یا یک مثال دیگر: کفگیر یک مدیرعامل به ته دیگ خورده است. فروش محصولات به حداقل رسیده، فروشندگان بیانگیزهاند، فعالیتهای بازاریابی بدون هیچ دلیل مشخصی راکد شده. در اوج استیصال، او یک مشاور استخدام میکند. این مرد به ازای دریافت پنج هزار دلار در روز اوضاع شرکت را بررسی میکند و سپس یافتههای خود را ارایه میدهد؛ «بخش فروش شما هیچ برنامه ندارد و جایگاه شرکتتان به درستی مشخص نیست. وضعیت کمی پیچیده است. من میتوانم آن را برایتان درست کنم، اما نه یک شبه. اقدامات باید با حساسیت انجام شود و به احتمال فراوان پیش از آن که فروش پیشرفت کند، افت میکند.» مدیر آن مشاور را استخدام میکند. یک سال بعد، فروش باز هم افت میکند و همین ماجرا سال بعد هم اتفاق میافتد. مشاور بارها تأکید میکند پیشرفت شرکت بسیار مطابق پیشبینیهای اوست. وقتی افت فروش سال سوم ادامه پیدا میکند، مدیر مشاور را اخراج میکند.
خطای قبل از این که اوضاع بهتر شود، بدتر میشود در واقع یک عامل انحرافی و یک شاخه از خطای تأیید است. اگر مشکل وخیمتر شود، پیشبینی درست از آب درمیآید. اگر اوضاع برخلاف انتظار بهتر شود، مشتری باز هم راضی است و متخصص میتواند آن را به مهارت خود نسبت بدهد. در هر صورت او برنده است.
فرض کن رییسجمهور یک کشور هستی و کوچکترین فکری برای ادارهی آن نداری. چه کار میکنی؟ پیشبینی میکنی «سالهای سختی» پیشِ روست. از شهروندانت میخواهی «کمربندها را محکم ببندند» و سپس قول میدهی بعد از گذر از این «مرحلهی حساس تصفیه، خالصسازی و بازسازی» اوضاع بهبود خواهد یافت. قاعدتاً اشارهای به شدت و مدت این دوره نخواهی کرد.
بهترین نمونه از موفقیت این راهکار در مسیحیت مشخص است؛ پیروان واقعی آن معتقدند پیش از آن که بتوانیم بهشت را روی زمین تجربه کنیم، جهان باید نابود شود. بلایا، سیل، آتشسوزی و مرگ همه جزئی از یک نقشهی بزرگترند که باید اتفاق بیفتد.
این پیروان وقوع هر تغییر منفی در اوضاع را تأییدی برای این پیام میدانند و هر پیشرفت را هدیهای از سوی خدا میانگارند.
در نتیجه، اگر کسی بگوید قبل از این که اوضاع بهتر شود، بدتر میشود، باید گوشهایت تیز شود. اما حواست باشد شرایطی نیز وجود دارد که ابتدا نزول میکنند و سپس بهتر میشوند. مثلاً تغییر زمینهی شغلی در ابتدا نیاز به زمان دارد و معمولاً منجر به کاهش حقوق میشود. سازماندهی مجدد یک تجارت نیز زمانبر است. اما در تمام این موارد به سرعت میتوان متوجه شد این اقدامات مؤثرند یا خیر. اهداف مشخص ما قابل بررسیاند. بیش از این که دنبال بهشت باشی، به اهدافت نگاه کن.
13- حتا داستانهای واقعی هم افسانهاند
خطای داستان
زندگی مثل یک سردرگمی است، به پیچیدگی یک گره کور. تصور کن یک مریخی نامرئی تصمیم بگیرد با دفترچه یادداشت نامرئی خود دنبال تو راه بیفتد و هر عمل، فکر یا رؤیایت را ثبت کند. آن موقع داستان زندگی تو شامل جملههایی میشود مثل «قهوه خورد، با دو حبه»، «پایش رفت روی یک پونز و شروع کرد به بد و بیراه گفتن»، «توی خواب دختر همسایهشان را بوسید»، «بلیتی برای مالدیو رزرو کرد، الان دیگر تقریباً هیچ پولی ندارد» «فهمید یک مو از گوشش بیرون زده و سریعاً آن را کند.» و الی آخر. ما دوست داریم این جزئیات نامربوط را به هم ببافیم تا یک داستان ترو تمیز از آن دربیاوریم. میخواهیم زندگیمان یک الگوی مشخص داشته باشد که بتوان به سادگی آن را دنبال کرد. خیلیها این اصل را «معنی» مینامند. وقتی داستان ما چند سال به همین منوال ادامه پیدا کند، به عنوان «هویت» از آن یاد میکنیم. «ما داستانهای مختلفی را امتحان میکنیم، همانطور که لباسهای مختلفی را امتحان میکنیم.» این جمله را ماکس فریش، رماننویس مشهور سوئیسی، گفته است.
ما با تاریخ جهان هم همین کار را میکنیم؛ جزئیات را در قالب یک داستان باثبات میگنجانیم. ناگهان چیزیهایی را «درک» میکنیم. مثلاً، چرا معاهدهی ورسای منجر به جنگ جهانی دوم شد یا چرا سیاستهای پولی آزاد اَلن گرینسپن باعث سقوط برادران لمن شد. چرا پردهی آهنین از هم پاشید یا چرا کتاب هریپاتر بسیار فروخت. ما از «درک کردن» حرف میزنیم، اما این مسائل را نمیتوان به صورت سنتی درک کرد، بلکه فقط برای آنها متعاقباً یک معنا میسازیم. داستانها موجودات نامفهومی هستند. آنها حقیقت را مخدوش ولی سادهتر میکنند و جزئیاتی را که به کار نمیآید دور میاندازند. ولی ظاهراً ما نمیتوانیم بدون آن زندگی کنیم. چرایی آن نامشخص است، اما بخش واضحش این است که مردم پیش از این که تفکر علمی را یاد بگیرند، از داستانها برای توضیح دنیا استفاده میکنند. به همین خاطر افسانهها از فلسفهها قدیمیترند. و این منجر به خطای داستان میشود.
در رسانه، خطای داستان مثل بمب صدا میکند. مثلاً یک ماشین روی پل درحال حرکت است که ناگهان پل فرو میریزد. حالا چه چیزی را روز بعد خواهیم خواند؟ ماجرای این رانندهی بدشانس را خواهیم شنید که از کجا آمده بود و میخواست به کجا برود. زندگینامهی او را میخوانیم؛ کجا متولد شده بود، کجا بزرگ شده بود، چه طور پول درمیآورد. اگر او زنده بماند و بتواند مصاحبه کند، خواهیم شنید که دقیقاً در لحظهی فروپاشی پل چه احساسی داشته. نکتهی عجیب این است که حتا یکی از این داستانها نیز به توضیح علت اصلی حادثه نخواهد پرداخت. از شرححال راننده بگذریم و ساختمان پل را در نظر بگیریم؛ نقطهی شکست کجا بود؟ علت فروپاشی، خستگی سازه بود؟ اگر نه، آیا پل قبلاً آسیب دیده بود؟ اگر چنین بوده، چه طور؟ آیا اصلاً طراحی پل مناسب بوده؟ آیا پلهای دیگری هم با طراحی مشابه وجود دارد؟ مشکل اصلی این سؤالهای کاملاً بجا این است که نمیتوان از آنها داستان خوب درآورد. داستانها ما را جذب میکنند برخلاف جزئیات دقیق که ما را دفع میکنند. در نتیجه، مسائل فرعی و جذاب و داستانهای پس زمینه بر حقایق مربوط اولویت دارد (البته نکتهی مثبت این است که اگر این چنین نبود، هیچ کتاب تخیلیای وجود نداشت.)
اینجا دو داستان از رماننویس انگلیسی، ای. ام. فورستر، نقل میکنیم. کدام یک را بهتر به خاطر خواهی سپرد؟ الف) پادشاه مُرد، ملکه هم مُرد. ب) پادشاه مُرد، ملکه هم دق کرد و مُرد. بیشتر مردم داستان دوم را بهتر به خاطر خواهند سپرد، چون در آن فقط توالی مرگها مطرح نیست، بلکه از نظر احساسی به هم وصل میشوند. داستان الف تنها یک گزارش واقعی است، اما داستان ب در خود «معنا» دارد. طبق نظریهی اطلاعات، اصولاً به خاطر سپردنِ داستان اول باید سادهتر باشد: کوتاهتر است. اما مغز ما اینگونه کار نمیکند.
شرکتهای تبلیغاتی نیز از این موضوع استفاده میکنند. به جای این که به مزایای محصول خود بپردازند، یک داستان دربارهی آن میسازند. از نظر خریدار، داستانها بیاهمیتاند، اما ما هنوز نمیتوانیم در برابر آنها مقاومت کنیم. گوگل این موضوع را به شکل استادانهای در تبلیغ سوپر بول در سال 2010 نشان داد. در یوتیوب نگاهی به آن بینداز: «عشق پاریسی گوگل.»
ما هرچیزی را به صورت داستانی معنادار درمیآوریم، از داستانهای زندگی شخصی خودمان گرفته تا وقایع جهانی. چنین کاری باعث دگرگون شدن واقعیت و تغییر تصمیمهای ما میشود. ولی یک راه حل وجود دارد: اینها را جدا کن. از خودت بپرس؛ آنها میخواهند چه چیز را مخفی کنند؟ به کتابخانه برو یک نصفه روز به خواندن روزنامههای قدیمی بپرداز. متوجه میشوی اموری که امروزه متصل به هم به نظر میرسند آن موقع خیلی به هم مرتبط نبودند. به عنوان یک نمونهی دیگر، سعی کن به وقایع زندگی خود خارج از قالب کلی زندگی نگاه کنی. سراغ روزنامهها و یادداشتهای قدیمیات برو. متوجه میشوی زندگی تو در یک مسیر مستقیم از گذشته به امروز نرسیده، بلکه خیلی از وقایع و تجربیات غیرمنتظره و غیرمرتبط (همان طور که در فصل بعد خواهیم دید) در زندگی اتفاق افتادند.
هروقت داستان را میشنوی، از خودت بپرس: چه کسی این را فرستاده، اهدافش چیست و چه کاسهای زیر نیم کاسه است؟ نکتههای حذف شده ممکن است اهمیت زیادی نداشته باشند. با وجود این، ممکن است از نکتههای گنجانده شده در داستان مهمتر باشند، مثل وقتی که یک بحران اقتصادی را «توضیح» میدهیم یا از «علت» جنگ حرف میزنیم.
مشکل اصلی داستانها: یک احساس نادرست از درک کردن به ما میدهند که ناگزیر باعث میشوند ما ریسکهای بزرگتری بکنیم و روی لایهی نازکی از یخ قدم بگذاریم.
14- چرا باید دفترچه خاطرات داشت؟
خطای بازنگری
چند وقت پیش، دفترچهی خاطرات عموی پدرم را دیدم. در سال 1932، او از یکی روستاهای کوچک سوئیس به پاریس مهاجرت کرد تا شانس خودش را در فیلمسازی امتحان کند. در آگوست 1940، دو ماه پس از اشغال پاریس، نوشته بود «همه مطمئناند آلمانیها تا آخر سال این جا را ترک میکنند. حتا افسران هم به من این اطمینان را دادهاند. انگلستان هم به سرعتِ فرانسه سقوط خواهد کرد و ما مجدداً زندگی پاریسی خودمان را از سر میگیریم، البته به عنوان بخشی از خاک آلمان.» اما این اشغال چهار سال طول کشید.
در کتابهای تاریخی که امروزه نوشته میشوند اشغال فرانسه به دست آلمانیها بخشی از یک برنامهی نظامی نشان داده میشود. امروز که به ماجرا نگاه میکنیم به نظر ادامهی جنگ محتملترین سناریو بوده است. چرا؟ چون تحتتأثیر خطای بازنگری قرار گرفتهایم.
بگذارید یک مثال جدیدتر بزنیم؛ در سال 2007، متخصصان اقتصاد، تصویر امیدبخشی از سالهای آتی برای ما ترسیم کرده بودند. اما فقط دوازده ماه بعد از آن، بازارهای اقتصادی منفجر شدند. وقتی از همان متخصصان دربارهی بحران اقتصادی سؤال میشد، به این دلایل اشاره میکردند: گسترش بازارهای اقتصادی در زمان مسئولیت آلن گرینسپن، اعتبار بخشی سهلانگارانه به وامها، فساد در بنگاههای پرداخت اقراض، کم بودن الزامات سرمایه و الی آخر. با پسنگری، دلایل این بحران به شکل دردآوری واضح به نظر میرسد.