در حیاط دور او جمع میشدند و فریاد می زدند: اوه لولیتا، میشه موهای فرفریت رو نشونمون بودی؟ لولیتا یکی از اون موهای فرفری خوشگلت رو به ما بده!. دخترهای کوچک، دوستانش بین خودشان میگفتند: «اوه، واقعا وحشتناکه!» و دستهایشان را محکم روی دهان شان میگرفتند تا صدا خندهشان بلند نشود.
خانم اوینگ به دخترش افتخار میکرد، اما دوستان لولیتا و مادرانی که دختران زیبا به دنیا آورده بودند خود را به جای او میگذاشتند و برایش دلسوزی میکردند. همهی دخترها و پسرهای شهر همراه نقشههایی که برای آیندهی خود در سر داشتند راهشان را میرفتند. لولیتا هم راه خود را همراه با مادرش تا تبدیل شدن به یک دختر جوان طی میکرد. وقتی به آن سن رسید، غیر از قدی بلندتر نسبت به مادرش، تفاوت چندانی نکرده بود.
البته دوست های لولیتا از او بدشان نمی آمد، حتي به راحتی با او هم صحبت میشدند. هرچند مادرش همیشه او را زیر نظر داشت، در این مورد سین جیمش نمیکرد. ناراحتیاش نه در مورد لولیتا، بلکه در مورد پسرهای جوانی بود که نگاههای احمقانه و خالی از معنا به او میکردند و برای لولیتا پا پیش نمیگذاشتند. لولیتا آرام بود، خیلی آرام. اغلب معلوم نمیشد در اتاق است؛ مگر این که چراغ اتاقش روشن میشد. هیچ کاری نمیشد برایش کرد؛ هیچ اتفاق امیدوار کنندهای در جهت بهبود اوضاع وجود نداشت. دوستانش به فکر موفقیت خودشان، به فکر قناریهاي کوچکشان بودند. و این موضوع، خانم اوینگ را پریشان میکرد.
هرگز اتفاق جالب توجهی در بعد از ظهرهای خانهی اوینگ روی نمیداد؛ مثلا صدای مردانهای که لولیتا را پای تلفن بخواهد. اوایل گاهی پیش میآمد که دوستهای دخترش او را به جشنهاشان دعوت کنند، اما بعدها این موضوع نیز منتفی شد؛ نه از روی عدم علاقه، فقط به این دلیل که با او سر کردن سخت بود؛ از دوران دبیرستان عادت داشت در خلوت خود باشد. گاه روزها میشد و کسی او را نمیدید. خانم اوینگ هنوز مهمانیهای کوچکش را برگزار میکرد، اما او هیچگاه به جمع آنها نمیپیوست. خانم اوینگ با نهایت تلاش، لولیتا را به مراسم عمومی که جوانها و پیرها در آن شرکت داشتند، میبرد: جشنهای همگانی کلیسا، بازارچههای خیریه و گردهماییهای عمومی. اما آن جا هم لولیتا گوشهیی پیدا میکرد و ساکت میایستاد. این جور مواقع، مادرش مجبور میشد با صدای بلند و واضحی از میان جمعیت صدایش بزند: «بیا این جا، پیر دخترک در گِل مانده ام! بیا و با جمعیت قاطی شو!» لولیتا فقط لبخند میزد و همان جا باقی میماند. هیچ گونه اخم و بدخلقی در سکوتش دیده نمیشد.
صورتش اگر کسی یادش بود که به آن نگاهی بیاندازید، نوعی جاذبهی خجالت زدگی داشت. شاید میشد لبخندش را در بالای فهرست محدود جذابیتهای او قرار داد. اما اغلب، ویژگیهاي اگر به سرعت شناخته شوند، با ارزش هستند؛ چه کسی وقت جست و جو کردن دارد؟
اگر برای مثال، یک دختر دوشیزهی کشف نشده و یک مادر کوتولهی شوخ و شنگ با هم زندگی کنند و دختر ادارهی خانه را بر عهده گرفته و باری از شانههای فربه مادر بر دارد، ممکن است اتفاقی بیفتد. اما لولیتا هیچ استعدادی نداشت. خیاطی برایش مثل یک راز، مبهم بود و اگر تصمیم میگرفت به آشپزخانه برود و ظرف کثیفی را بشوید، در بهترین حالت میشد گفت نتیجهاش مضحک است. او حتی نمی توانست اتاقی را به زیبایی بچیند؛ لوسترها تکان تکان میخورد، دکورها به هم می ریخت و آب از گلدانهایی که به آنها دست زده بود، سرازیر میشد. خانم اوینگ هیچ گاه او را به خاطر دست و پا چلفتی بودنش سرزنش نمیکرد و کارهایش را به صورت جوک درآورد. دوست لولیتا وقتی این شوخیها را میشنید، میلرزید و در نتیجه آب بیشتر پاشیده میشد و دکوراسیون بیشتر به هم میریخت. او حتی نمی توانست با موفقیت خرید کند، هر چند همیشه دستور خرید مادرش را که با خط کج و معوج نوشته بود به همراه داشت. در ساعتی که به فروشگاه میرسید آن جا پر از زنهایی بود که او نمیتوانست راه خود را از بین آنها باز کند. کناری میایستاد تا آخرین نفر هم سفارشش را بدهد. بعد جلو میرفت و خواسته اش را زمزمه میکرد. به این ترتیب ناهار خانم اوینگ دیر میشد. اگر خانم اوینگ خدمتکار نداشت، در نگهداری از خانه دچار آشفتگی میشد. ماردی، آشپزی فوق العاده بود که میتوانست شیطان کثیفی را از بین ببرد. خانمهای دیگر از خدمتکارانشان رضایت کافی نداشتند. همیشه میترسیدند آنها را ترک یا خانه را غارت کنند، اما خانم اوینگ خیالش از بابت ماردی راحت بود. او بیشتر از وجود خدمتکارش احساس پیروزی میکرد تا کسی که به دنیا آورده بود. آنها با هم میخندیدند، اغلب سوژهی خندهها لولیتا بود. لولیتا؛ باز هم خاموش و ساکت. زمان میگذشت و خانم اوینگ هم با آن می رفت: سبک مثل حبابی در هوا. لولیتا در این تجربهها شکست خورد تا در نهایت خودش را بازیافت.
بهار شکوفه زد، نه به تدریج؛ در یک روز. فصلی رسید که جان ماربل را با خود داشت. شهر پیش از آن کسی مثل او را به خود ندیده بود. چنین به نظر میرسید که در ارابهی خورشید شعله ور است. قد بلند بود و زیبا و می توانست حرکت اشتباهی انجام ندهد و هیچ کلامی را با لکنت نگوید. دخترها توجه به مردهای جوان محلی را از یاد بردند و آنها را دشمن جان ماربل کرده بودند. او از آنان بزرگتر بود، سی سال داشت، احتمالا ثروتمند بود؛ چون گرانترین اتاق مهمان خانهی وادهمپتون را گرفت و یک اتومبیل اتوماتیک با نشان خارجی داشت که ترکیبی از ظرافت و قدرت بود. او در رویایش دریاچهای جاودیی در آن جا می دید. مردهای پیر و جوان زیادی در منقطه حضور داشتند اما این جان ماربل بود که توسط شرکت خود اقدام به معاملات ملکی کرد و املاکی را در بیرون شهر خرید. هنگامی که کسب و کارش رونق گرفت، تبدیل به ستاره ی شهر شد. زمان گذشت. هیجان به اوج رسید.
(ادامه داستان در کتاب...)
«نسخه الکترونیک کتابهای نشر شور آفرین را می توانید از اپلیکیشن طاقچه دریافت نمایید»