غذایم را در یکی از رستوران های خاص میخوردم که قیمت غذایشان ثابت بود. توی این شهر، این رستوران ها را خانواده های اهل توسکان اداره میکردند که همه شان هم با هم فامیل بودند، و همه ی دخترهای خدمتکار هم اهل شهری بودند به اسم آلتوپاسچیو، جوانی شان را آن جا گذرانده بودند و حالا هم نمیتوانستند فکرش را از سرشان به در کنند، به همین خاطر هم با باقی شهر دمخور نمیشدند؛ غروب ها با پسرهای اهل آلتوپاسچیو میزدند بیرون. این پسرها همان جا توی آشپزخانه کار میکردند یا توی کارخانه؛ ولی طوری به رستوران میچسبیدند مثل این که یک قسمت دور افتاده ای از دهاتشان است؛ و این پسرها و دخترها با هم ازدواج میکردند و بعضی شان هم برمیگشتند آلتوپاسچیو، بقیه همین جا میماندند و توی رستوران های فامیل یا دوستان شهری شان کار میکردند، تا اینکه یک روزی برای خودشان رستورانی باز کنند.
مشتری این رستوران ها هم، همان هایی هستند که حدس میزنید: یک عده مسافر که همه اش در حال سفرند، مشتری های کنه که همان کارگرهای پایین دست مجرد هستند، حتی پیر دخترهای تایپیست، و چندتایی دانشجو و سرباز. بعد از مدتی، این مشتری ها با هم آشنا میشوند و میز به میز با هم گپ میزنند، بعد هم سر میز دیگر مینشینند: گروهی که اول یک دیگر را نمیشناختند، آخر سر به غذا خوردن با هم، معتاد میشوند.
همه شان با پیشخدمت های توسکانی، آشکارا شوخی های مهربانانه میکردند؛ از دوست پسرهاشان میپرسیدند، با همدیگر مزاح میکردند و وقتی هم که دیگر حرف هاشان ته میکشید، بند میکردند به تلویزیون، میگفتند که در آخرین برنامه هایی که دیده اند، چه کسی خوشگل بود و چه کسی غایب بود.
ولی من این طور نبودم، هیچ وقت چیزی جز سفارشم نمیگفتم، که آن هم البته همیشه یک چیز بود: اسپاگتی با کره، گوشت گوساله ی پخته و سبزیجات؛ چون من رژیم داشتم؛ هیچ وقت هم دخترها را به اسم صدا نکردم هر چند اسم هاشان را هم یادگرفته بودم، ولی ترجیح میدادم همچنان «سینیورا» صداشان کنم تا هیچ اثری از آشنایی در صحبتم نباشد. این رستوران را اتفاقی پیدا کرده بودم، خدا میداند چند وقت هر روز به آن جا سر میزدم، ولی میخواستم احساس کنم گذری هستم، امروز این جا هستم و فردا جای دیگر، وگرنه این جای خاص اعصابم را داغان میکرد.
اصلاً جای بدی نبود، بر عکس : هم غذایش خوب بود و هم مشتری های دائمش، آدم های خوبی بودند و من لذت میبردم که چنین فضای صمیمانه ای دورم را گرفته است؛ در واقع، اگر این طوری نبود احساس میکردم یک چیزی کم است، با این وجود ترجیح میدادم تماشاچی باشم و خودم را وارد این قضایا نکنم. با مردم وارد صحبت نمیشدم، حتی حال و احوال هم نمیکردم؛ چون، همان طور که همه میدانند، همین قدر کافی است تا بعضی ها سر آشنایی را باز کنند و آن وقت درگیر شده اید؛ یکی میگوید: « امروز چطوره؟» و آخر سر دارید با بقیه تلویزیون نگاه میکنید یا به سینما میروید؛ بعد از آن روز هم وارد جمعی شده اید که برایتان معنا و مفهومی ندارد ولی مجبورید در مورد شغلتان چرت و پرت بگویید و حرف های بقیه را گوش کنید. سعی میکردم تنهایی پشت یک میز بنشینم و روزنامه ی صبح یا عصر را باز کنم، بعد از اول تا آخر بخوانمش (روزنامه را سرراهم به اداره میخریدم و تیترهایش را نگاهی میانداختم، ولی صبر میکردم وقتی توی رستوران هستم، روزنامه را بخوانم ) روزنامه کاربردهای زیادی برایم داشت! چون وقتی نمیشد یک میز خالی پیدا کرد و مجبور میشدم پشت یک میز، کنار چند نفر دیگر بنشینم، خودم را غرق خواندن میکردم و هیچ کس هم حرفی بهم نمیزد. ولی همیشه میخواستم یک میز خالی پیدا کنم و برای همین هم تا وقتی که ممکن بود، سفارش دادن را عقب میانداختم، به همین دلیل وقتی سر و کله ام توی رستوران پیدا میشد که بیشتر مشتری ها رفته بودند.
اما دردسرِ خرده ریزه های غذا هم بود. اغلب مجبور بودم پشت میزی بنشینم، که تازه مشتریِ دیگری خالی اش کرده بود و میز هم پر شده بود از خرده ریز؛ تا پیشخدمت نمیآمد و میز را از بشقاب ها و لیوان های کثیف خالی نمیکرد، امکان نداشت به پایین نگاه کنم، تازه باید همه ی بقایای غذا را جمع میکرد و رومیزی ها را عوض میکرد. عموماً این کار را با عجله انجام میدادند و بین پارچه های روی میز خرده های نان میماند و همین اعصابم را خرد میکرد.
بهترین چیز، مثلاً وقت ناهار، کشفِ ساعتی بود که پیشخدمت ها میدانستند دیگر کسی نمیآید، همه چیز را خیلی خوب تمیز میکردند و میزها را برای عصر آماده میکردند؛ بعد همه ی اعضای رستوران، صاحبان، پیشخدمت ها، آشپزها و ظرفشوها میز بزرگی درست میکردند و پشتش مینشستند تا خودشان غذا بخورند. در همان لحظه میرسیدم و میگفتم:
«آخ ، مثل این که دیر رسیدم ! امکانش هست برای من چیزی بیاورید؟»
«چرا که نه ؟ هر جا که دوست دارید بنشینید! لیزا، به آقا برس.»
پشت یکی از آن میزهای خوشگل تمیز مینشستم، یک آشپز برمیگشت توی آشپزخانه، من روزنامه ام را میخواندم، به آرامی غذا میخوردم، و به خنده، جوک گفتن و داستان هاشان در مورد آلتوپاسچیو گوش میکردم. مجبور میشدم بینِ دو تا سفارش، صبر کنم حتی مثلاً یک ربع، چون پیشخدمت ها نشسته بودند و داشتند غذا میخوردند و گپ میزدند، و آخر کار میخواستم بگویم که «سینیورا، یک دانه پرتقال لطفاً »... و آنها هم میگفتند: « همین حالا آقا! آنا، بدو. آخ لیزا» ولی همین وضعیت را دوست داشتم، شاد بودم.
غذایم را تمام میکردم، روزنامه خواندن را تمام میکردم، و بیرون میآمدم در حالی که روزنامه را توی دستم لوله کرده بودم، میرفتم خانه، بالا میرفتم توی اتاقم، روزنامه را میانداختم روی تخت و دست هایم را میشستم. سینیورا مارگارتی حواسش را جمع میکرد که ببیند کی میآیم و میروم، چون همین که میرفتم بیرون، میآمد و روزنامه را برمیداشت. جرات نمیکرد خودش روزنامه را از من بخواهد، پس یواشکی میآمد ورش میداشت و یواشکی هم قبل از این که برگردم، میگذاشتش روی تخت. مثل این که از این کنجکاوی بی معنی خجالت میکشید؛ در واقع او فقط یک چیز میخواند: آگهی های ترحیم.
یک بار وقتی آمدم خانه و روزنامه را دستش دیدم، دستپاچه شد و خجالت کشید، احساس کرد مجبور است توضیح دهد: «بعضی وقت ها قرضش میگیرم ببینم کی مرده، آخر، ببخشید، ولی، بعضی وقت ها، میفهمید که، یک ارتباطی با این مرده ها داشته ام...»
برای عقب انداختن وقت غذا، مثلاً غروب میرفتم سینما و دیروقت میآمدم بیرون، سرم یک کمی گیج میرفت وقتی میدیدم تاریکی اعلان های نئون را در برگرفته و مهِ پاییزی شهر را فلاکت زده تر کرده است. به ساعت نگاه میکردم و با خودم میگفتم که دیگر حالا نمیشود توی این رستورانهای کوچک غذایی پیدا کرد، یا اصلاً قضیه این بود که از برنامه ی معمولم خارج شده بودم و نمیتوانستم به آن برگردم، پس تصمیم میگرفتم بروم آبجوفروشیِ اوربانوراتازی که زیرِ اتاقم بود. میخواستم یک کمیآن جا بایستم.
از توی آن خیابان به آن جا رفتن، فقط گذر از تاریکی به نور نبود: کلِ دنیا عوض میشد. بیرون همه چیز بی شکل، نامطمئن و پراکنده بود، و این جا پر بود از اشکال سخت، از احجامی که سطوح کلفت، وزین و رنگی داشتند، رنگ سرخ همبرگر که روی پیشخوان برش میخورد، رنگ سبز ژاکت های تیرولی پیشخدمت ها و رنگ طلایی آبجو. من که خودم را عادت داده بودم به رهگذرها طوری نگاه کنم که انگار سایه های بی چهره هستند و خودم را هم یک سایه ی بی چهره فرض میکردم، متوجه آبجو فروشی پر از آدم میشدم، یک دفعه کشف میکردم که این جا جنگلی از صورت های مذکر و مونث است، مثل میوه های خوش آب و رنگ هستند، هر کدام با بقیه فرق دارد و همه هم غریبهاند. اول امیدوار بودم که همچنان حضور شبح وارم را حفظ کنم، اما بعد میفهمیدم که من هم مثل بقیه شده ام، یک شکل که حتی آینه هم آن را مو به مو منعکس میکند، حتی ته ریشی را هم که از صبح تا به حال در آمده، نشان میدهد و گریزی هم ازش نیست؛ حتی دودی که از سیگارهای روشن بلند میشد و کنار سقف ابری را تشکیل میداد، یک چیزی بود با شکل و ضخامت خودش و در واقعیتِ دیگر چیزها تغییری نمیداد.
به آدم هایی که میخندیدند و با هم حرف میزدند، پشت میکردم و یک راست میرفتم طرف پیشخوان، که همیشه ی خدا هم شلوغ بود. به محض این که صندلی ای خالی میشد، میپریدم رویش و پیشخدمت را صدا میکردم و او هم یک زیر لیوانی مقوایی، یک لیوان آبجو و منو را میگذاشت جلوم. از این که خودم را به بقیه نشان داده بودم، ناراحت میشدم. این جا یعنی آبجو فروشی اوربانوراتازی جایی بود که تمامی حرکات و ساعت هایش را از بر بودم، بالای آبجو فروشی، توی اتاقم، شب به شب بیدار میماندم و سر و صدایی که حالا داشت صدای مرا توی خودش خفه میکرد، همان بود که هر غروب از نرده های آهنیِ زنگ زده بالا میآمد.
میگفتم : « لطفا گنوچی با کره!» و آخر سر پیشخدمتِ پشتِ پیشخوان صدایم را میشنید، میرفت طرف میکروفون تا اعلام کند: «یک گنوچی با کره!» و من هم داشتم فکر میکردم که این صدا دارد از توی بلند گوی آشپزخانه پخش میشود و من هم، درعین حال این جا جلوی پیشخوان هستم و هم آن بالا توی رختخواب چپیده ام و دارم سرم را تکان میدهم تا صدای این کلمات چپ اندر قیچیِ آدمهای سردماغِ پرخورِ مست و جیلینگ جیلینگ لیوان ها را خفه کنم. راستش این قصه ی هر شب من بود.
از میان خط ها و رنگ های این بخش جهان، به طور شفاف، شروع میکردم به درک بدبیاری این جهان که مثل این که من تنها سکنهی این جا هستم . ولی شاید هم بدبختی واقعی همین جا بود، همین چراغ های روشن و چشم های باز، چون به هر حال تنها سمتِ ارزشمند هر چیزی در سایه است و آبجو فروشی اوربانوراتازی تنها چیزی که دارد صداهای از ریخت افتاده ای است که از توی تاریکی هم میشود شنید، « یک گنوچی با کره! » و تلق تلق بشکه های فلزی؛ و نورِ علائمِ خیابان مِه را میشکافت و پشت شیشه های مه گرفته طرح مبهم آدمی شکل میگرفت.
یک روز صبح با صدای تلفن کلودیا از خواب پریدم؛ اما از راهِ دور تلفن نمیکرد؛ همین جا بود، توی شهر، توی ایستگاهِ قطار و همان لحظه ای که رسیده بود، زنگ زد: چون وقتی داشته از کوپه اش پیاده میشده، یکی از هزار تا چمدانی را که همراه داشته، گم کرده. بدو رفتم ایستگاه و دیدم دارد جلوی لشکری از باربرها وارد میشود. لبخندش هیچ نشانی از آن تشویشی که چند دقیقه پیش از پشت تلفن منتقل کرد نداشت. بسیار زیبا و باشکوه بود. هر وقت که میدیدمش تعجب میکردم از این که میدیدم کاملاً فرق کرده است. حالا با عجله داشت شیفتگی اش را به این شهر بیان میکرد و بر تصمیم من برای سکونت در این شهر صحه میگذاشت. آسمان سربی بود؛ کلودیا از روشنی، از رنگهای خیابان تعریف کرد.
کلودیا توی هتلی بزرگ، سوئیتی گرفت. وقتی که رفتم توی لابی، بعد پیش مسئول پذیرش، او هم ورود مرا با تلفن خبرداد، بعد افتادم دنبالِ پادو تا آسانسور، تا برسم به اتاق. این ها اعصابم را داغان کرد. کلودیا تحت تاثیرم قرار داده بود، به ظاهر میگفت به خاطر کارش آمده است اما در واقع آمده بود چند روزی مرا ببیند: تحت تاثیرم قرار داد و افسرده ام کرد، چون جلوی چشمم، ورطه ای بین راه و رسم زندگی او و من دهان باز کرده بود.
ولی سعی کردم آن روز را خیلی خوب سر کنم، حتی مدت کمی هم توی اداره ماندیم، آن هم برای این که مساعده رد کنم، درحالی که داشتم روزهای استثنایی پیشِ رویم را تصور میکردم. اما مشکل این بود که کلودیا را کجا ببرم غذا بخوریم: رستوران های خیلی لوکس یا تفریحگاه های اطراف شهر را خوب نمیشناختم. برای شروع، فکر کردم برویم یکی از تپه های نزدیک شهر.
یک تاکسی گرفتم. آن وقت بود که فهمیدم در این شهر هیچ کس بدون ماشین نمیتواند آدم متشخصی شود (حتی همکارم آواندرو یکی داشت)، من نداشتم، حتی نمیدانستم باید چه طور رانندگی کرد. ماشین نداشتن هیچ برایم مهم نبود، اما حالا که کلودیا پیشم بود، از این نداشتن خجالت میکشیدم. کلودیا، برعکس، به نظرش همه چیز سر جایش بود، گفت که اگر ماشین داشتم حتماً فاجعه ای اتفاق میافتاد، بعد کاری کرد که بیش تر ناراحت شدم، یعنی با صدای بلند گفت که به قابلیت های عملی من اهمیت نمیدهد، بلکه دیگر استعدادهای مرا تحسین میکند، مثل این که گفتن نداشت این استعدادها حالا کجا هستند.
خب یک تاکسی گرفتیم، اما چه تاکسی ای! یک تاکسِی فکسنی که پیرمردی راننده اش بود. سعی کردم با مزه پرانی بگویم که درماندگی و فلاکت، ناگزیر به زندگی ام وارد میشود، ولی کلودیا اصلاً خیالش نبود که تاکسی چه قدر زشت است، اصلاً مثل این که این طور چیزها را حس نمیکرد، و من مانده بودم که از این فلاکتِ خودم بکاهم یا بیش تر همه چیز را به تقدیر حواله کنم .
به طرف تپه های سبزِ سمت شرق شهر بالا رفتیم. روز با نور زرد پاییزی روشن شده بود و رنگ های حومه هم طلایی شده بودند. توی تاکسی کلودیا را بغل کردم و اگر به عشق کلودیا راه میدادم، شاید آن زندگیِ سبز و طلایی هم سرم فریاد میکشید که زندگی همین است. تصاویر مبهم به سرعت از آن سمت جاده میگذشتند (وقتی کلودیا را بغل کردم، عینکم را برداشته بودم.)
قبل از این که به آن رستوران کوچک برویم، به پیرمردِ راننده گفتم که ما را یک جایی ببرد تا از بالا منظره را ببینیم. از ماشین پیاده شدیم. کلودیا یک کلاه بزرگ سیاه سرش گذاشته بود و دور خودش میچرخید و توی دامنش باد افتاده بود. من این طرف و آن طرف میپریدم و قله ی سفید کوه های آلپ را نشان ش میدادم که بالای ابرها بود (اسمِ کوه ها را الکی میگفتم چون همه شان را نمیشناختم). بعد طرفِ دیگر را نشانش دادم، ردیفِ دندانه دندانه ی تپه ها با دهکده ها و جاده ها و رودخانه ها، و آن پایین، شهر را که مثل شبکه ای از چیزهای کوچک درخشان و تار بود که به دقت پشت هم ردیف شده بودند. نوعی حسِ گستردگی مرا گرفته بود؛ نمیفهمیدم که دارم به کلاه و دامن کلودیا نگاه میکنم یا به منظره. پاییز بود اما هوا تمیز بود و از آلودگی خبری نبود، ولی یک خبرهایی بود: مه غلیظی پای کوه ها بود، رگه های غبار روی رودخانه ها، زنجیره ی ابرها؛ و باد همه ی این چیزها را تکان میداد.
به دیواره ی کوتاهی تکیه کرده بودیم: من دست انداخته بودم دورِ کمر کلودیا و داشتم به نماهای بی پایان چشم انداز نگاه میکردم، یک دفعه ویرِش به جانم افتاد که این چیزها را تحلیل کنم، ولی از خودم ناراضی بودم چون به اندازه ی کافی به نام مکان ها و پدیده های طبیعی وارد نبودم؛ به جایش کلودیا داشت احساسات ش را از غلیان و فوران عشق بیان میکرد و نشان میداد که باهاش نمیشود کاری کرد . در این لحظه چیزی دیدم. به مچ کلودیا چنگ انداختم و محکم فشارش دادم. «نگاه کن ! آن پایین را نگاه کن!...»