Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مدرسه. نویسنده: دونالد بارتلمی. مترجم: اسدالله امرایی

مدرسه. نویسنده: دونالد بارتلمی. مترجم: اسدالله امرایی

خب همه بچه‌ها را بردیم که درخت بکارند، آخر حساب کردیم که این بخشی از برنامه آموزش آن‌ها باشد تا بفهمند ریشه چطور کار می ‌کند. می دانید، احساس مسئولیت و مراقبت از چیزها و مسئولیت فردی را‌می‌گویم. می ‌دانید که چه‌می‌گویم.همه درخت‌ها خشکیدند.

خب همه بچه‌ها را بردیم که درخت بکارند، آخر حساب کردیم که این بخشی از برنامه آموزش آن‌ها باشد تا بفهمند ریشه چطور کار می ‌کند. می دانید، احساس مسئولیت و مراقبت از چیزها و مسئولیت فردی را‌می‌گویم. می ‌دانید که چه‌ می‌گویم. همه درخت‌ها خشکیدند. درخت پرتقال بودند. نمی ‌دانم چرا خشک شدند، فقط خشک شدند. احتمالاً خاک عیب و ایرادی داشته، شاید هم جنسی را که از نهالستان آورده بودیم بهترین جنس نبود. گلایه کردیم. خب، سی تا بچه را بردیم آن‌جا. هرکدام نهالی آوردند که بکارند. سی تا درخت خشکیده هم بود. همه این بچه‌ها به چوب خشک قهوه ‌یی چشم دوختند، غم انگیز بود.
شاید چنان بد هم نشد بجز آن که پیش از ماجرای درخت ها همه مارها مردند. اما فکر می ‌کنم که مارها، خب علت تلف شدن مارها این بود. اگر یادت باشد به خاطر اعتصاب، دیگ بخار چهار روز خاموش بود. خب دلیل داشت. می ‌شد به بچه‌ ها حالی کنیم که اعتصاب شده. پدر و مادر بچه ‌ها اجازه نمی‌‌دادند. آن‌ها از جلو پیش قراول اعتصاب عبورکنند. آن‌ها‌ می‌‌دانستند چه خبر است و معنی اعتصاب چیست. وقتی کار را دوباره شروع کردیم و مارها را پیدا کردیم، آن‌ها زیاد ناراحت نشدند.
با‌غ‌های سبزی به خاطر آب دادن زیاد، خشک شده زیادی داشتند. بعضی از آن‌ها لابد وقتی حواس ‌مان نبود، آب را ول کرده‌اند توی کرت‌ها، خب، راستش نمی‌‌خواهم قضیه را خراب‌ کاری بدانم، گرچه به امکان خراب‌ کاری فکر کردیم یعنی به خاطرمان رسید. علتش هم این بود که درست پیش از آن موش ‌ها مرده بودند و موش‌های سفید و بعد هم سمندرها. حالا فهمیده‌اند که نباید آن‌ها را توی کیسه پلاستیکی این طرف و آن طرف ببرند.
البته انتظار داشتیم ماهی‌های منطقه حاره بمیرند. تعجبی نداشت. آن‌ها را چپ نگاه‌ می‌‌کردی به پشت روی آب‌ می‌‌ماندند. خب توی برنامه درسی ماهی‌های گرمسیری هم بود. نمی ‌توانستیم کاری بکنیم. هرسال همین برنامه را داشتیم و باید سریع آن را تمام‌ می‌‌کردیم.
حتی اجازه نداشتیم توله سگ با خودمان بیاوریم. حتی این یکی را، همین توله سگی که مرداک خانم روزی زیر کامیون "کریستید" پیدا کرد. می ‌ترسید راننده بعد از آنکه بارش را تحویل داد او را زیر بگیرد. آن را برداشت توی کوله مدرسه‌ اش و به مدرسه آورد. توله سگ مال ما شد. سگ را که دیدم گفتم به خدا شرط‌ می‌‌بندم که این حیوان ده پانزده روز دوام بیاورد و بعد. همین طور هم شد. اصلاً بنا نبود به کلاس بیاید. بالاخره مقرراتی گفته ‌اند: نمی‌شود به بچه ها بگوییم که سگ نداشته باشند. آن هم وقتی سگی دارند، که جلو پای ‌شان به این طرف و آن طرف‌ می‌‌دود و واق واق‌ می‌‌کند. اسمش را گذاشتند ادگار. اسم من بود. سر می ‌گذاشتند دنبالش و داد می ‌زدند: "ادگار بیا بیا! ادگار نازنازی!" کلی هم تعریف‌ می‌‌کردند. بعد هم از خنده روده بر‌ می‌‌شدند. از این گوشه زدن خوش ‌شان‌ می‌‌آمد. من هم بدم نمی‌آمد. اهمیتی نمی‌‌دادم سر به سرم بگذارند. لانه کوچولویی هم کنار پستوی تدارکات مدرسه برای او ساختند. نمی ‌دانم چرا مرد. احتمالاً تب کرد. شایدم واکسن نزده بود. قبل از این‌ که بچه هام خبردار شوند، از آن‌جا بیرون آوردمش. صبح ‌ها معمولاً پستو را بازرسی‌ می‌کردم. می ‌دانستم کار به این‌جا‌ می‌کشد. دادمش به سرایدار مدرسه.
بعد هم ماجرای این یتیم کره یی بود که سرپرستی او را از طریق برنامه کمک به کودکان گرفته بودیم. هرکدام از بچه‌ها ماهیانه بیست و پنج سنت‌ می‌‌آوردند. قرارمان همین بود. ماجرای مصیبت باری بود. اسم پسر "کیم" بود و احتمالا ما او را کمی ‌دیرهنگام قبول کرده بودیم. چیزی شبیه به همین چیزها. علت مرگ را در نامه ‌یی که به ما دادند اعلام نکردند. فقط گفتند که به جای او بچه‌ ی دیگری را قبول کنیم و تعدادی شرح حال جالب از بچه‌های دیگر فرستادند. ما که اصلاً دل ‌مان نمی‌‌آمد. بچه‌های کلاس موضوع را جدی گرفتند و کم کم به این نتیجه رسیدند که احتمالاً مدرسه عیب و ایرادی دارد. البته هیچ ‌کس مستقیماً موضوع را با من در میان نگذاشت. اما من فکر نمی ‌کردم مدرسه عیب و ایرادی داشته باشد. من بهتر و بدترش را هم دیده بودم. فقط‌ می‌‌شد اسمش را بگذاریم بدبیاری. تعداد زیادی از پدر و مادرهای بچه‌ها درگذشتند. دو مورد سکته قلبی، دو خودکشی و یک مورد خفگی در آب داشتیم و چهار نفر در حادثه تصادف رانندگی مردند. یک حمله قلبی هم داشتیم. پدربزرگ ‌ها و مادربزرگ‌های زیادی هم مردند. امسال شاید هم تلفات سنگین‌تر بود. یعنی این طور به نظر می ‌رسید. سرانجام فاجعه پیش آمد.
فاجعه زمانی پیش آمد که "متیووین" و "تونیماوروگودو" در محل پی ساختمان در دست احداث فدرال بازی‌ می‌‌کردند. تیرهای چوبی را کنار پی عمیق چیده بودند. ظاهراً ماجرا به دادگاه کشیده شد و پدر و مادر بچه‌ها اعلام کردند که تیرها را درست کار نگذاشته ‌اند. من از درست و نادرستی ماجرا خبری ندارم. سال غریبی است.
راستی یادم رفت به ماجرای بیلی برانت اشاره کنم که در درگیری با مردی نقاب ‌دار در خانه ‌اش با کارد تکه تکه شد.
یک روز توی کلاس بحث‌ می‌‌کردیم. از من پرسیدند چه خبرشده. درخت‌ها، سمندرها، ماهی مناطق حاره، توله سگ، پدر و مادرها، متیو و تونی کجا رفتند؟ گفتم: "من، نمی ‌دانم. من، نمی ‌دانم" آن‌ها گفتند: "کی‌می‌‌داند؟" گفتم: "کسی نمی‌‌داند." گفتند: "مگر مرگ به زندگی معنا‌ می‌بخشد؟" گفتم: "نه زندگی ست که به زندگی معنا‌ می‌‌بخشد." بعد گفتند: "آیا مرگ جزء اطلاعات پایه ‌یی نیست که به وسیله آن روزمرگی زندگی در جهت... "
گفتم: "شاید این طور باشد. "
گفتند: "ما دوست نداریم. "
گفتم: "معلوم است. "
گفتند: "خجالت دارد. "
گفتم: "داشته باشد. "

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 971
  • بازدید دیروز: 1611
  • بازدید کل: 22883797