بخش یک: قایم شده، مثل قاشقزنها توی لباس مبدل
"در سومین روز سفرمان از رودخانهی لاکی فورد به جسدی برخوردیم که تقریبا به تمامی توسط گرگها (که در این نواحی پرشمارند و شبها با صدای زوزههایشان کنسرت میگذارند و بیخوابمان میکنند) خورده شده بود و سرخپوستها هم پوست سرش را کنده بودند. جسد را دفن کردیم و به راهمان ادامه دادیم، درحالی که سرمان پر از افکار غمبار بود." – جوزف فرانکل
برای همهمان اغلب پیش میآید که مثل قاشقزنهایی قایم شده توی لباس خرافات فلسفی دنبال معنای حقیقی زندگی بگردیم، و من امروز دارم به جوزف فرانکل فکر میکنم: مردی که فقط خدا میداند چرا سال 1851 آیندهاش را از چکسلواکی برداشت و به آمریکا آورد، و بعد تمام آن آینده را روزی اوایل دسامبر 1875 صرف مردن توی برفها و دفن شدن در قبری در فورت کلامات حوالی اریگون کرد که حالا برای همیشه گم شده است.
من قسمتهای باقیماندهی روزنویسی که او سال 1854 از ویسکونسین تا کالیفرنیا در سفری طولانی و ناموفق برای اکتشاف طلا مینوشته و همچنین بعضی نامههایی که از کالیفرنیا فرستاده است را خواندهام.
روزنویسهای او با نثری آینهوار نوشته شده که درعین حال، هم سادهدلانه است هم پیچیده، و یک حس بذلهگویی و شوخطبعی لطیف دارد. او این سرزمین را با نگاه مخصوصِ خودش میدیده. فکر میکنم زندگی عجیبی داشته که مثل یک ستارهی دنبالهدار دیوانه به سمت این روزنویسها و بعد هم به کام مرگ در آمریکا کشاندهاش.
پدر فرانکل در چکسلواکی توی کار آبجو و بلور آلات بوده، و بنابراین میشود تصور کرد که بچگیاش حتما در رفاه و آرامش گذشته.
او در کنسرواتوار پراگ تحصیل کرده و موسیقیدان کلاسیک شده و حتی به همراه ارکستر در چکسلواکی و اتریش و آلمان برنامه اجرا کرده.
مدام از خودم سوالی میپرسم که جوابی برایش ندارم: جوزف فرانکل اصلا چرا به آمریکا آمد و چنان زندگی متفاوتی را رها کرد؟ یک چیزی توی وجودم هست که درک نمیکند چرا او آمده اینجا.
خدایا، از جوزف فرانکلی که کنسرت میداد و در برلین و وین احتمالا بتهوون و شوبرت اجرا میکرد، تا آدمی که چنین چیزهایی درباره ی غرب آمریکا مینویسد خیلی فاصله هست: ... بعد از شام، یک سرخپوست واقعا کلهخر، رئیس قبیله اوماها، به دیدنمان آمد. میگفت دنبال عیالاش آمده. دو روز بود خبری ازش نداشت، و اینطور که معلوم بود زنه داشت بین مهاجرها ول میگشت.
تصور کنید این چهقدر فاصله دارد با جمعیتی که توی سالن کنسرت منتظر آغاز موسیقی هستند.
وقتی جوزف فرانکل برای پیدا کردن طلا به کالیفرنیا آمد زن چکسلاوش که اسمش آنتونیا بود و او تونی صدایش میزد و پسر نوجوانش فِرِد را توی ویسکونسین تنها رها کرد.
سعی میکنم لحظهای که آنتونیا را ترک میکرده تصور کنم. به انتظار کشیدن آن زن فکر میکنم. آنموقع فقط بیست سالش بوده. حتما خیلی احساس تنهایی میکرده. سه سال از شوهرش هیچ خبری نبوده.
بخش دو: فیلمهای صامت قدیمی پرپری
توی غرب زمان جوزف فرانکل یعنی سال 1854 آدم پرندههای زیادی میبیند شبیه فیلمهای صامت قدیمی پِرپِری (بوقلمون، اردک، بلدرچین، غاز، قرقاول) و کلی هم حیوان مثل بازیگرهای آن فیلمها (بوفالو، گوزن، گرگ) و کلی هم ماهی مثل نوشتههای شناور بیصدا (اردک ماهی، گربه ماهی، لوتی) و مناطق بزرگ متروکه، که البته این یکی مثل آن فیلمها که هیچکس تویشان زندگی نمیکند نیست و برعکس جادهای است باریک و فریبنده که آدم به راحتی در آن گم میشود: متوجه شدیم که از مسیر خارج شدهایم. جادهی دلگیری است، انگار یک سال بیشتر است که کسی پایش به اینطرفها نرسیده. هیچ اثری از رد انسان نیست، اما نشانههایی هست که میگوید گرگها و حیوانات بزرگتر اینجاها بودهاند. یک سکون عظیم بر ما سنگینی میکند.
معلوم میشود آنجا سرزمین سرخپوستهای موذی و سگدزد است که خوب میدانند چطور از سفیدها سوءاستفاده کنند. حتی وقتی با یک ارتش کوچک به محل استقرارشان میروند و با تهدید به جنگ! میخواهند سگشان را پس بگیرند (چقدر این قضیه دور است از پراگ، چکسلواکی، و اشتغالی کوتاهمدت به موسیقی کلاسیک!) سرخپوستها که توی شیوههای سگدزدیشان بسیار متبحرند پیشنهاد میکنند به جای پس دادن سگ یک اسب بدهند و دست آخر هم اوضاع را طوری هدایت میکنند که حتی آن اسب را هم نمیدهند و مردان (که جوزف فرانکل هم جزوشان است) بدون سگ و بدون اسبِ وعده داده شده به کمپ برمیگردند درحالی که دیگر خوب میدانند باید قید سگه را بزنند و سرخپوستها باهوشتر از آناند که بشود حریفشان شد.
آدمهایی که جوزف فرانکل در سفرش به غرب باهاشان روبهرو میشود عموما عجیب و غریباند و یک تختهشان کم است. فکر نمیکنم آدمهای متعادل جامعه هوس ماجراجویی در سرحدات تمدن به سرشان بزند. همیشه تیرهای از آدمهای عجیب و نیمهدیوانه هستند که برای زندگی به جاهایی میروند که تاحالا هیچکس پایش به آنجا نرسیده.
جوزف فرانکل هم از اول دل میزند به دریا، وقت را هدر نمیدهد، سفرش را با سه برادر دیوانهی آلمانی و یک آلمانی دیگر که رویای زندگیاش دیدن عظمت نظامی و سلطهی آلمان بر جهان است شروع میکند.
توجه کنید که این سال 1854 بوده است!
و معلوم است که همان روز اول سفر همهشان حسابی مست میکنند و کلهپا میشوند، حتی خود جوزف فرانکل که از قرار همیشه حساب نوشیدناش را داشته.
ملاکان حقهباز، دکترهای شارلاتان، کشاورزان بدگمان، شکارچیان و تلهگذاران وحشی و بیقید که فرانکل تصور میکند ظاهر شدنشان توی خیابانهای اروپا چه منظرهی غریبی خواهد شد همه شخصیتهایی هستند که در تصویری که او از غرب میسازد به کرات دیده میشوند. دربارهی شکارچیها مینویسد: لباسشان خودش به تنهایی گویای همه چیز است. اینها توی خیابان هرکدام از شهرهای اروپایی که راه بروند بی شک جمعیتی دورشان جمع میشود که دائم پچپچه میکند اینها دیگر چهجور کمدینهایی هستند؟
فرانکل در سفرش به یک زن حیلهگر خیانتکار و شوهر سادهلوحاش برمیخورد، قاضیای را میبیند که برای اجرای عدالت عازم یوتا است و درعین حال 25 هزار دلار کالا برای فروش به مورمونها همراه خودش دارد که بنظر فرانکل تیرهی ناپاکی از بشریت هستند که هیچ نباید بهشان اعتماد کرد، یکی از روسای قبایل سرخپوست را میبیند که به خاطر غذایی که به او میبخشد از جوزف تشکر نمیکند، به یک دسته سرخپوست زورگیر از قبیلهی سو برمیخورد که درحال برگشت از جنگ با سرخپوستهای پاونی، بیست و یک پوست سر را با افتخار بسیار حمل میکنند، و دست آخر از صاحب مهربان یک قطار باری یاد میکند که به جوزف فرانکل موقع گرسنگی شدید غذا و کمی آرد داده است.
در پلیسرویل کالیفرنیا با دو مرد روبرو میشود که معدنی که قرار است طلای زیادی توش باشد به او قالب میکنند و بعد هم با چند تاجر ملاقات میکند تا اعتبارات لازم جهت کار حفاری را که فکر میکند ثروت کلانی نصیباش خواهد کرد تامین کند، در تمام این مدت در کلبهی محقر و متروک یک مرد چینی زندگی میکند و دست آخر هم مجبور میشود کارگریِ کس دیگری را بکند که خود او هم وضع درست و درمانی ندارد.
کالیفرنیا به جوزف فرانکل هیچ روی خوش نشان نمیداد، سرزمینی که او زیبا اما بد یمن میخواندش.
و در تمام این مدت همسرش آنتونیا در ویسکونسین منتظر بازگشت اوست. همسرش وضع جسمانی خوبی ندارد. سه سال میگذرد. برای زن جوانی که زیاد هم حالش خوش نیست زمان خیلی درازیست.
بخش سه: درهای بلند جوزف فرانکل
روز سوم میان رعد و برق و بارش شدید باران رسیدیم و فراهم کردن بساط شام با مشکلات زیادی همراه بود. داشتم برای خودم چایی میریختم که شنیدم – اما ما هیچوقت نخواهیم فهمید جوزف فرانکل چی شنیده بود چون این بخش از روزنوشتهایش درست بعد از شنیدم – گم شده است. وقفههایی که توی روزنوشتهایش هست بهنظرم مثل وقفههای بلند شاعرانه که در آنها میتوانی معصومیت ابدیت را بشنوی زیباست.
درست قبل از قسمت شنیدم - فرانکل به عنوان آشپز در یک قطار باری کار میکرد که با سرخپوستها مشکلات بسیاری داشت. بعضی از سرخپوستهای قبیلهی پاونی بهخصوص خیلی سربهسرشان میگذاشتند. اکثر سرخپوستها اصلا لباسی به تن نداشتند. یعنی به جز سلاحهایی که ازشان آویزان بود لخت و عور اینطرف و آنطرف میدویدند و اصلا هم افکار خوشایندی توی کلهشان نبود.
وقتی به مابقی روایتِ سفر میرسیم میبینیم که ابتدای گریت پلینز ایستاده، و چیزی که آن شب شنیده بود برای همیشه گم شده است.
وقفهی بعدی که در نوشتههایش پیش میآید تعمدیست. در فورت لارامی است و مینویسد از مابقی سفرم به سالت لیک سیتی چیزی نخواهم نوشت چون نکتهای که ارزش نوشتن داشته باشد در آن نمیبینم.
بعد یک مرتبه میبینیم که توی سالت لیک سیتی است و هیچ حرفی از چیزهایی که این وسط اتفاق افتاده در میان نیست انگار که فاصله میان فورت لارامی تا سالت لیک سیتی (بیشتر از 400 مایل) فقط یک دری بوده که بازش میکنی و ازش میگذری.
روزنوشت جوزف فرانکل یک روز صبح در کوهستان سیرا درحالی که سر تا پایش را برف گرفته تمام میشود. و آنتونیا در ویسکونسین همچنان انتظار همسرش، جوزف فرانکلِ سر تا پا پوشیده از برف، را میکشد که هیچ معلوم نیست کی برمیگردد.
بخش چهار: دو چکسلاو اینجا در آمریکا مدفوناند
جوزف فرانکل بالاخره برگشت پیش آنتونیا که حالا بیست و سه سالش شده بود. آنتونیا حتما خیلی خوشحال شده بود. حتما بازوهایش را دور او انداخته و یک دل سیر گریه کرده بود.
بعد فرانکل مدتی کنار خانوادهاش زندگی کرد، پنج بچه ی دیگر به دنیا آورد و به کار و بار موسیقیاییاش مثل زمانی که در پراگ بود برگشت. درس پیانو و آواز میداد و مدیر مرکز آوازخوانی مندلسون توی واترتاونِ ویسکونسین شده بود.
حتی چند سالی دفتردار دهکدهشان هم بود و بعد در 1869 برگشت به کریتِ نبراسکا و آنجا خواروبارفروشی باز کرد. اما وضع کسب و کار اصلا تعریفی نداشت. بنابراین در 1874 به دنبال یک رویای احمقانه ی کالیفرنیایی همسرش و نیم جین بچه را توی کریت جا گذاشت و به پلیسرویل برگشت تا باز دنبال طلا بگردد. درحالی که تب طلا سالها بود که فروکش کرده بود.
اینبار دربارهی سفرش به کالیفرنیا چیزی ننوشت. همینطوری فقط رفت آنجا. معلوم است که اینبار هم اوضاع چنگی به دل نزد. حتی مجبور شد توی همان کلبهی محقر و متروک مرد چینی که بیست سال پیش زندگی کرده بود ساکن بشود.
برای جوزف فرانکل مقدر شده بود که هیچوقت چیزی از کالیفرنیا عایدش نشود، بنابراین رفت دیدن بزرگترین پسرش فِرِد که حالا برای خودش مردی شده بود و نزدیک والا والای واشینگتن از راه چوببری زندگی را میگذراند. فرد نوهی آمریکایی یک بلورساز چکسلاو بود. تخم و ترکهی آدم چطور عجیب و غریب در این دنیا پخش میشود.
در بهار 1875 جوزف فرانکل پیاده از پلیسرویل راه افتاد تا پرتلندِ اریگون. 650 مایل پیادهروی است. پیچید سمت راست رودخانه ی کلمبیا و راه کوهستان آبی را در پیش گرفت تا برسد به جایی که پسرش زندگی میکرد. شرایط کاری واشینگتن هم افتضاح بود، بنابراین او و پسرش و رفیقِ پسرش تصمیم گرفتند بروند کالیفرنیا بلکه آنجا اوضاع قدری بهتر باشد (اوه نه!) و اینطوری شد که جوزف فرانکل راهی سومین سفرش به کالیفرنیا شد. با اسب سفر میکردند، اما زمستان سختی بود و پسر جوزف فرانکل تصمیم گرفت که برگردد و با کشتی برود کالیفرنیا. و به این ترتیب پدرش و رفیقش را با اسبهایشان تنها گذاشت.
خیلی خوب: پس حالا اوضاع اینجوریست که پسر با کشتی و پدر با اسب راهی کالیفرنیا هستند. اوضاع واقعا دارد قمر در عقرب میشود. داستان جوزف فرانکل، داستان سادهای نیست.
جوزف فرانکل حین گذر از اریگون مریض شد و برای یازده روز لب به غذا نزد و بعد از آن هم دچار هذیان شد. دقیقا نمیدانم چطور هذیانی بود اما به احتمال زیاد سرخپوستها و سالنهای کنسرت بخشی از آن را تشکیل میدادند. بعد همسفرش که هرچه دنبال جوزف فرانکل گشته بود اثری از او نیافته بود، رفت دنبال کمک. وقتی چند روز بعد اعضای گروه جستجو او را پیدا کردند با صورت توی برفها خوابیده بود. مُرده بود، و غمگین هم به نظر نمیرسید. توی هذیاناش حتما فکر میکرده مرگ باید همین کالیفرنیا باشد. ده دسامبر 1875 جسدش را در فورت کلاماتِ اریگون دفن کردند، در قبری که برای همیشه گم شده است. کودکی آمریکاییاش به پایان رسیده بود. آنتونیا فرانکل در 21 نوامبر 1911 در کریتِ نبراسکا مُرد، و دیگر نیازی نبود بیش از این انتظار بکشد.