Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

زن تنها. نویسنده: آلبر کامو. مترجم: سیروس نورآبادی

زن تنها. نویسنده: آلبر کامو. مترجم: سیروس نورآبادی

آلبر کامو
نویسنده و فیلسوف فرانسوی (1960-1913) و برنده جایزه نوبل ادبیات 1957.
از کتاب «اگر یک مرد را بکشم، دو مرد را کشته‌ام»- تجربه زندگی مشترک در داستان‌های کوتاه

«نسخه الکترونیک کتاب های نشر شور آفرین را از اپلیکیشین طاقچه دریافت نمایید»

چند دقیقه‌ای بود مگسی آرام و بی صدا در اتوبوس می چرخید، و از اول تا آخر اتوبوس را با بال‌های خسته اش، می‌رفت و بر می‌گشت. ژانی برای چند لحظه ندیدش، بعد دید که روی دست بی حرکت شوهرش نشسته. هوا سرد بود، مگس می‌لرزید و ضربه‌های شن که با هجوم باد به پنجره‌های اتوبوس می‌خورد، به گوش می‌رسید. اتوبوس در نور اندک صبح زمستان با سر وصدای آهن پاره‌ها و چرخ‌هایش به سختی پیش می‌رفت. ژانی به شوهرش نگاه کرد. مارسل با حلقه‌ی موهای خاکستری که روی پیشانی باریک‌اش طره شده بود و آن بینی پهن و دهان آویخته‌ی شبیه به فان، عبوس به نظر می رسید. وقتی اتوبوس در چاله‌ایی می‌افتاد مرد به سمت ژانی تکان می‌خورد، بعد هیکل سنگینش دوباره روی پاهای پهن‌اش می‌افتاد و مست و بی حال می شد، انگار نگاه خیره‌اش جایی را نمی‌بیند. تمام اعضای بدنش غیر فعال به نظر می‌رسید، به جز دست‌های زمخت و بی مویش که کوتاه‌تر دیده می‌شد؛ چون آستین زیر پوشش از سر آستین لباس رویی‌اش بیرون زده و روی دست‌اش را پوشانده بود. با دست‌هایش ساک پارچه‌ایی کوچکی را محکم بین زانوهایش نگه داشته بود. به نظر می‌رسید حضور مگس را حس نمی‌کند.

ناگهان زوزه‌ی باد به وضوح شنیده شد و مه غلیظی که اطراف اتوبوس را گرفته بود، بیش‌تر شد. حالا شن‌ها مشت مشت به پشت پنجره می‌خورد. انگار دست‌هایی نامريی آن‌ها را با ضرب به شیشه‌ها می‌پاشید. مگس بال‌های یخ زده‌اش را تکان داد، پاهایش را خم کرد و پرید. اتوبوس سرعتش را کم کرد، گویا می‌خواست بایستد، اما باد در همان لحظه قطع شد و مه به آرامی بالا رفت. اتوبوس دوباره سرعت گرفت. نور چراغ‌ها منظره‌ی بیرون را روشن می‌کرد. دو سه درخت نازک و سفید نخل که مصنوعی به نظر می‌رسید، جلوی پنجره‌ی اتوبوس خودش را به رخ کشید و لحظه‌ای بعد ناپدید شد.

مارسل گفت: «چه کشوری!»

اتوبوس پر بود از عرب‌هایی که ردا به تن داشتند و ظاهرا خواب بودند. بعضی‌هاشان پاهایشان را روی صندلی جمع کرده بودند و همراه با هر حرکت اتوبوس تکان می‌خوردند. سکوت و آرامش آنها بر قلب ژانی فشار می‌آورد. احساس می‌کرد مجبور است روزها با آن گروه به ظاهر کر و لال سفر کند. گر چه تاره دو ساعت از لحظه‌ایی می‌گذشت که اتوبوس، در آن صبح سرد زمستانی از انتهای خط راه آهن حرکت کرده و از کنار سکوی سنگی متروک به سمت افق قرمز رنگ پیش رفته بود. بعد باد برخواسته، و به تدریج منطقه‌ی وسیعی را فرا گرفته بود. از آن لحظه مسافران دیگر نتوانستند چیزی ببینند؛ یکی پس از دیگری از صحبت باز ایستاده و در سکوت و بی‌خوابی شبانه غرق شده بودند. فقط گاهی خاکی را که از پنجره به داخل می‌آمد از روی لباسشان می‌تکاندند.

«ژانی!»

ژانی با صدای همسرش تکان خورد. یک بار دیگر با خود فکر کرد این اسم برای آدم قد بلند و درشتی مثل او خیلی مسخره است. مارسل می‌خواست بداند کیفی که نمونه‌ی اجناسش را در آن گذاشته کجا است. ژانی با پا فضای خالی زیر صندلی اتوبوس را گشت، پایش به جسمی خورد که فکر کرد باید همان کیف باشد. نمی‌توانست بدون نفس نفس زدن خم شود؛ گرچه در مدرسه برنده‌ی جایزه اول ژیمناستیک شده بود و آن موقع اصلا نمی‌دانست تنگی نفس چیست. خیلی وقت پیش بود ؟ 25 سال. اما 25 سال که چیزی نبود. انگار همین دیروز بود که انتخاب بین زندگی مجردی و تاهل دچار تردیدش کرده بود. انگار همین دیروز بود که به خاطر نگرانی از این که در تنهایی پیر شود، تن به ازدواج داده بود. حالا تنها نبود و آن دانشجوی حقوقی که دوست داشت همیشه با او باشد در کنارش بود. عاقبت او را پذیرفته بود. هرچند مارسل از او کوتاه تر بود و ژانی خنده‌ی حریصانه و ناگهانی و چشم‌‌های سیاه و برآمده‌اش را زیاد دوست نداشت، اما شجاعتش را در برابر سختی‌های زندگی که مشخصه‌ی همه‌ی فرانسوی‌های هموطنش بود ستایش می‌کرد. همچنین نگاه مغمومش را در مواجهه با شرایط و افرادی که بر خلاف انتظارش بودند. از همه مهم‌تر ، ژانی دوست داشت مورد عشق و محبت قرار بگیرد و مارسل او را غرق در توجه و مهربانی می‌کرد. اغلب توسط مارسل از این نکته آگاه می‌شد که به او تعلق دارد و این به هستی‌اش واقعیت می‌بخشید. نه، او تنها نبود.

اتوبوس با سرو صدای زیادی راهش را در میان موانع نامريی می‌شکافت و پیش می‌رفت. ناگهان ژانی احساس کرد یک نفر به او خیره شده. به سمت صندلی آن طرف راهرو برگشت. مرد، عرب نبود. ژانی تعجب کرد که چطور از اول سفر تا الان متوجه او نشده بود. مرد یونیفرم فرانسوی مخصوص صحرا به تن کرده بود. کلاه پارچه‌ای چرک مردی بالای چهره‌ی آفتاب سوخته‌اش قرار داشت؛ چهره‌ای مثل شغال، باریک و تیز. چشم‌های خاکستریش با حالت نارضایتی به او خیره مانده بود. ژانی ناگهان قرمز شد و به سمت شوهرش برگشت.

 

(ادامه داستان در کتاب...)

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1339
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021961