در «سوقالاسود» بود. عصر همان روز «شکتور» چلینگر، که توی دکانش یک پارچ روشویی را تعمیر میکرد، برای این که به خودش برسد و آرام به زندگی بی سرانجام خود فکر کند، یک لحظه دست از کار کشید. ولی در افکار تلخ خود، خیلی دور نرفت. تمام زندگیش همانجا، خیلی نزدیک به خود او بود و او میتوانست آن را با دستهایش لمس کند که چقدر تیره و کثیف و خالی از هرگونه هدف خیالی بود. از آن به قدری زده شده بود که ناچار به چیز دیگری فکر کرد.
قبل از همه میبایست فهمید که «سعید» سلمانی دورهگرد، برای مسموم کردن زنش چه کار کرده است. در آن روزها این مساله بزرگترین مشغلهی ذهنی اهالی محل بود. ولی از جزییات این جنایتِ پر از ابهام نمیدانست و ناچار میبایست خود را به رها کردن این تصمیم راضی میکرد.
به علاوه، این واقعه آنقدر مهم بود که لازم بود حتی در دنیای فکر نیز با آن تماسی حاصل نکرد. مگر سر زبانها نیفتاده بود که پلیس عدهای از مشتریهای سعید را برای استنطاق و تحقیق مسوولیت اخلاقی آنها، طبق روابطی که با سلمانی داشتهاند، توقیف کرده است؟ به خصوص که حرفهای «حارث» قهوهچی که یکی از مشتریهای سعید بود، پر از وسوسه و اغوا به نظر آمده بود. همچه به نظر میرسید که این قهوهچی زیرک، روزی به سلمانی دورهگرد گفته بود:
پسرجون، سعید! آدمی که بتونه خودشو از دست زنش خلاص کنه حتماً میره تو بهشت.
و لابد سلمانی دورهگرد این حرف را که از فکر بلندی تراوش کرده بود، بد فهمیده بود.
به هر جهت برای او - سلمانی دورهگرد - الان مساله در این نبود که بهشتی موجود باشد و او را به خود راه بدهد؛ بلکه مساله در این بود که پای پلیس در کار بود که آنقدر هم قوی بود که او را در یک زندان دورافتاده و ناشناس مثل یک جانی هرزه گرد حبس کند. شکتور فکر میکرد:
- بیچاره سعید! تو ریش منو با همون یک تکه نونی که بهت میدادم خیلی خوب میتراشیدی. آخه چه میشه کرد اگه همهی آدمهای خوب مثل تو رو ببرن زندون؟
شکتور هرگز زندان نیفتاده بود. به زندگی در زندان فکر میکرد. به رنجهایی که زندانیان میکشند و بیشتر از همه به تنهایی آنها میاندیشید. ولی حتی در اینباره هم فکر و خاطرهی روشنی نداشت. در میان اندیشههای غیرحقیقی خود اندکی مکث کرد و به کوچه نظر انداخت.
مقابل دکانش فانوس شمارهی 329 که همهی روشنایی خود را به سرتاسر کوچه میفرستاد، سرپا ایستاده بود. گاهی یک عابر با قیافهای گنگ در شعاع نور آن میایستاد تا وضع ظاهر خود را قبل از مراجعت به خانه وارسی کند یا برای این که دهمینبار سکهی تقلبی را که «صاروخ» قهوهچی همالان به او قالب کرده بود، بررسی کند. سگها هم در کوچه پرسه میزدند. سگهای گرسنه و اسکلت مانندی که جرب داشتند. سروصدای زنی که به صدایی بلند و زننده بچههایش را فحش میداد - تا تمام اهل محل بشنوند و آنهایی که بدقلباند حتم کنند که او دارد بچههایش را تربیت میکند- مدام به گوش میرسید و در هر گوشهای کمابیش گند و کثافت بود.
وای به حال فقیری که فراغتی داشته باشد. شکتور وقتی بچهاش را دید، دوباره به کار پرداخت. بچه دم در دکان ایستاده بود و بستهی یونجهی تازهای که هم اکنون از بازار خریده بود، زیر بغل داشت و با چشمهای غمانگیز به پدرش با نگاهی ملامتبار مینگریست. مثل این که از او چیزی میطلبد که او فراموش کرده است.
- این چیه برام آوردی، بچه؟
- این واسهی گوسفنده، بابا.
- کدوم گوسفند؟
چه طور او نمیفهمد؟ پسرک نزدیک بود به گریه بیفتد. ولی اشکهای خود را فرو داد و برای این پدری که بدبختی به صورت ظالمانهای گیج و وحشیاش ساخته بود، اینطور توضیح داد:
- گوسفند قربونی، بابا. یونجهاش رو من تهیه کردم؛ حالا فقط بایس گوسفند و بخری.
پسرک کثیف، ولی زیبا بود. زیرِ پیراهن خاکی رنگش، هیچچیز به تن نداشت و اندوه خود را از فرق سر تا نوک پا تحمل میکرد.
شکتور با تعجب و شفقت به پسرش نگریست و هیچ نگفت. در فکر به دوار افتادهاش هیچ جایی برای یک غم تازه نداشت. خیلی ساده حس میکرد که با این حرکت پسر، کمرش شکسته شده است. زیرا میفهمید که اکنون در این کودک - در گوشت و خون او - یک بدبختی حقیقی و با شعور به وجود میآید که او تاکنون آن را درنیافته بود. بدبختی جدیدی که با بدبختیهای خود او ارتباط داشت. او هم عاقبت پساز مدتی بزرگ خواهد شد و با او بدبختیهایش نیز رشد خواهد کرد؛ تا روزی که او نیز به نوبهی خود چون ضعیف است - زیرا آدم چگونه میتواند بار غمهای خود را به تنهایی بکشد؟ - فرزندی درست خواهد کرد که او را در کشیدن بار سنگین زندگی کمک کند. تنها تسلای خاطر فقر این است که وقتی مردند، فرزندی که سرانجام مخارجی دارد از خود باقی نگذارند. اما بدبختی موروثی که او برای بازماندگاناش بهجا خواهد گذارد، تمامنشدنی خواهد بود. شکتور گفت:
- عید واسهی ما نیست پسرجون. ما فقیریم.
- من چیکار کنم! من گوسفند میخوام.
- ما فقیریم.
شکتور اینگونه تکرار کرد و پسرش پرسید:
- اصلاً چرا ما فقیریم؟
شکتور قبل از اینکه دهان باز کند به فکر فرو رفت. خود او هم پس از این همه سال فقر و بدبختی لجوج. نمیدانست چرا فقیر است. این مسئله حتما از جاهای خیلی دور - از آسمان - میآمد. از جاهایی آنقدر دور که شکتور نمیتوانست بداند کجا است. به خودش میگفت حتما فقر و بدبختی او از جایی آغاز نشده؛ بلکه فقر و بدبختی مخصوصی است که از ورای زندگی آدمها میآید. این بدبختی او را از آغاز تولدش در آغوش گرفته بود و او از همان وقت فوراً و بیهیچ مقاومتی ملک طلق آن شده بود. زیرا او قبل از اینکه به دنیا بیاید و حتی از زمانی که در شکم مادرش بود، وقف بدبختی بود.
پسرک همینطور منتظر بود که پدرش توضیحی بدهد و بگوید که چرا فقیرند. از گریه کردن دست برداشته بود؛ ولی هنوز خیلی اشکها داشت که بریزد. از نوع اشکهای کودکان بینوایی که زندگی به خواب و خیالهاشان خیانت میکند.
- گوش کن بچه. برو یه گوشه بنشین. بذار منم کارمو بکنم. اگه ما فقیریم واسهی اینه که خدا مارو فراموش کرده، پسر جون.
- خدا؟!... آخه پس کی مارو به یاد میآره، بابا؟
- وقتی خدا یکی رو فراموش میکنه، پسر جون همیشگی فراموش میکنه.
- با وجود این من یونجهها رو نگه میدارم.
پسرک اینطور جواب داد و دستهی یونجه را با خود برد در گوشهای از دکان نهاد و دو زانو رویش نشست و شروع کرد به گریه. چون آخر او بچه بود و این هم روش مبارزهی کودکان است در مقابل بیعدالتیهای جهان. غفلتاً حس کرد که در دنیا تک و تنها است و غفلتاً با چیزهای ناشناسی از تنگدستیها و پریشانیهای رقتآور بشر برخورد کرد.
شکتور از نو به کار پرداخته بود. منظرهی صورت کوچک و آلوده به اشک پسرش، دلش را به درد میآورد. به صورت کاملاً تازهای رنج میبرد. ولی مشقت او و رنجی که تمام مردم میبرند، برای دنیا چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که اقلاً کودک رنج نمیبرد. کمکم روی این واقعیت بیشتر حساب میکرد. بچه! چه کسی به فکر نجات یک بچه خواهد بود؟ مرد همچنان که کار میکرد به مرگ همچون تنها وسیلهی ممکن نجات فکر میکرد و آن را با نهایت صمیمیت برای خود، برای زن خود و پسر خود، و برای تمام اهل محل درخواست میکرد.
در این موقع «قولوش» ژاندارم مثل همیشه پر از فیس و افاده میگذشت. مقابل دکان ایستاد و نگاه نفرتانگیز خود را روی مرد و پسرش به گردش درآورد. قولوش اصلاً میرغضب به دنیا آمده بود. در نگاهش حمقی دیده میشد که آدم را میکشت. همانجا ایستاد. در پالتوی ضخیم پشمیاش فرو رفته بود و به یک حیوان متعفن و قوی میماند. شکتور سردش شد و بچه از گریه دست برداشت. میترسید. این ژاندارم که امشب هم مثل شبهای دیگر باز پیدایش شده بود، او را به وحشت میانداخت. حس میکرد دارد خفه میشود. بعد به مادرش اندیشید. کمی گرما در خود حس کرد. چشمهایش را بست و گمان کرد از سرنوشت تاریکی که از بیرون او را تهدید میکند، رهایی یافته است. دستهی یونجه زیر تنش آرامآرام تخت میشد. یک لحظه منظرهی گوسفندی چاق و قشنگ که به هیچکس تعلق نداشت، در نظرش مجسم شد. گوسفندی آزاد و بیصاحب مثل همهی سگهای محله و مثل گربههایی که در کوچه پرسه میزنند.
شکتور سکوت سنگینی را ادامه میداد. خود را از حضور ژاندارم بیخبر نشان میداد. آخر فکر خود را متوجه سلمانی دورهگرد ساخت: «چرا سعید زنشو مسموم کرد؟» این سوال به قدری او را به خود مشغول میداشت که انگار تمام منبع بدبختیهای او است. جنایت سلمانی دورهگرد او را تا آنجا که دست فکر بشر میتواند برسد با خود برد. خیلی غریب مینمود که آدمی بتواند چنین جنایتی را مرتکب شود. «همینطوریه که یه آدم زنش رو میکشه. اما آخه چطور؟ خود سعید حتماً اینو میدونه؛ عاقبت یه روز میرم زندون میبینمش. لابد خودش برام میگه.» اکنون او دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد. منتظر ماند. قولوش ژاندارم نیز معلوم نبود منتظر چیست. پسرک همانطور که در گوشهی دکان دوزانو روی دستهی یونجه نشسته بود، مرده به نظر میرسید. موشی پای دیوار میخزید. ژاندارم میخواست حرف بزند. ولی ناگهان خود را خیلی ضعیف حس کرد. مثل اینکه بوی تهوعآوری به دماغش خورده باشد و این مسلماً به علت اندوهی بود که فضای دکان را پر کرده بود. اندوهی که خارج از مقیاس بشری بود. فانوس نمرهی 329، فارغ از غم مخارجی که برمیداشت، نور میافشاند.
قولوش ژاندارم از نو خود را گرفت. او یک آدم احساساتی نبود؛ ضعف خود را در اثر خستگی دانست. دیشب بیداری کشیده بود. برای خواباندن سروصدای یکدسته از سپورها که خیلی به سادگی اظهار کرده بودند نمیخواهند از گرسنگی بمیرند، مأموریت یافته بود و آخرش خاموششان کرده بود. دخالت او در این کار و آنچه را که کرده بود، بهعنوان بهترین عمل ممکن و شایان تقدیر شناخته بودند. مگر نه اینکه به تنهایی با باتون عدهی زیادی از این سپورهای بدجنس را سرکوب کرده بود؟ هیچچیز بهتر از این ممکن نبود برای او اتفاق بیفتد. حالا دیگر کاملاً در جادهی ترقی افتاده بود.
پس چرا حالا این دکان با منظرهای که داشت او را میآزرد؟ نمیفهمید چرا. شیطنتاش گل کرد. نگاهش را با اصرار به همهی گوشههای دکان به گردش درآورد تا به دستهی یونجه که رسید به خنده افتاد. خندهای که به صدای اخ وتف انداختن بیشتر شبیه بود. گفت:
- خوب. شکتورخان، یونجه خریدی که گوسفند به دام بندازی؟... هان؟ خیال میکنی گوسفند رو هم میشه مثل گربه گرفت؟ به شرافتم قسم که عقلت کم شده!
آهنگ صدای او آرامش ریاکاریها و عابدنماییهایی را که در فضای دکان به آهستگی پرسه میزدند، برهم زد و سوراخها و درزهاشان را فوراً بست. ظرفهای حلبی چاکدار در تاریکی برق میزدند. دکان جز به وسیلهی نور فانوس کوچه که درست مقابل آن قرار گرفته بود، از جای دیگر روشنایی نمیگرفت. اما ژاندارم جلوی در ایستاده بود و مانع ورود این تنها نوری میشد که روی پشتش پهن میگشت.
شکتور سرجایش همانطور ساکت نشسته بود. نمیخواست با این ژاندارم وحشتآور که درجهی شیطنت و خباثتاش را میدانست وارد بحث شود. فقط تاریکی او را از کار بازمیداشت. میخواست هرچه زودتر پارچ را تعمیر کند و به خانه برود. در دکان، هوا دمبهدم سردتر میشد. بهخصوص برای بچه که یک پیراهن بیشتر به تن نداشت. همهی اینها در نظر شکتور از ترسی زایلنشدنی سرچشمه میگرفت. دیگر شهامت هیچ کاری را نداشت. امروز عصر اصولاً خود را در مقابل سنگینی بار زندگی گذشتهاش لهشده حس میکرد. داستان یونجه و گوسفند در سرحد آن چیزهایی بود که او میتوانست تحمل کند.
برای او عید اصلاً معنایی نداشت. «عید؟ راستش عیدی وجود نداره. چرا سعید زنشو مسموم کرده؟ مردم بایس فکر این مطلب باشن. تا وقتی که نشه فهمید چرا سعید زهر بخورد زنش داده، عیدی وجود نداره.» و از نو به فکر جنایت سلمانی دورهگرد افتاد. مردی که به انتهای بدبختی خود رسیده بود، تازه سعی میکرد که بفهمد؛ درست همینطور بود.
ژاندارم که حوصلهاش سررفته بود گفت:
- پدرسگ منو قابل اینم نمیدونی که جوابمو بدی؟
چلینگر فهمید که لازم است با این مجسمکنندهی بددهن قانون، لحن آشتی کنندهای گرفت. از این قبیل خیلی غصههای دیگر داشت. یک لحظه با نگاهی رقتآور به ژاندارم چشم دوخت. بعد با زبانی فصیح و آمیخته به احترام شروع کرد:
- ما نوکرتونیم، آقای قولوشخان. اجازه بفرمایین عرض کنم که حضور جنابعالی برای این دکون بیقابلیت ما بسیار قیمتیه.
این تعارفها که با لحنی رقتآور ادا شد، مثل یک شوخی حزنانگیز سروصداها را خواباند و هوا را ساکت کرد. سهنفر آدمی که در این صحنه وجود داشتند، در این لحظه از زندگی خود، بهنظر میرسید که به هیچچیز نمیاندیشند.
قولوش ژاندارم خباثت قابل تنفری از خود بروز میداد. خباثت و شیطنتی که در خدمت خداوندان روی زمین گذاشته شده باشد. یک خباثت شغلی. خباثتی که هرگز از آن خود او نبود. او این خباثت را به مردان سررشتهداری فروخته بود که از آن برای مطیعساختن و خفه کردن مردم استفاده میکردند. او هرگز صاحب و مالک بدجنسیهای خود نبود. او میبایست شیطنت خود را به خاطر سفاکیهایی که هیچوقت تغییری نمییابند به کار ببرد.
قولوش ژاندارم در همین «سوقالاسود» زندگی میکرد؛ ولی محل میرغضبیاش مرکز قسمت اروپایینشین شهر بود و این برای او نوعی مرگ تدریجی بود. مراقبت در مکانی که معمولاً اروپاییان در آن زندگانی میکنند به موانع جدی و مهم بر میخورد. مراقبت در چنان مکانی به آسانی ممکن نبود و قولوش از همین نظر تمام خشم و غضب خود را متوجه چیزهایی میکرد که خصوصیات بومی از فقر و بردگی به وجد آورده بود؛ دستفروشها، گداها، بچههای ولگرد که ته سیگار جمع میکردند، جذامیها، کورها و تمام مردم سرگردانی که چون در مقابل کشتنشان مدت زیادی حبس باید کشید، نمیتوانستند به مرگ دست بیابند. این حشراتی که به شهر اروپایی میآمدند تا به آن قیافهی رنگارنگ شرقی بدهند، بسیار زیاد بودند و این خود برای چشمهای کنجکاو جهانگردان، طعمهی بسیار پرارزشی بود. ولی قولوش ژاندارم که جهانگرد نبود و هرگز نمیتوانست هم از نظر یک مسافر بیگانه به این مسایل بنگرد.
نزدیک نصف شب بود. شهر اروپایی با وجود عمارات جدید و هشتطبقهاش (با آسانسور و آب جاری) و با وجود کافههای خیلی روشن خود و فاحشههایی که پیادهروها از رفت و آمدشان خسته میشدند، با وجود همهی اینها، طعمهی اندوه تیره و بیپایانی بود که خود زاییدهی بدگمانی و نیمهکاره ماندن خوشگذرانیهای آن مینمود. به نظر میآمد که شهر میخواهد زندگی کند و نیز بهنظر میآمد که برای این زندگی، همهچیزی در دسترس دارد ولی یک نوع پریشانی و بیچارگی شهر را با همهی روشناییهای پرزورش و با همهی زنان گیج و از همهجا بیخبرش و با همهی رفاه جنایتآلودش، ساکت و مرده به نظر میآورد. شهر همهی اینها را میبلعید و با خشمی آمیخته به هاری روی همهچیز کشیده میشد. به همهطرف رفته بود. یک دامنهی آن در صحرا و دامنههای دیگر آن در نخلستانها و جزایر ساحل مقابل رودخانه پهن شده بود. ممکن نبود در هیچجا بتوان متوقف ساخت. خانههای مسکونی و ویلاهای پرتجمل در این گوشهها به تندی میرویید. شهر در جهتهایی که پول و منفعت در آنها یافت میشد، وسعت مییافت و روستاها از مقابل آن به همهطرف میگریختند و شهر نیز بیهیچ مهلتی آنها را دنبال میکرد. روستاهای نفرینشدهای که بقایای غم و اندوه خود را در حدود محلههای فقیر شهر قی میکردند و میگریختند؛ زیرا در آنجا که بدبختی خوشرقصی میکرد، شهر اروپایی، پیشرفت افتخارآمیز خود را متوقف میساخت. شهر اروپایی جز زمینهای قشنگ و دیدنی را نمیخواست. تمام آنچه که زندگی را شیرین و قابل تحمل میساخت، به آن تعلق داشت. هوای صاف، آب گوارا، روشنایی برق، همهی اینها از آن شهر اروپایی بود و در آن جز چندجا مصالح بناهای خرابشده بهچشم نمیخورد و در همین خرابهها، زندگی کامل ملتی پژمرده میشد.
تمدن، بهخصوص در طول خیابان فواد اول و در خیابان عمادالدین، سخت وحشتناک و عظیم میشد. در حقیقت این دو خیابان اصلی شهر آنچه را که یک شهر متمدن میبایست داشته باشد، دارا بودند و مایملک خود را برای اسرافها و دیوانگیهای مردم صرف میکردند. فیلمها و نمایشهای بیمزه و خنک، بارهایی که در آنها الکل به قیمتهای گران به فروش میرود، کابارهها با رقاصههای هرجایی، مغازههای مد و جواهر فروشیها و نیز اعلانها و تابلوهای برقی شبنما. در شب جشن، از هیچچیز فروگذار نشده بود. تا چشم کار میکرد، دیوانگی بود و گیجی.
شهر اروپایی، گذشته از اینها یکعده موجودات دیگر را نیز که هیچگونه وجه اشتراکی با این همه هرزگی و درخشندگی نداشتند، استفراغ کرده بود. این موجودات از نزدیک همهی این روشناییها همچون سایههایی ترسان میگذشتند و همهی این زیباییهای شهر را با چشم حیواناتی که چیزی درک نمیکنند، مینگریستند. آنها محلههای کثیف خود و بدبختیهای عفن خویش را نیز به همراه خود میآوردند. در بدن شهر اروپایی، درست مثل جای زخم دیده میشدند. آنها را از همهجا میراندند ولی آنان با لجاجت میایستادند. یک علت ساده ولی زننده، آنان را در این محلهی جادویی نگه میداشت و آن گرسنگی بود. این تنها چیزی بود که خود آنها هم به خوبی درکش میکردند. در اطراف رستورانها و هر جای دیگری که چیزی خورده میشد، عدهی موجودات بیرون از شما بود. برای آنها «خوردن» همهچیز بود و چیز دیگری جز آن نمیخواستند. از چند نسل قبل تاکنون جز این آرزویی نداشتند. همه بدنهایی نزار و بیروح داشتند. شهر از دربرگرفتن آنها رنج میبرد و تمدن از دیدن آنها در عذاب بود. این موجودات، به مردههای نیمهجانی میماندند؛ مردههای نیمهجانی که در زمین ریشه گرفته باشند...
واقعه در همین ساعت، درست نزدیک یک مغازهی کفاشی زنانهی خیابان فواد اول اتفاق افتاد. یک دسته از سپورهای خیابان که در این گوشه استراحت کرده بودند، منتظر رسیدن رفقای خود بودند که دستور اعتصاب را با خود میآورند. خود را به هم میفشردند، نه برای این که گرمشان بشود، بلکه برای این که هرقدر ممکن است جای کمتری را در پیادهرو اشغال کنند و مانع رفت و آمد و عیش و عشرت آقاها نشوند. این سپورها شاید بدبختترین موجودات جهان بودند. معمولاً کمحرف و دهانبسته بودند؛ ولی امشب حس میشد که به طرز غیرعادی و غمانگیزی زنده شدهاند.
دلزدگی به خصوصی آنها را وامیداشت که با هم پچپچ کنند و یا بلندبلند حرف بزنند. درست به آدمها شبیه شده بودند. ولی معلوم بود که این فقط آغاز یک داستان است. حتماً امیدواری خیلی زیاد بود که آنها را به این زودی مثل آدمها کرده بود. مثل این که بلوغ جدیدی به آنها دست داده باشد؛ میل به مقاومت و مبارزه در ایشان بیدار شده بود و این بلوغ برای اولین بار آنها را به یاد زندگی بهتری انداخته بود. نمیدانستند که این میل، آنها را تا به کجا خواهد کشاند. راهی که میباید طی کنند، بسیار طولانی بود و آنان در قدمهای اول میلرزیدند. زیرا گنگی و بیسروصدایی طویلشان زانوهاشان را سست و ضعیف کرده بود و چشمهاشان را آن همه تاریکی، کور ساخته بود.
بر کف پیادهرو پخش شده بودند. مثل آدمهایی که در یک شهر قحطیزده در گوشهای افتادهاند و هنوز نیمهنفسی دارند. لباسهای یکشکل و نو خود را در بر داشتند. لباسهای نویی که مناسب با فصل نبود. لباسهای نخی نازکی بود که دولت وسط ماه دی امر کرده بود بپوشند. پای چند نفرشان هم لخت بود. سرما در همهی آنها نفوذ کرده و هریک را وا میداشت که به نوبهی خود سرفه کنند. گاهی یکی از آنان تکه کاغذی را که پیدا کرده بود، آتش میزد. نور و حرارت ناپایدار لحظهای دوام داشت و بعد خاموش میشد و در اطراف این روشنایی خفیف، یک دم قیافههای آدمها تشخیص داده میشد. قیافههای یک آدمیت وحشتناک و مخوف! به دیدن دستهی آنها که در گوشهی این خیابان متمدن جمع شده بود، آدم حتماً به وحشت میافتاد و فریاد کمک برمیداشت. ولی خونسردی مخصوص سپورها، آدم را به ستوه میآورد. آنها فقط دشمن قدرت عظیمی میتوانستند باشند که از آنها بندههایی ساخته بود. قدرتی که آنها را از نیروی آدمیتشان جدا کرده و به محصور ماندن در حصار مخصوصی مجبورشان ساخته بود. به کمک هیچکس چشم ندوخته بودند و به هیچ ندای بیگانهای گوش نمیدادند و جز به آوای درونی خود - ندای گنگ درون خود- گوش فرا نمیداشتند. اجتماعشان آنقدر از سختگیری و احتیاط پر بود که انگار علیه خودشان توطئهای کردهاند. در این اقدام خود با هزار تردید پیش میرفتند. بدنهای خود را با حرکات بسیار نرم و آهسته میخاراندند و تف خود را خیلی به آهستگی و در همان نزدیکی - مثل این که چیز گرانبهایی است- میانداختند.
سپورها انحراف موحشی را که در حضورشان در خوشگذرانیهای آن خیابان ایجاد کرده بود، درنمییافتند. فقط دستور داشتند که خیابان را آب و جارو کنند. البته مخاطرات پیشبینی نشدهای هم که گاهی اتفاق میافتد، چون جمعوجور کنندهاش خود آنها بودند، فوایدی برایشان داشت. سپورها هنوز نمیتوانستند تصور کنند که خیابان بدون وجود آنها انباشته از کثافت و خاکروبه، چه صورتی خواهد داشت؟ لیاقت خودشان هنوز دستگیرشان نشده بود و نمیدانستند خیابان چقدر از زیبایی و نظم خود را مدیون آنها است. ولی به هر صورت، امروز عصر همهی تصمیمها را گرفته بودند. برای خودشان گفته بودند که نمیخواهند از گرسنگی بمیرند. سپورها برای نخستین بار در زندگیشان جرأت کرده بودند چیزی را اعلام کنند. فکری باورنکردنی به آنان دست داده بود؛ این که اگر به زور اهانت هم شده حقوق خود را از یک موجود عالی مطالبه کنند. سه قروشی که در روز به آنها داده میشد، کفاف زنده بودن آنها را نمیداد. حتی برای مردن آنها نیز کافی نبود. از این جهت روزی نیمقروش اضافه مزد درخواست کرده بودند. خیال میکردند با سهقروش و نیم در روز میشود خیلی جدیتر از این زندگی کرد. این خیالی بود که به آنان دست داده بود و شاید هم خیال خوشی بود. سپورها به حقیقت پیوستن این خیال خوش خود را بیهیچ اطمینانی انتظار میکشیدند ولی در چشمهاشان درخششی وحشی خوانده میشد.
سر سپور که سوار دوچرخه بود، رسید و یقین آنها را به تصمیمی که گرفته بودند، مسلمتر کرد. این سر سپور دوچرخهدار که تقاضای آنها را برای ارایه به مقامات بالا برده بود، قرار بود شب برایشان جواب بیاورد. سپورها خود را از او حقیرتر میدیدند؛ زیرا او اکنون به خاطر مسند سرسپوری به یک آدمیت دیگر، به آدمیت دنیای بالاترها تعلق داشت. قبلاً سپورها تصمیم گرفته بودند که در صورت عدم موفقیت، لباسها و جاروهای خود را و همهی کوچههای خیابان را برای او بگذارند و بروند. از آن میان، مرد رشید و بدلباسی بلند شد و با صدایی به هیجان آمده گفت:
- خودش به تنهایی همشو جارو کنه. مادر...!
گویندهی این کلمات برای مقاومت در برابر سرما چیز دیگری جز این نیافته بود که خود را با شال روسری زنش بپوشاند. حرف او پیش رفقایش که اکنون از او همچون سرکردهی خود حرف شنویی داشتند، گل کرد. در حقیقت حالت روحی جدید سپورها خیلی مدیون شجاعت این مرد بود. او آدم کاری عجیبی بود. به هر نوع قدرتی فحش میداد. از همه بدبختتر بود و میخواست شخصاً عدالت را برقرار کند.
زندگی کاملاً تنها و بیسروصدایی داشت و حس میشد که به سرنوشت خود و رفقایش شعوری گنگ پیدا کرده است. تنها کسی بود که در آن میان، زیر فشار بیرحم سرنوشت، میتوانست جرأت و جسارتی به خرج بدهد و هنوز سرپا بایستد. سپورهای وحشتزده تمام امید خود را به او بسته بودند؛ زیرا حس میکردند که در دستهای توانای او قدرتی نهفته است که میتواند تمام میرغضبها را نابود کند.
- آهاه! داره میآد.
این جمله را گفت و سرپا ایستاد. شالش را از روی دوشش برداشت و همچون کمربندی پهن دور کمر پیچید. میخواست در موقع لزوم بتواند آزادانه حرکت کند. حس میکرد که به زودی دعوا درخواهد گرفت.
سرسپور دوچرخهسوار که با یک دسته سپور دیگر از راه رسیده بود، جلوی مغازهی کفشدوزی زنانه ایستادند. مرد شال به کمر بسته، به رفقایش فرمان داد که بلند شوند و به ملاقات سرسپور بروند. سرسپور که با یک دست دوچرخهاش را گرفته بود و به دست دیگر خیزرانی داشت، شروع کرد به اُرد دادن. ولی خیلی زود دریافت که اُردش را کسی نخواهد خواند؛ زیرا میدید که به انتظار چیز دیگری از او هستند. درک این مطلب یکدم او را بیحرکت واداشت. مردی که شال به کمر بسته بود، رشید و چهارشانه، مثل موج دریایی طوفانی به او نزدیک شد و او چیزی نمانده بود که نفسش بند بیاید. مرد پرسید:
- خوب. برا ما چه کاری کردی؟
سرسپور جوابی نداد. به دوچرخهاش تکیه کرد و خود را برای یک نطق کوتاه و مهیج آماده ساخت. در ضمن، فراموش نکرد که نمایندهی قدرت دولت است و نیروی بیمانندی او را از هرگونه خطری محفوظ میدارد. فریاد کشید:
- همتون گوش کنین! در جواب عریضهی شما دولت به من دستور داده که فوراً بهتون اخطار بکنم که شماها یکعده آدمهای بیانضباط هستین و این نمکنشناسی تون هم مستحق بدترین مجازاتهاس. هنوز یک ماه نشده که واسهی راضی کردن شماها به درخواستتون ترتیب اثر دادن و لباس نو بهتون دادن. حالا شما جرأت پیدا کردین دوباره اضافهمزد میخواهین؟ من بازم واسهی شما تکرار میکنم - و این دفعه از طرف خودم میگم- که شماها افراد بیانضباطی هستین...
آنچه پس از این نطق مختصر گذشت، رقتآور و اسفبار بود. حرف یارو تمام نشده بود که مردک شال به کمر پیچیده او را سر دست بلند کرد و به طرف شیشهی بزرگ مغازهی کفاشی پرد کرد. سپورها جارو بهدست از زور تعجب در مقابل این عمل ناگهانی سردستهشان خشکشان زده بود. هنوز وقت این را نکرده بودند که از گیجی بیرون بیایند که از آن ته، سروکلهی یک ژاندارم پیدا شد. این قولوش بود. بهزودی از همهطرف ژاندارمها رسیدند و زد و خورد یک ربع ساعت طول کشید که در این مدت اهالی متمدن خیابان از غیظ میلرزیدند. منتهای بدبختی، تماشاچیهایی بودند که میگذشتند. این سپورهای کثیف با ادعاهای کثیفترشان اینجا آمدهاند چه کنند؟ گذرندگان سیر و فرورفته در پالتوها و روپوشهای گرم و نرم، در مقابل این سروصداهایی که به راه افتاده بود، اینطور اظهار نظر میکردند. چون اقلاً چند روزی بر اثر این واقعه خوشبینی خود را از دست میدادند. عقب آمبولانس هم فرستادند. نه برای زخمیها؛ بلکه تا خانمی را که از شدت پرمدعایی سپورها بیهوش شده بود، ببرد. همهی این سر و صداها زیر نظر قولوش ژاندارم پایان یافت که در برخورد با سپورها با خشونت بسیار، ولی کاملاً بیطرف، مداخله کرده بود.
ته «سوقالاسود» محلهی بیسروصدایی بود. بدبختی در آنجا درست جا گرفته بود. خیلی جدی و کاملاً به تساوی و در هیچجا شدت آن با برخورد به یک به یک زندگی اندکی مجلل، کاهش نمییافت. اهالی آن هرگز حسود نبودند و هیچوقت به بدبختیهای همسایهی خود رشک نمیبردند. فقط سعی میکردند تا فقر و مسکنت خود را در حد وسطی نگهدارند. چلینگر به نظر میآمد که یکدم متوجهی ژاندارم شده است و میخواهد چیزی از او بپرسد. قولوش داستان شب گذشته را و اینکه چگونه عدهی زیادی از سپورها را سرکوب کرد، برایش تعریف کرده بود و داستان خود را طوری تمام کرده بود که نا مفهوم جلوهاش بدهند. خود او هم نمی دانست که آنها چرا سر سپورشان را زده بودند و نیز نفهمیده بود سپورها که معمولاً آدمهایی خیلی آرام و میانهرو هستند، چرا اینطور غیرعادی دعوا میکردند.
- چرا این کارو کردند؟
شکتور اینطور پرسید.
- من نمیتونم برات بگم، مرد حسابی! این مسله سریه. تو بهتره که به همون ظرفای قراضهات مشغول باشی. خداحافظ.
- اوهوی قولوشخان! تورو به خدا بگو سپورا چرا این کارو کردن؟
- به شرافتم قسم اگه بگم. مرد حسابی حتماً عقلت کم شده. بهت نگفتم که عقلت پارهسنگ ورمیداره؟ به تو چه که چرا سپورا همچی کردن؟
ژاندارم دور شد و شکتور دوباره در افکار پر وسوسهی خود فرو رفت. این دعوای سپورها به درهمپیچیدگی افکارش افزود. حالا سعی میکرد بین این دو واقعه که از دو نوع مختلف بود، ولی به نظر میرسید که از یکجا برخاسته است، رابطهای پیدا کند. به نظر او جنایت سعید، سلمانی دورهگرد و دعوایی که سپورها راه انداخته بودند، از یکجا سرچشمه میگرفت.
میبایست دکان را ببندد. شکتور برخاست؛ در حالی که تلوتلو میخورد. چندان پیر نبود.
پشتش خمیده مانده بود. نه به خاطر عمر زیاد؛ بلکه به علت بار سنگینی که تمام وجودش را زیر مهمیز خود داشت و در وجودش همچون مرض علاجناپذیری که خیلی مواظبت و دقت لازم داشته باشد، جا گرفته بود. چند تکه حلبی را برداشت و به گوشهای انداخت و به مرتب کردن سر و وضع دکان پرداخت. از مسکنت خود رنج نمیبرد. بدبختی او خیلی وسیع و بزرگ بود و او در آن به آزادی گردش میکرد. مثل زندان فضاداری بود که در آن میتوان قدم زد. او آزاد بود که از این دیوار تا دیوار دیگرش قدم بزند. بیاینکه از هیچکس اجازهای بخواهد. فقط از این وسعت بیاندازهی بدبختیاش بود که رنج میبرد. بدبختی او بسیار غنی بود و او نمیدانست آن را چگونه باید خرج کرد. به کودکش، به وارث چنین میراثی نظر افکند. بچه روی دستهی یونجه به خواب رفته بود. به نظر نمیآمد که بتواند منابع این میراث پدری را پیدا کند و بشناسد. پسر را بیدار کرد. پیراهن از روی شکمش بالا رفته بود و گوشت جوان و تازهاش را که سرما به خوشحالی داشت کرخت میکرد، بیرون گذاشته بود.
- بریم بچه جون. پاشو می خوایم بریم.
بچه بیدار شد و در دکان تنگ به اطراف نظری افکند. گویا چیزی را که در خواب دیده بود، میجست. به خواب دیده بود که گوسفندی پیدا کرده است و اکنون در قلب خود تنهایی مشئومی را حس میکرد. رو به پدرش گفت:
- بابا من یونجههارم میآرم.
خارج شدند. مرد جلوتر میرفت و در سر خود افکاری بسیار بزرگ میپخت که از حرارات و گرمای آنها به تعجب افتاده بود. بچه از دنبال او، نیمهبیدار و دستهی یونجه به زیر بغل میآمد. اکنون کوچه جز به وسیلهی چند ستارهای که از ته آسمان سوسو میزدند، روشن نمیشد. آسمان پست و کثیف روی بامهای کلبهها سنگینی میکرد و به آنها فشار میآورد تا به زمین آلوده و کثیف پهن شوند. در آن دورها، کوچه در محوطهی تاریکی -که وسط آن آلونکهای فالگیران و شعبدهبازان برپا بود- گم میشد. شکتور و بچهاش در کوچهی دیگری که سرازیر بود و به قهوهخانهی صاروخ میرسید، پیچیدند.
دم قهوهخانه ایستاد و به داخل نگاهی انداخت. با کمال تعجب حارث قهوه چی را که گمان میکرد حالا در زندان باشد، در آنجا دید. او و چند نفر دیگر از اهالی محل دور هم نشسته بودند. قهوهچی خاموش بود و چپق خود را میکشید و به نظر میرسید که به این مجلس حزنآور ریاست میکند. در اطراف او مردان حالت پراز توجه و شعوری داشتند. نمیشد گفت به چه چیز میاندیشیدند.
پس اینطور؟ که پلیس حارث را رها کرده است؟ بیشک پس از اینکه فهمیدند سعید زنش را آنطور که حارث اظهار داشت، برای این مسموم نکرده که به بهشت برود. پس اینطور!؟ پس حتماً چیزهای دیگری در میان بود. میباید یک علت مهم برای جنایت سلمانی دوره گرد وجود داشته باشد و شاید هم یک علت بسیار ساده. علت بسیار سادهای که به علت شدت سادگیاش از نظر تمام مردم مخفی مانده است. شکتور این علت را به هر طریق که شده میبایست دریابد. تمام بدن علیلش، به خاطر کشف این راز میسوخت. به نظرش میآمد که این کشف به دردش خواهد خورد و او از آن استفاده خواهد برد. این همه سالهای بدبختی و تنگدستی در روشنایی این کشف روشن خواهد شد. «حارث» را صدا کرد. قهوهچی از قهوهخانه بیرون آمد. به کسی میماند که شیطان در او حلول کرده باشد. از او پرسید:
- تو رو آزاد کردن؟
- آره... میخوای بدونی چرا؟
- بیا یه خورده با هم قدم بزنیم. میخوام باهات حرف بزنم.
- به شرطی که از من نخوای که چیزی بگم. من دیگه چیزی نمیدونم. زبونمو میبرن.
- کی زبونتو میبره؟
- من دیگه به هیچ سوالی جواب نمیدم. هم الآن منو دیدی که با اونا نشسته بودم. خوب اونا هیچ حرف نمیزدن. از این به بعد ما بایس یاد بگیریم که حرف نزنیم و زندگی کنیم.
شکتور فهمید که قهوهچی نمیخواهد باز هم خود را به خطر بیاندازد و فهمید که اگر خود را در امان حس نکند و ببیند که چاک دهن طرفش لق است، هیچچیز را نخواهد گفت. بازویش را گرفت و با هم به طرف محوطهی تاریک ته محله پیچیدند.
بچه ساکت به دنبال آنها میآمد. غمناک و محزون، همچنان که دستهی یونجه را زیر بغل داشت، قدم برمیداشت و در هر قدم به گوسفندی برمیخورد که در خواب دیده بود. ولی اینها در حقیقت سگهای ولگرد محله بودند. در این محل کارهای غیرعادی و ممنوع روزبهروز زیادتر میشد و جادوگران و شعبدهبازان هرروز در آن معرکه میگرفتند و مردم را به دام میکشیدند... در این محوطه، تاریکی، سنگینی خود را تنها از شب نمیگرفت. شب بود؛ ولی در شب آنجا چیز دیگری نیز احساس میشد. چیزی که از شب خیلی سادهتر بود و این روح غمزدهی آدمها بود. شکتور و قهوهچی وقتی خود را در فضای آزاد حس کردند ایستادند. وسط میدانگاهی، شعبدهبازی جلوی آلونک خود نشسته بود و شامورتیبازی خود را تمرین میکرد. باد با خشم و غضب میوزید؛ انگار میخواست تمام این بدبختیهای عفن را که از زمانهای بس دراز در آنجا انباشته شده بود، از جا بکند و با خود ببرد. بوی شاش و مردار، فضا را پرکرده بود. بوی تند و فراوانی که حتی از باد نیز قویتر بود.
- آخر بگو ببینم مقصودت از این گردش چیه؟ چی میخوای به من بگی.
حارث اینگونه شروع کرد.
- میخواستم ازت بپرسم چرا سعید، سلمونی دورهگرد به زنش زهر خورونده؟
حارث فریاد کشید:
- من از این مطلب هیچچی نمیدونم. اصلاً تو چرا اینو از من میپرسی؟ مگه من ننهشم یا باباش؟ من به اندازهی خودم از این بدبختیا دارم. دلم میخواد از این به بعد پا تو کفش کس دیگه نکنم.
خاموش شد و راست جلوی خود را نگاه میکرد. مقابل چشم خود گل و خاک را میدید و آلونکهایی را که در آن میان بود و حزنی را که از زمین برمیخاست و در دل آسمان مریض فرو میرفت و محو میشد. حارث با صدای ضعیف، مثل اینکه در آنجا تنها است، گفت:
- اما آخرش باید دونس که چرا به زنش زهر خورونده... آره. آخه چرا؟
- میبینی خودتم داری همین سوالو از خودت میکنی.
وپس از یک لحظه گفت:
- حارث میدونی سپورام اعتصاب کردن و سرسپورشونو زدن؟
- کی؟
- دیشب. قولوش ژاندارم واسم تعریف کرد.
- واست گفت چرا اعتصاب کرده بودن؟
- نه. گفتش که یه سری توشه و منم بهتره به کارای خودم مشغول باشم. منم گذاشتم همچین بگه و بره. واسهی اینکه پدرسگ میتونه دست و پای آدمو تو حنا بذاره. اما به نظرم خودشم نمیفهمید. من میخوام خوب بفهمم...
- دیگه چیچیرو؟
- شباهتیرو که میون آدمکشی سعید و اعتصاب سپورا هست.
- پس خیال میکنی که این دوتا با هم ربطی دارن؟
- ربط که جای خود داره. من خیال میکنم این دوتا از یکجا سرچشمه میگیرن. از یک اراده، از یک میل. از میل و ارادهی سادهای که من همین اطراف میبینمش. اما حیف که نمیتونم بگم چطور و از کجا؟ ما میبایست خیلی چیزای دیگه میدونستیم تا این حرفارو بفهمیم. هم خودمون هم زنامون، هم بچههامون. این میل تو قلب ما جا گرفته؛ تو بدن ما بزرگ میشه و وقتی خیلی بزرگ شد و دیگه نتونستیم تحملش کنیم، اونوقت کارهایی ازمون سر میزنه که نمیتونیم باورش کنیم.
حارث پرسید:
- تو مطمئنی شکتور؟
- چرا از من میپرسی که مطمئنم یا نه؟ بچهرو میبینی اونجا؟ دستهی یونجهرو هم که میبینی؟ بچه واسهی عید از من گوسفند خواس. منم واسش گفتم که فقیرم. اونوقت دس گذاشته به گریه. پیش خودم فکر میکردم مثل این که به آخر بدبختیم رسیدم. بعدش آدمکشی سعید به فکرم اومد. گیجم کرد. به فکرم آویزان شد و همین وقت بود که قولوش ژاندارم پیداش شد و اعتصاب سپورارو برام تعریف کرد. من اولش هیچچی نفهمیدم. اما بعد خیلی زور زدم. که بفهمم و حس میکردم که با این عمل سپورا دل تو دلم میآد. چهجوری برات بگم؟ من دیگه پیر شدم و حالا سر پیری همهی اینا به سرم زده.
- برادرجون، شکتور، من از زندون که دراومدم خیلی خسته بودم. مطمئن باش که هیچی نفهمیدم؛ اما حالا از تو چیزا شنیدم. اول بچهرو با دستهی یونجهش به من نشون دادی. واسهی اینکه منو به قلب خودت نزریک کنی. این جادوگرهرو میبینی که اون بالا جلوی خونهش نشسته کف دست آدمو میبینه و نشونهی خوشبختی آدمو میخونه؟ لابد میبینیش؟ اما من هر دفعه میبینمش به کلهام میافته که چرا کسی پیدا نمیشه نشونی هر آدمی رو واسهی ما بگه. شاید اینطوری بهتر بشه فهمید که آدمها چهکار بایس بکنن.
- من میدونم آدمها چه کار میتونن بکنن.
- بگو ببینم.
- از عصر تا حالا به کلهام افتاده.
- خوب به من هم بگو.
- مردم میتونن زهر به زناشون بدن، حارث. حتی میتونن اعتصاب کنن و سرسپوراشونو -آقابالاسرشونو- بزنن.
- یعنی چی؟ من هیچچی نمیفهمم.
- همهچی تو همینه. حالا من خیلی روشن میبینم. آنقدر روشن که ازش ترسم میگیره. عیب از این دستهی یونجه است. من تو بدبختی خودم خوابم برده بود که این دستهی یونجه اومد بیدارم کرد. این دستهی یونجه و فکر یک زندگی دیگه منو بیدار کرد.
- چه زندگیای؟
- نمیدونم. تو هوا یه چیزایی هست که فریاد میزنه و به من و تو میگه که خون ما یه دفعه سرد نمیشه. میگه که هنوز تو بدنهای ما حرارت و زندگی وجود داره. حرارتی که میتونه خیلی معجزهها بکنه.
- مگه تو هم میخوای بری جادوگر بشی، شکتور؟
- نه. این بچهرو ببین که داره گریه میکنه. حتماً سردشه. همش یه پیرهن تنشه. صبح تا حالا چیزی نخورده. اما همین خودشه که میتونه معجزه بکنه. همین پسره. من همون موقع تو دکون از خودم میپرسیدم «کی این بچهرو نجات میده؟» هه!... بچه خودش خودشو نجات میده. اینه حارث! بچه تحمل این بارو نداره. ارث بدبختی مارو قبول نمیکنه. فردا بازوهاش خیلی قویتر میشه و با همون بازوها از خودش دفاع میکنه. این اون چیزاییه که تو هوا موج میزنه... آره حارث اینه.
سکوتی که تا آن دورها، تا ته کوچهی پر از گرد و غبار کشیده میشد، کامل و مطلق بود. باد از وزیدن ایستاده بود و گویی بدبختی جهان در انتهای سرنوشت خود بود.