آنا مكنتاش تك و تنها به مهمانی لوهرها آمدهبود، و حالا داشت به همسرش ادوارد فكر میكرد و او را در ذهن مجسم كرد. همسرش، چهل و یك سال داشت، لاغر و تكیده بود، موهای بور و آشفتهیی داشت، كه در هفده سال زندگی مشتركشان تغییر چندانی نكردهبود؛ هنوز گاهی مواجه شدن با مردم عصبیاش میكرد و لبخند دست پاچهاش حالتی پسرانه به چهرهاش میداد. آنا معتقد بود آنها نباید باهم بمانند، چون ادوارد بچه میخواست، اما او نمیتوانست بچهدار شود. به همین دلیل در تمام این سالها شرایط عصبی مساعدی نداشت. و به تازگی و به خواست ادوارد، به نزد روانپزشكی به نام دكتر ابات میرفت.
در سالن پذیرایی لوهرها، با آن سقف و دیوارهای طلایی رنگ، موسیقی پرانرژییی پخش میشد. آنا به موسیقی گوش میداد و همچنان به همسرش فكر میكرد. او هم باید حالا در مهمانی میبود؛ قرارشان را در اینجا گذاشته بودند. اما سهربع از موعد مقرر میگذشت و او نیامده بود. خانوادهی لوهر را ادوارد از طریق مسایل كاری میشناخت. بعد ترجیح دادهبود او و آنا با آنها معاشرت بیشتری بكنند. آنا پیش از این آنها را ندیدهبود و این مساله معذبش میكرد؛ كسی را در جمع نمیشناخت و باید تنها به انتظار مینشست. این موضوع احساس بدی به او میداد؛ ادوارد همیشه با او مهربان بود و امكان نداشت حالا این مساله تااین حد برایش بیتفاوت باشد. او میدانست موقعیتهای عصبی،باعث میشود آنا دلدرد بگیرد. زن به ساعتش نگاه كرد و آه كشید.
افراد دیگری هم از راه رسیدند. بعضیهاشان لوهرها را میبوسیدند و بعضیها فقط سری تكان داده و لبخند میزدند. دو خدمت كار سیاه پوست سینیهای نوشیدنی را بین مهمانان میچرخاندند و اگر تعارفشان پذیرفته میشد، با حالتی دلنشین تشكر میكردند. صبح ادوارد گفتهبود: «من ساعت نهونیم اونجام، یا حداكثر تا نیمساعت بعدش، اگه برنگشتهباشی خونه، خودم رو میرسونم.» بعد او را بوسیده و خانه را ترك كردهبود. از فكر آنا گذشتهبود: «لباس آبیم رو میپوشم.» این رنگ را بیش از هر رنگ دیگری دوست داشت، چون به او وقار و جلوهی خاصی میداد و باعث آرامشش میشد. با آن احساس با ارزشبودن میكرد. این را به دكتر ابات هم گفتهبود. نظر دكتر این بود كه آرامش مهمترین چیز در زندگی او است.
یك زوج – ژنرال ریچی و همسرش، تقریبا هفتادوپنج ساله -آنا مكنتاش را میدیدندكه تنها ایستاده و میخواستند كاری برایش بكنند.
خانم ریچی گفت: «انگار اون زن از یه چیزی ناراحته. بریم جلو باهاش حرف بزنیم.»
پیشنهاد ژنرال این بود كه او را به حال خودش بگذارند. بیحوصله و باالتماس گفت: «دخالت نكن. به نظر نمییاد دلش بخواد با كسی حرف بزنه.»
همسرش سر تكانداد و به آنا گفت: «اسم ما ریچیست.» آنا به محتویات لیوانش زل زدهبود. سرش را بالا آورد و پیرزن لاغری را دیدمثل سوزن. پشت سرش مردی لاغر و خمیده با فاصله از آنا ایستادهبود.
خانم ریچی گفت: «اون یه كهنهسربازه. یه ژنرال.» و به مرد اشاره كرد كه موهای كاملا سفیدش را روی سر؛ چیزی شبیه یك گنبد، یكوری خوابانده بود. چشمهای مرد مثل سگ شكاری نافذ و سبیلهایش مشكی بود. او در حالی كه دست استخوانیاش را تكان میداد غرولندكنان گفت: «اینجور مهمونیها مورد علاقهی من نیست. همسرم بود كه دوستداشت بیاییم اینجا.»
آنا خودش را معرفی كرد و توضیح داد كه همسرش دیر كرده و او لوهرها را نمیشناسد.
خانم ریچی گفت: «حدسشو میزدیم. ما هم آدمهای زیادی رو نمیشناسیم، باز خوبه كسی رو پیدا كردیم كه باهاش حرف بزنیم.» و محض توضیح اضافهكرد لوهرها انسانهای نازنین و دستودلبازی هستند.
ژنرال زیرلب گفت: «ما تو قطار سوییس باهاشون آشنا شدیم.»
آنا نگاهی كوتاه به افرادی كه موضوع صحبتشان بودند انداخت؛ لوهرها كه از لحاظ ظاهر كاملا با ریچیها تفاوت داشتند: قدكوتاه، چاق، عینكی و مدام در حال خندیدن. آنا به آن كوتولههای شیطان نگاه كرد.
گفت: «همسرم با اونها رابطهی كاری داره.» و دوباره به ساعتش نگاه انداخت: دهونیم بود. سكوتی برقرار شد و در پیاش خانم ریچی گفت: «اونا قبلا هم ما رو به مهمونی دعوت كردهن. با وجود اونا ما صاحب یه زندگی كامل شدهیم.» و شروع كرد به صحبت دربارهی آنها و در خلال حرفهایش گفت از دیدن جوانها خیلی لذت میبرد.
در ادامه ژنرال اضافهكرد: «در واقع، لوهرها برای ما دلسوزی میكنن.»
همسرش گفت: «اونا خیلی مهربونن.»
واردشدن به این سالن پر زرقوبرق، آنا را دچار اضطراب كردهبود و بیشك اگر ادوارد آمدهبود، از او میخواست زودتر از آنجا بروند. به ساعتش كه نگاه میكرد، اضطراب بیشتری میگرفت، و به دلیل مبهمی حضور این زوج كه مورد ترحم لوهرها بودند، نگرانیاش را بیشتر میكرد. باید با دكتر ابات صحبت میكرد؛ تصمیم گرفت به او تلفن كرده و دربارهی احساسی كه داشت با او حرف بزند. چشمهایش را بست و به فكرش رسید باید در برابر ریچیها ظاهرسازی كند تا چلب توجه نكردهباشد. هنوز چشمهایش را بستهبود و شنید كه خانم ریچی پرسید: «حالتون خوبه خانم مكنتاش؟»
چشمهایش را باز كرد و دید ژنرال ریچی و همسرش با تعجب به او چشم دوختهاند. از فكرش گذشت آنها از خود میپرسند چرا یك زن چهلساله كه همسرش یك ساعت دیر كرده، باید اینطور مضطرب شود؟ و در كمال شگفتی پاسخ میدهند به این دلیل غیبت همسرش تااین حد روی او تاثیر گداشته كه آن مرد هنوز همان تاثیری را بر او دارد كه در اوایل ازدواج داشته.
(ادامه داستان در کتاب...)
«نسخه الکترونیک کتابهای نشر شورآفرین را می توانید از اپلیکیشن طاقچه دریافت نمایید»