البته که میدانست، آنهم بهتر از هر کس دیگر، که ذرهای شانس ندارد، حتی به اندازه ی یک سر سوزن. اصلاً تصورش هم نامعقول بود؛ اینقدر نامعقول که هیچ تعجب نمیکرد اگر پدر دخترک... خب، هر کاری که پدر دخترک میکرد برای او کاملاً قابل فهم بود. در واقع هیچ چیز جز درماندگی محض، جز این واقعیت که این براستی آخرین روز اقامتش در انگلستان بود- تا کیاش را فقط خدا میدانست- نمیتوانست او را به حرکت وادارد. تازه همین حالایش هم... یک پاپیون چارخانه ی کرم و لاجوردی از توی کشوی کمد انتخاب کرد و لب تختخوابش نشست. اگر دخترک بر میگشت و میگفت: «چهغلطها!»، آیا تجعبی داشت؟ ضمن اینکه یقهاش را بالا میزد و روی پاپیون بر میگرداند به این نتیجه رسید که اصلاً و ابداً تعجبی نداشت. فیالواقع منتظر بود جوابش چیزی توی همین مایهها باشد. راستش، اگر با بی طرفی به قضیه نگاه میکرد، هیچ نمیدانست که چه جواب دیگری ممکن بود بگیرد.
ظاهر و باطن همین بود! جلوی آینه با حالت عصبانیت پاپیونش را بست، موها را با هر دو دست روی سرش خواباند، و لبه ی جیب کتش را بیرون کشید. مردی با درآمد سالانه پانصد الی ششصد پوند از باغ میوهای در رودزیا- انگار جا تو دنیا قحط بود! بی هیچ سرمایهای. بی یک شاهی درآمد اضافی تا دست کم چهارسال دیگر. از بابت ریخت و قیافه و این جور چیزها هم که چندان چنگی به دل نمیزد. حتی نمیتوانست به تندرستیاش بنازد، چون این جریان افریقای شرقی چنان از پا انداخته بودش که ناچار شده بود شش ماهی را مرخصی بگیرد. هنوز هم که هنوز بود رنگ و رویش جا نیامده بود و همانطور که دولا شده بود و خودش را توی آینه نگاه میکرد، به نظرش رسید که در آن بعد از ظهر وضعش از حد معمول هم خرابتر شده است. ای دل غافل! چه اتفاقی افتاده است؟ انگار رنگ موهایش سبز شده بود. لعنت بر شیطان، هر عیبی که داشت، رنگ موهایش مغز پستهای نبود. این یکی دیگر نور علی نور بود! اما دمی بعد نور سبز رنگ توی آینه اندکی لرزید: بازتاب سایه ی سبز درخت توی حیاط بود. رجی پشت به آینه کرد و قوطی سیگارش را در آورد، اما یادش آمد که خانم جان چقدر بدش میآید که کسی توی اتاق سیگار بکشد، این بود که دوباره آن را توی جیبش گذاشت و به طرف کمد لباس رفت. نخیر، محال بود بتواند یک نکته ی مثبت در سرتا پایش پیدا کند، حال آنکه دخترک... آه!... از رفتن باز ماند، دستها را در هم قلاب کرد، و به کمد تکیه داد.
ولی با وجود موقعیت دخترک و ثروت پدرش، و با وجود اینکه بچه ی یکی یکدانه و در ضمن محبوبترین دختر محله بود؛ با وجود زیبایی و هوش سرشار- هوش! یک چیزی میگویم یک چیزی میشنوید، هیچ کاری نبود که از عهدهاش ساخته نباشد؛ رجی حتم داشت که اگر لازم میشد میتوانست در هر زمینهای نبوغ به خرج دهد- و با وجود اینکه پدر و مادرش او را میپرستیدند و او هم آنها را میپرستید، و محال بود که بگذارند راه به آن دوری... خلاصه، با وجود هر مانعی که فکرش را بکنید، عشقش به او اینقدر شدید بود که نمیتوانست امیدوار نباشد. اما، آیا واقعاً امید بود؟ یا اینکه مربوط میشد به این تمنای غریب و آمیخته به حجب که بتواند از او مراقبت کند، هرچه را که بخواهد برایش مهیا کند، و نگذارد جز عشق هیچ چیز دیگری نزدیکش شود؟ اما چقدر عاشقش بود! خود را به کمد فشرد و زمزمه کرد: «دوستش دارم، دوستش دارم!» و همان دم خود را همراه او در راه اومتالی یافت. شب بود. دخترک در کنجی نشسته و خوابش برده بود. چانه لطیفش در یقه پیراهنش فرو رفته بود. مژگان قهوهای- طلائیاش بر گونههایش خوابیده بود. رجی شیفته بینی کوچک و قلمی، لبهای خوش ترکیب، و گوشهای کودکانه او بود که حلقه موی قهوهای- طلایی میپوشاندشان. حال از میان بیشهای میگذشتند. هوا گرم و تاریک بود و فرسنگها با آبادی فاصله داشتند. آنوقت دخترک از خواب بیدار میشد و میپرسید: «خوابم برده بود؟» و او در جواب میگفت: «بله. حالت خوبست؟ بیا، بگذار» و به طرف او خم میشد...روی او خم میشد. این تصورات چنان سرمست کننده بود که نتوانست به خیال پردازی ادامه دهد. اما در عوض این جسارت را یافت که از پلهها سرازیر شود، کلاه حصیریاش را از توی سرسرا بردارد، و وقتی در ورودی را پشت سرش میبست بگوید: «خب، لااقل میتوانم بختم را بیازمایم، همین و بس.»
اما بختش، خیلی که ارفاق کنیم، فیالمجلس به او دهان کجی کرد. خانم جانش در معیت چنی و بیدی، دو سگ پیر از نژاد چینی در باغ مشغول گردش و رفت و آمد بود. البته که رجی نالد به خانم جانش علاقه داشت و خانم جانش هم در مجموع- به هر حال نیتش خیر بود و جرأت و استقامتش حد و حصری نداشت ووو... اما هیچ نمیشد انکار کرد که به عنوان یک مادر خیلی عبوس و سختگیر بود. و در زندگی رجی لحظات زیادی پیش میآمد، البته تا قبل از اینکه عمو آلیک بمیرد و باغ میوه به او برسد، که شک نداشت که تنها فرزند یک بیوه زن بودن سختترین مجازاتی است که میشود برای یک جوان در نظر گرفت. و چیزی که کار را از سخت هم سختتر میکرد این بود که تنها دار و ندار او در دنیا مادرش بود. او نه تنها نقش مشترک هر دو والدین را برایش بازی میکرد، بلکه با تمام بستگان خودش و پدرش جنگیده بود تا رجی صاحب اولین شلوار جیبدارش شود. برای همین بود که هر وقت دل رجی در غربت میگرفت و در مهتابی تاریک زیر نور ستارهها مینشست و به صدای گرامافون گوش میداد که مینالید: «عزیزم، زندگی چیزی نیست جز عشق» تنها چیزی که در نظرش مجسم میشد قد و بالای خانم جانش بود که همراه چینی و بیدی در پیاده روی باغ میخرامید...
خانم جان همانطور که دو تیغه ی قیچی را از هم گشوده بود تا سر شاخه یا گل خشکیدهای را بچیند، با دیدن رجی بر جا میخکوب شد.
با این که میدید رجی آماده رفتن است پرسید: «بیرون که نمیروی رجی نالد؟»
رجی دستها را در جیب کتش فرو برد و با صدایی ضعیف گفت: «برای چای بر میگردم، خانم جان.»
تق! سرشاخهای چیده شد. رجی تقریباً از جا پرید. خانم جان گفت: «فکر میکردم اقلاً این بعد از ظهر آخری را با مادرت میگذرانی.»
سکوت. سگها زل زل نگاهش میکردند. آنها تمام حرفهای خانم جان را میفهمیدند. بیدی با زبان آویزان روی زمین دراز کشید. اینقدر چاق و براق بود که به تکه شکلاتی در حال ذوب شدن میمانست. اما چنی چشمهای چنی مانند خود را با غصه به رجی دوخت و بینیاش را طوری آهسته بالا کشید که گویی تمام دنیا بوی گند میداد. صدای «تق» قیچی از نو بلند شد. بوتههای بی زبان؛ دخلشان آمده بود!
خانم جان پرسید: «اجازه هست مادرتان بداند کجا تشریف میبرید؟»
عاقبت بازجویی پایان گرفت، اما رجی تا وقتی از دیدرس خانه دور نشده و به نیمه راه منزل سرهنگ نرسیده بود از سرعت قدمهایش کم نکرد. تازه آن موقع بود که متوجه شد چه بعد از ظهر جانانهای است. تمام صبح یک دم باران باریده بود، از آن بارانهای گرم و پرکوب و سیلآسای آخرهای تابستان، و اکنون آسمان صاف شده بود و تنها دنبالهای از لکه ابرهای کوچک سفید، مثل قطاری از بچه اردکها، بر فراز جنگل در پرواز بود. نرمه بادی میوزید، اینقدر که آخرین قطرات باران را از تن شاخسار بتکاند؛ یک ستاره ولرم روی دستش پاشید. شلپ! یکی دیگر با ضرب روی کلاهش خورد. جاده ی خلوت میدرخشید، پرچینها بوی نسترن میدادند، و گلهای خطمی درشت میان حیاط خانههای ویلایی چه برقی میزدند. و این هم منزل سرهنگ بود- به همین زودی رسیده بود. دستش را روی در آهنی گذاشت، آرنجش بوتههای یاس بنفش را تکاند و گلبرگ و گرده گل روی آستین کتش پخش شد. اما، یک کم آرامتر! روی هم رفته خیلی تند آمده بود. قصدش این بود که قبلاً همه چیز را یک کم سبک و سنگین کند. یک کم یواشتر! اما پاهایش او را در پیاده روی باغ میان بوتههای گل سرخ که در دو سویش قد برافراشته بود پیش میبرد. آخر، همینطور بی مقدمه که نمیشود! اما دستش ریسمان زنگ را گرفته و کشیده بود و چنان سر و صدایی راه انداخته بود که گفتی آمده بود تا خبر آتش گرفتن خانه را بدهد. انگار دخترک خدمتکار هم توی سرسرا کشیک میداد چون در خانه بی معطلی باز شده بود و قبل از اینکه طنین زنگ لعنتی خاموش شود رجی را توی سالن پذیرایی محبوس کرده بود. تازه آنوقت بود که سالن بزرگ و سایه روشن، با چتر آفتابیی که روی پیانوی بزرگ قرار داشت، او را به هیجان آورد و دستخوش دلهره و بیقراری کرد. همهجا در سکوت فرو رفته بود، اما همین حالا بود که در سالن باز شود و سرنوشتش تعیین شود. حالش بی شباهت به وقتی نبود که به مطب دندانسازی میرفت؛ دست از جان شسته بود. ولی درست در همان حال، با حیرت فراوان، صدای خودش را شنید که میگفت: «پروردگارا، خودت میدانی که چندان کاری برای من نکردهای...» و همین او را به خود آورد؛ دوباره متوجهش کرد که اوضاع تا چه اندازه جدی است. اما دیر شده بود. دستگیره چرخید. آن داخل شد، فاصله سایه روشن بینشان را پیمود، دستش را در دست او گذاشت و با صدایی نرم و لطیفی گفت: «خیلی متأسفم، رجی. پدرم رفته بیرون. مادرم هم رفته شهر که کلاه بخرد. اینست که فقط من ماندهام که ازت پذیرایی کنم.» رجی که نفسش به زحمت بالا میآمد، کلاهش را به دکمههای جلوی کتش فشرد و با لکنت گفت: «راستش را بخواهی، فقط آمدم که... خداحافظی کنم.»
آن نرم و آرام گفت: «عجب!» برقی در دیدگان خاکستری رنگش به رقص در آمد و یک قدم از او فاصله گرفت و افزود: «خیلی سفر کوتاهی بود!»
آنوقت ضمن اینکه چانهاش را بالا گرفته بود و او را ورانداز میکرد، قهقهه بی مقدمه و طولانی ای سرداد و رو به پیانو رفت، به آن تکیه داد و شروع کرد به بازی کردن با منگوله چتر.
- «جداً متاسفم که این طوری میخندم. هیچ نمیدانم چرا خندهام میگیرد. خیلی عا-عادت بدی است.» و ناگهان کفش خاکستری را به زمین کوفت و دستمالی از توی جیب بلوز پشمی سفیدش بیرون آورد. بعد گفت: «جداً باید این کار را کنار بگذارم، خیلی عادت مزخرفی است.»
رجی به صدای بلند گفت: «چه حرفها میزنی، آن، من عاشق شنیدن خندههای توام. اصلاً چیز قشنگتری-»
اما واقعیت، که هر دو آن را میدانستند، این بود که دخترک همیشه هم نمیخندید؛ در واقع عادتش نبود. منتها از همان روز اولی که با هم آشنا شده بودند، از همان لحظه اول، بنا به دلیلی مجهول که رجی آرزو میکرد آن را بفهمد، آن به او خندیده بود. برای چه؟ اصلاً مهم نبود که کجا باشند یا راجع به چه چیزی حرف بزنند. امکان داشت درگیر جدی ترین گفتگوی ممکن- دست کم از نظر رجی- باشند، که آن غفلتاً نگاهی به او میانداخت و لرزه ی کوتاه و سریعی بر چهرهاش میدوید. لبانش از هم میگشود، برقی در دیدگانش میرقصید، و شروع میکرد به خندیدن.
از آن عجیبتر این بود که رجی گمان میبرد خودش هم دلیل خندهاش را نمیداند. بارها دیده بود که رویش را برمیگرداند، اخم میکند، گونههایش را مک میزند، و دستهایش را به هم میفشارد. اما فایدهای نداشت. حتی وقتی خود آن شکوه میکرد: «والا نمیدانم چرا خندهام میگیرد،» باز هم صدای قهقهه ی ملایم و طولانیاش بلند میشد؛ خلاصه، معمایی بود...
آن دستمال را کنار گذاشت و گفت: «چرا نمینشینی؟ یک سیگار روشن کن. سیگار ها توی همان جعبه کوچک کنار دستت هستند. من هم یکی میکشم.» رجی سیگارش را برایش روشن کرد و همانطور که به سمت او خم شده بود انعکاس شعله کوچک را توی حلقه ی مرواریدی که به انگشتش بود دید. آن پرسید: «فردا باید بروی، نه؟»
رجی جواب داد: «بله، همین فردا» و همزمان با ادای این جمله، چتر کوچک دود را با فوت به کناری راند. لعنت بر شیطان، چرا اینقدر عصبی شده بود؟ تازه، کلمه ی «عصبی» هم تعریف مناسبی نبود.
و افزود: «باور کردنش خیلی- خیلی مشکل است.»
آن با صدای ملایم گفت: «آره- جداً خیلی مشکل است، نه؟» و دولا شد و نوک سیگارش را توی زیر سیگاری سبز رنگ چرخاند. در این حال چقدر قشنگ شده بود!- جداً قشنگ- و توی آن مبل غولآسا چقدر کوچک دیده میشد. گرمای محبت در جان رجینالد دوید. اما صدایش، آن صدای ملایم و رخوتناک، بود که تمام وجود رجی را به لرزه درآورد. آن گفت: «احساس میکنم سالهای سال است که اینجایی.»
رجی نالد پک عمیقی به سیگارش زد و گفت: «حتی تصور برگشتن هم وحشتناک است.»
از دل خاموشی صدایی برخاست: «بغ- بغو-بغ- بغو.»
آن گفت: «اما از بودن آنجا که راضی هستی، مگرنه؟» انگشت سبابه را در گلوبند مرواریدش قلاب کرد و افزود: «همین چند شب پیش بود که پدرم میگفت به نظر او تو خیلی خوشبختی که روی پای خودت هستی.» و به او خیره شد. لبخند رجی نالد رنگی نداشت. سرسری گفت: «چندان هم احساس خوشبختی نمیکنم.» باز هم صدا آمد: «بغ- بغو- بغ- بغو.» آن زمزمه کرد: «منظورت غربت و تنهایی است؟» رجینالد گفت: «اتفاقاً، غربت و تنهایی زیاد ناراحتم نمیکند.» و سیگارش را توی زیر سیگارش له و لورده کرد: «میتوانم خیلی خوب باهاش کنار بیام. راستش، آنوقتها خوشم هم میآمد. اما حالا که-» و ناگهان با وحشت تمام احساس کرد صورتش گر میگیرد.
- «بغ- بغو- بغ- بغو!» آن از جا جست و گفت: «پاشو بیا با کبوترهای من خداحافظی کن. آنها را بردهایم گوشه ایوان. تو که از کبوتر خوشت میآید، مگرنه؟» رجی چنان با حرارت حرف او را تصدیق کرد که وقتی در ایوان را برایش گشود و کنار ایستاد تا رد شود، آن به سرعت جلو دوید و به جای اینکه به او بخندد به کبوترها خندید.
یک جفت کبوتر مدام روی ماسههای سرخ رنگ کف قفس میرفتند و بر میگشتند، میرفتند و باز میگشتند. یکی از آنها همیشه جلوتر از دیگری بود. اولی جلو جلو میرفت و سر و صدایی میکرد و دومی او را تعقیب میکرد و با جدیت هرچه تمامتر دولا و راست میشد. آن من باب توضیح گفت: «میدانی، آن یکی که جلوجلو میرود خانم کبوتر است. او نگاهی به آقای کبوتر میکند و خنده نخودی تحویلش میدهد؛ بعد میافتد جلو و آقای کبوتر هم دنبالش میدود و مرتب تعظیم میکند. خانم کبوتر دوباره خندهاش میگیرد و پا به دو میگذارد و آقای کبوتر-» حرفش را قطع کرد، سرپا نشست، و افزود: «آقای کبوتر هم دنبالش میدود و مرتب تعظیم میکند... و تمام زندگیشان در همین خلاصه میشود. هیچوقت هیچ کار دیگری نمیکنند.» از جا بر خاست و مشتی دانه زرد رنگ را از توی کیسهای که روی سقف قفس بود بیرون آورد. «هر وقت در رودزیا یاد آنها افتادی، بدان و آگاه باش که جز این کاری ندارند...»
رجی هیچ نشانهای حاکی از اینکه کبوترها را دیده باشد یا یک کلمه از حرفهای او را شنیده باشد از خود بروز نداد. در آن دم تنها چیزی که شش دانگ حواسش را به خود مشغول میداشت صعوبت فاش کردن راز دلش برای آن بود. «آن، فکر میکنی هیچ وقت توجهی به من پیدا کنی؟» تیر را از کمان رها کرده بود. کار یکسره شده بود. در وقفه کوتاهی که متعاقباً پیش آمد، نگاه رجینالد باغ را که در نور غوطه میخورد، آسمان فیروزه فام را، جنبش ملایم برگها را روی دیرکهای ایوان، و آن را که دانههای ذرت را با انگشت میان گودی مشتش پشت و رو میکرد در بر گرفت. اما وقتی آن دستش را آهسته بست و آرام زمزمه کرد: «نه، نه آنطوری.» این دنیای تازه رنگ باخت. لکن پیش از آنکه بتواند دردی احساس کند، آن با سرعت به راه افتاد و او نیز ناچار به دنبالش از پلهها سرازیر شد، از پیادهروی باغ گذشت، از زیر داربست رزهای صورتی رد شد، و زمین چمن را پشت سر گذاشت. در آنجا آن پشت به آن زمینه ی سبز فام و چشم نواز ایستاد، رویش را به رجینالد کرد، و گفت: «نه خیال کنی ازت خوشم نمیآید، برعکس. اما»- چشمهایش گشادتر شد- «نه آنطوری» - لرزهای بر چهرهاش دوید - «آخر، آدم باید خیلی»- لبهایش از هم جدا شدند؛ نتوانست جلوی خودش را بگیرد، و شروع کرد به خندیدن. بعد بلند گفت: «بفرما، میبینی؟ همش تقصیر این پاپیون شطرنجی تو است، حتی در این لحظه که آدم فکر میکند که باید راستی راستی جدی باشد، پاپیون تو منو به یاد فکلهایی میاندازد که توی عکس به گردن گربهها میبندند! وای، تو را به خدا من را ببخش که این قدر مزخرفم، جداً ببخش!»
رجی دست کوچک و گرم آن را در دست گرفت و به سرعت گفت: «چه حرفها میزنی، آن، این چیزها که احتیاج به بخشیدن ندارد. خودم میدانم چرا تو را به خنده میاندازم. تو از بس در همه چیز از من بالاتر و بهتری، به نظرت مضحک میآیم. این را خوب میفهمم. اما اگر بنا بود که-» آن دست او را به سختی فشرد و گفت: «نه، نه، اصلاً اینطور نیست. اشتباه میکنی. من اصلاً از تو بالاتر نیستم. تو خیلی از من بهتری. تو خیلی هم... مهربان و بی غل و غش هستی. من هیچ اینطوری نیستم. تو من را نمیشناسی. من بدترین اخلاق ممکن را دارم- لطفاً حرفم را قطع نکن. تازه، مسئله چیز دیگری است. مسئله اصلی ایناست که-» سرش را تکانی داد و افزود: «امکان ندارد بتوانم با مردی عروسی کنم که به او خندیده باشم. حتماً خودت متوجه هستی. مردی که من زنش میشوم-» و آه ملایمی از دل برآورد. دستش را پس کشید، نگاهش را روی رجی گردش داد، و تبسمی غریب و رؤیایی بر لبانش نقش بست. «مردی که من زنش بشوم-»
و به نظر رجی چنین آمد که مردی خوش سیما، بلند بالا، و برازنده در مقابلش قد برافراشت و جای او را گرفت- از آن نوع مردها که آن و او بارها در سالن تماشاخانه دیده بودند، مردی که از جایی ناشناخته به صحنه قدم میگذاشت و بدون ادای کوچکترین حرفی ستاره ی زن را در آغوش میگرفت و بعد از نگاهی ممتد و جانشکاف او را به هر کجا که میخواست میبرد...
رجی در برابر این تصویر خالی سر فرود آورد و با صدایی گرفته گفت: «بله، میفهمم.»
آن گفت: «واقعاً؟ جداً امیدوارم که بفهمی. چون از این بابت خیلی احساس شرم میکنم. توضیحش خیلی مشکل است. میدانی، من هیچوقت-» حرفش را نیمه کاره گذاشت. رجی نگاهش کرد. آن لبخند بر لب گفت: «جداً مضحک نیست؟ من میتوانم همه چیز را رک و بیپرده با تو در میان بگذارم. از همان روز اول هم همینطور بود.»
رجی کوشید تبسم کند و بگوید: «خوشحالم.» دخترک پی حرفش را گرفت. «هیچوقت تا بحال با کسی برخورد نکردهام که به اندازه ی تو ازش خوشم بیاید. با هیچکس اینقدر خوشحال نبودهام. اما حتم دارم که وقتی مردم یا کتابها راجع به عشق حرف میزنند مقصودشان این نیست، میفهمی؟ آخ، کاشکی میدانستی چقدر از این بابت ناراحتم. اما آخر ما هم عیناً مثل... مثل آقا کبوتر و خانم کبوتر میشویم.»
این آخری تیر خلاص بود. از نظر رجی نالد این حرف آخری چون و چرا باقی نمیگذاشت و اینقدر راست بود که تاب تحملش را نداشت. این بود که گفت: «احتیاج نیست شیرفهمم بکنی.» و رویش را از او برگرداند و به فراسوی چمن نگریست. در اینحال چشمش به کلبه ی باغبان و درخت بلوط تیره ی کنارش افتاد. باریکه ی خیس و شفاف دودی آبی رنگ برفراز دودکشش معلق ایستاده بود؛ انگار واقعی نبود. اما گلویش عجب دردی میکرد! آیا صدایی از حلقومش خارج میشد؟ امتحانی کرد و با صدایی گره خورده گفت: «دیگر باید برگردم خانه.» و راه افتاد که از میان چمنزار بگذرد. اما آن دنبالش دوید و با التماس گفت: «نه، صبر کن. نمیشود حالا بروی. امکان ندارد بگذارم با این وضع بروی.» و ضمن اینکه اخم کرده بود و لب را به دندان میگزید به او خیره شد.
رجی به خود تکانی داد و گفت: «نه، مسئلهای نیست. من ...من-» و دستش را طوری حرکت داد که انگار بگوید «با این وضع کنار میآیم.» آن گفت: «اما اینکه خیلی وحشتناک است»، دستهایش را در هم قلاب کرد و جلوی او ایستاد. «حتماً متوجه هستی که ازدواج ما چقدر مصیبت بار خواهد بود، مگرنه؟»
رجی با دیدگانی گود افتاده نگاهش کرد و گفت: «بله، کاملاً.»
- «خیلی احساس تقصیر و بد جنسی میکنم. یعنی، میگویم که برای آقای کبوتر و بانو خیلی هم خوبست. اما مجسم کن که در زندگی واقعی- نه، فقط مجسم کن!»
رجی گفت: «بله، البته، البته.» و دوباره راه افتاد که برود. اما باز هم آن مانعش شد. آستینش را گرفت و رجی با شگفتی تمام دید که اینبار به جای خندیدن به دختر بچهای میماند که کم مانده زیر گریه بزند.
آن زارید: «اگر میفهمی، پس چرا اینقدر غم- غمگینی؟ چرا اینقدر دلخوری؟ چرا اینقدر پک- پکری؟»
رجی آب دهانش را قورت داد، از نو چیزی را به اشاره ی دست از خود دور کرد و گفت: «دست خودم نیست. بدجوری ضربه خوردم. اگر همینحالا راهم را بکشم و بروم، میتوانم-»
آن با لحنی تحقیرآمیز گفت: «چطور میتوانی حرف رفتن را بزنی؟» پایش را به نشانه ی اعتراض به زمین کوبید و چهرهاش گلگون شد. «چطور میتوانی اینقدر سنگدل باشی؟ من که نمیگذارم همینطوری بروی، مگر اینکه مطمئن بشوم که باز هم به اندازه ی وقتی که هنوز از من تقاضای ازدواج نکرده بودی خوشحالی. این را که حتماً میفهمی، چون خیلی ساده است.»
اما از نظر رجینالد نه تنها ساده نبود بلکه به نحوی باور نکردنی پیچیده و غامض هم بود.
- «حتی اگر هم نتوانم با تو ازدواج کنم، چطور میتوانم تحمل کنم که بدانم تک و تنها در آن دیار غربت هستی و هیچکس را جز آن مادر وحشتناک نداری که برایش نامه بنویسی و خیلی ناراحت و غصه داری، و تمامش هم تقصیر من است؟»
- «اصلاً تقصیر تو نیست. فکرش را هم نکن. اینها همه قسمت است.»
رجی دستی را که روی آستینش بود در دست گرفت و بوسید و با ملایمت گفت: «نمیخواهم دلت به حالم بسوزد، آن عزیز و نازنین.» و این بار تقریباً به حال دو از زیر داربست صورتی رد شد و از پیادهروی باغ گذشت.
از روی ایوان صدا برخاست: «بغ- بغو! بغ- بغو!» و از میان باغ صدا برخاست: «رجی، رجی.»
رجی برجا ایستاد و به طرف صدا برگشت. وقتی چشم آن به قیافه ی مظلوم و مبهوت او افتاد، خنده ی کوتاهی کرد و گفت: «برگرد، آقا کبوتر، برگرد.» و رجینالد آرام آرام از میان زمین چمن بازگشت.