Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

خوشبختی. نویسنده: کاترین منسفیلد. مترجم: سیروس نورآبادی

خوشبختی. نویسنده: کاترین منسفیلد. مترجم: سیروس نورآبادی

خوشبختی
کاترین منسفیلد
نویسنده نیوزلندی (1888-1923)
از کتاب «اگر یک مرد را بکشم دو مرد را کشته ام»- تجربه زندگی مشترک در داستانهای کوتاه
نشر شورآفرین
«نسخه الکترونیک کتاب های نشر شور آفرین را می توانید از اپلیکیشین طاقچه دریافت نمایید»

برتا یانگ، سی سالش بود، اما هنوز دلش می خواست به جای راه رفتن، بدود از این سوی پیاده رو، باله برقصد تا آن سویش را، چرخ بزند یا چیزی را که در دست دارد بالا بیندازد و بعد در هوا بگیردش. یک وقت‌هایی هم دوست داشت آرام بایستد، و بدون اینکه مسأله خنده‌داری وجود داشته باشد، خیلی ساده لبخند را به لب‌هایش بکشاند.

اگر شما هم سی سال‌تان بود و هنگام عبور از خیابان، ناگهان در این احساس خوشبختی و سعادت مطلق گیر می‌افتادید چه می‌کردید؟ گویا ناگهان تکه‌ی سوزانی از خورشید بعدازظهر را بلعیده باشید، درون سینه‌تان شعله‌ور می‌شد، و اشعه‌هایش به دیگر اعضای بدنتان حتی نوک انگشتان دست و پا سرایت می‌کرد.

فقط می‌توان این حالت را به سرخوشی غیرعادی تعبیر کرد. تمدن چه چیز ابلهانه‌ای است! کاش می‌شد آن را مثل یک ویولون نایاب در جعبه‌ای در بسته نگهداری کرد.

برتا با خود فکر کرد «تشبیه ویولون نمی‌تواند منظورم را کامل و دقیق برساند.»

بعد دوان دوان از پله ها بالا جهید. توی کیفش دنبال کلید گشت، اما طبق معمول فراموشش شده بود. چند ضربه به جعبه‌ی نامه‌ها زد و گفت «متشکرم مری.» وارد سالن پذیرایی شد و پرسید «پرستار بچه آمده؟»

«بله خانم.»

«میوه ها را آوردند؟»

«بله خانم. همه چیز آماده است.»

«میوه ها را بیار اتاق پذیرایی. قبل از اینکه بروم بالا، آن ها را می‌چینم.»

اتاق پذیرایی تاریک و سرد بود. با این حال، برتا کتش را در آورد، هیچ جوره نمی توانست سگک‌های تنگش را تحمل کند. سرمای اتاق را روی بازوانش حس کرد. اما توی سینه‌اش هنوز آن قطعه‌ی خورشید روشن می‌درخشید و اشعه‌های تابناکش را به جسمش می‌پراکند. می‌شد گفت تا اندازه‌ای غیر قابل تحمل بود. جرأت نداشت نفس بکشد؛ می‌ترسید جرقه‌های داغش با رسیدن هوا شعله‌ور شود. نفس عمیقی کشید. نمی‌خواست به آینه‌ی سرد نگاه کند، اما نگاهش به آن سمت خزید. در آینه زنی شاداب با لب‌های خندان و چشمانی درشت و سیاه دید که منتظر شنیدن خبری با رخ دادن اتفاقی آسمانی و عالی بود؛ اتفاقی که بدون شک می‌افتاد.

مری میوه‌ها را با سینی و میوه خوری بلورین و یک ظرف آبی آورد. ظرف بسیار براق و زیبا بود، انگار به آن شیر مالیده بودند.

«می‌خواهید چراغ را روشن کنم، خانم؟»

«نه، متشکرم. همین طوریم می‌بینم.»

سیب‌ها و نارنگی‌ها آغشته به رنگ صورتی توت فرنگی شده بود. تعدادی گلابی نرم مثل ابریشم، چند خوشه انگور سفید با شکوفه‌های نقره‌ای و خوشه‌ای انگور قرمز در سینی بود. این آخری را به خاطر هماهنگی با فرش اتاق پذیرایی خریده بود. به نظر عجیب می‌آید، اما واقعا علت خرید خوشه انگور همین بود. در مغازه‌ی میوه فروشی به ذهنش رسیده بود «باید کمی از این انگور ارغوانی رنگ بگیرم تا بتوانم رنگ‌های فرش را به روی میز بیاورم.» حالا این کارش معنا پیدا می‌کرد.

چیدمان میوه ها که تمام شد، و بعد از این که با میوه‌های گرد، دو هرم زیبا درست کرد، کمی دورتر ایستاد تا تاثیر زیبایی آن را روی میز تماشا کند. شگفت انگیز بود. گویی ظرف‌های بلورین روی میز، آبی شناور اقیانوس بود، فضایی که به نظرش فوق العاده و زیبا جلوه می کرد. شروع به خندیدن کرد.

«دارم دیوانه می شوم!» کیف و کتش را برداشت و خودش را به طبقه ی بالا کشاند. به اتاق بچه.

پرستار کودک روی میز کوتاهی نشسته بود و به کودک که تازه حمام کرده بود، غذا می‌داد. بچه لباس سفید فلانل و ژاکت پشمی آبی رنگی به تن داشت. موهای سیاه و نرمش را بالای سرش به صورت تپه‌ی کوچک و با مزه‌ای شانه کرده بودند. نوزاد نگاهی به بالا انداخت و با دیدن مادرش، با دست‌هایش ادای بالا پایین پریدن کرد.

پرستار گفت: «عزیزم، حالا غذایت را مثل یک دختر خوب بخور تا تمام شود.» و لب‌هایش را به شکلی در آورد که برتا فهمید می‌خواهد بگوید دوباره بی موقع به اتاق نوزاد آمده.

«عزیز مادر! امروز بچه‌ی خوبی بوده؟»

پرستار زیر لب گفت: «تمام بعدازظهر خوشحال و سرحال بود. رفتیم پارک. روی صندلی نشستم و از کالسکه بیرون گذاشتمش. یک سگ بزرگ آمد و سرش رو روی زانویم گذاشت. او گوش‌های سگ را می‌گرفت و می‌کشید. باید می‌دیدید.»

برتا می‌خواست بپرسد خطرناک نیست به بچه اجازه دهد ‌ای یک سگ غریبه را بکشد؟ اما جرأت نکرد. ایستاده بود و پرستار و بچه را در چشم‌هایش دنبال می‌کرد. درست مثل دختر فقیری که دختر ثروتمندی را در حال بازی با عروسکش نگاه می‌کند. دست‌هایش در دو طرفش رها شده بود.

بچه دوباره به مادرش نگاه کرد و چنان لبخند زیبایی زد که برتا نتوانست تحمل کند، با فریاد گفت: «خانم پرستار، لطفا اجازه بده من غذاش را بدهم. شما وسایل حمامش را جمع کنید.»

پرستار زیر لب گفت: «بسیار خب، خانم. اما نباید موقع غذا دادن به او جایمان را عوض کنیم. این کار برنامه‌ی غذایی‌اش رو به هم می‌زند. احتمال دارد عصبی شود.»

«چه حرفی می زنی! چه اشکالی دارد؟ قرار نیست بچه را توی یک جعبه‌ی ویولون بگذاریم. می‌خواهد برود به آغوش یک نفر دیگر.»

پرستار گفت: «آه، من باید...» و با دلخوری بچه را به برتا داد. گفت: «سعی کنید بعد از غذا زیاد هیجان زده نشود. شما از این کارها می‌کنید و بعد من باید نگه‌اش دارم.»

 

(ادامه داستان در کتاب...)

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 5864
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23899916