بهار در فیلتا ابری و گرفته است و همه چیز نمناک. تنه ی سیاه و سفید چنارها، بوته های سرو کوهی، نرده ها، سنگ ریزه ها. جایی است دور افتاده با چشم اندازی پر از آب. در حاشیه ی ناهموار ستونی آبی رنگ از خانههایی که پایههایشان وقتی کسی از سرازیری صعود میکند، میلرزد. (آن جا است که یک سرو کوهی راه را نشان میدهد.) کوههای تیره رنگ سنت جرج بیش از هر وقت دیگری شباهتشان را به کارت پستالهای 1910 از دست داده اند و با زبان بی زبانی به استقبال توریست ها در فرودگاه و اسکله می روند و به تماشای شومینههای صدفی و تکه سنگهای قیمتی دعوت شان میکنند. هوا گرم است و بادی نمیوزد. بوی خفیف سوختگی به مشام می رسد. نمک دریا در باران حل شده و کبودی دریا را کم تر کرده. دریا بیش تر دودی رنگ به نظر می رسد، با موجهایی آرام که به کفش میخورند.
سی و چند ساله بودم که تواناییهایم را کشف کردم. آن موقع همهی حواسم کاملا جمع بود. در سراشیبی یکی از خیابانهای کوچک فیلتا، همه چیز به طور هم زمان به چشم میخورد؛ کشتیهایی به سبک معماری رو کو کو آنجا توقف کرده بودند، شمایل مرجانی عیسای مصلوب، پشت پنجرهی یک مغازه، پوستر یک میهمان سیرک غمگین که یک گوشهاش خیس شده و از دیوار کنده شده بود، به اضافهی کمی پوست پرتقال کال زرد رنگ روی قسمت قدیمی پیادهروی آبی مایل به خاکستری با طرحهای کاشیکاری قدیمی که هر طرفش یاد آور خاطرهای فراموش شده بود. من عاشق فیلتا هستم: دیوانه وار و عاشق؛ این که میتوانم قسمتهای مرطوب، سیاه رنگ، معطر و سفت گلهای کوچک بنفشه را لمس کنم، شبیه به ساز ویولا، و رطوبت خواب آورش مثل روغن مالیدن یک کاتولیک، که موقع روزه گرفتن بدنش را با آن مرطوب می کند. به خاطر همین، از این که باز در آنجا بودم بسیار خوشحالم بودم. به زحمت مسیر سربالایی را در جهت عکس به سمت جویبار پایین شهر طی میکردم؛ بدون کلاه. سرم خیس شده بود. با این که فقط یک بارانی نازک روی پیراهنم پوشیده بودم، اما پوستم داغ شده بود. سوار قطار سریع السیر کپربلا شدم. قطار بلافاصله با سرعت و هیجان خاصی به طرف سرزمینی کوهستانی حرکت کرد. در سراسر شب از داخل تونلها میگذشت؛ یکی/ دو روز در طول یک سفر کاری، این امکان به من داده شده بود که نفسی تازه کنم، این، همهی آن چیزی بود که انتظارش را میکشیدم. همسر و فرزندانم را در خانه گذاشته بودم و آن جزیرهی امن خوشبخت همیشگیام در نواحی شمال دوست داشتنی، هستی بخشام شده بود؛ مدام در کنارم جریان داشت و حتی من را در برگرفته بود. درست است که تمام اینها در سرم می گذشت، ولی همین عشق از من محافظت می کرد. یک پسر بچه با یک کاسه گلی کوچک و سفت خاکستری رنگ، داشت تند تند از پله ی جلوی در پایین میآمد، که سر خورد. تلاش میکرد سه پرتقال را هم زمان بر دارد، اما مدام یکی از آنها دوباره می افتاد. تا این که خودش هم تعادلش را از دست داد. همان موقع یک دختر بچهی دوازده ساله که گردنبندی سنگین دور گردن سیاهش آویزان بود و دامنی به بلندی دامن کولیها به پا داشت، به سرعت با دستان فرز و حرکاتی تند و تیز همهی آنها را برداشت. همان نزدیکیها، در تراس مرطوب یک قهوهخانه، مرد گارسنی داشت روی میزها را تمیز میکرد. یک فروشندهی دورهگرد غمگین جار میزد و آب نباتهای چوبی محلی میفروخت. داخل یک سبد، اشیایی پر زرق و برق به همراه یک تقویم را به صورت پشت و رو، با نا امیدی روی نردهای ترک خورده گذاشته بودند. نه نم نم باران بند آمده و نه فیلتا شهری بود که به باران خو گرفته باشد، تا حدی که آدم نمیدانست دارد هوای مرطوب را تنفس میکند یا باران گرم را. همچنان که راه می رفتم پیپم را با انگشت شست از داخل یک کیسهی لاستیکی پر کردم. یک مرد انگلیسی که شلوار گلف درست و حسابی و مدل صادراتی پوشیده بود، از زیر تاقی بیرون آمد و وارد یک داروخانه شد؛ جایی که اسفنجهای بزرگ رنگ پریدهی داخل یک گلدان آبی رنگ شیشهای داشت از تشنگی تلف می شد. هیجان خاصی سر تا پایم را فرا گرفته بود. چه گونه می توانستم با تمام وجود به تب و تاب آن روز ابری و خاکستری که از عطر بهار پر شده بود، پاسخ دهم، و از آن قدردانی کنم؟ بعد از یک شب نا آرام، ذهنم به شدت پذیرای هر چیزی بود. جذب همه چیز شده بودم: چهچهی یک توکا روی درختهای بادام پشت کلیسا، سکوت خانههای فرو ریخته، ضربهی امواج دور دریا، له له بخار، به اضافهی شیشههای سبز یشمی مشروب بالای یک دیوار که به سمت جلو به حالت ایستاده قرار داشت و تصویر تبلیغ یک سیرک که سرخ پوستی را روی اسبی نشان میداد که بر دو پایش بلند شده و جسورانه یک گورخر بومی را با کمند گرفته بود. در کنارشان چند فیل دلقک، غرق در تفکر، روی تخت پادشاهی لم داده بود.
خیلی زود همان مرد انگلیسی از من جلو زد. همراه با بقیهی چیزها مجذوب او هم شده بودم. به طور اتفاقی چشمم به چشمهای بزرگ آبی رنگاش افتاد. کنار پلکش زخم شده بود: رنگ خون. اشتیاقی آتشین در نگاهش موج میزد. خیلی سریع لبهایش را تر کرد. جهت نگاهش را دنبال کردم و یک دفعه نینا را دیدم. در طی پانزده سال هر بار که می دیدمش- راستش نمی دانستم اسم رابطه مان را چه بگذارم – اول من را نمی شناخت. برای لحظهای ساکت و بی حرکت ماند، از آن طرف پیاده رو، تا نیمه به سمتم چرخید و نگاهی دل سوزانه همراه با تردید و کنجکاوی به من کرد؛ خشکش زده بود و تکان نمیخورد. تنها چیزی که حرکت میکرد شال زرد رنگش بود. در همین حال من را شناخت، با صدای بلند فریاد زد، دست هایش را بالا برد و با استفاده از انگشتهایش شروع به رقصیدن در وسط خیابان کرد. خیلی بی پروا بود و همیشه شتاب زده عمل میکرد. این بار هم درست مثل همیشه وقتی به هم رسیدیم با حرکت دستش روی سرم علامت صلیب کشید. سه بار من را بوسید. بعد آمد کنارم و دو دستی بهم چسبید و قدمهایش را با من یکی کرد. یک دامن تنگ قهوهای پوشیده بود که کنارههایش از بالا تا پایین چاک داشت و موقع راه رفتن جلوی دست و پایش را میگرفت.
گفت: «البته یه فنر دیگه هم این جاس.» خیلی مودبانه یک راست جویای حال النا شد. بعد راجع به شوهرش گفت: «یک جایی همین نزدیکی ها با سیگور داره پرسه می زنه. باید برم یه کم خرید کنم، بعد از ناهار راه میافتیم. یه لحظه صبر کن، کجا میخوای منو ببری ویکتور نازنین؟»
(ادامه داستان در کتاب...)
«نسخه الکترونیک کتابهای نشر شور آفرین را می توانید از اپلیکیشن طاقچه دریافت نمایید»