آن طور که در افسانه آمده است، شاهزادهی سردرگم چهل و نه روز زیر درخت نشست. ما زیاد وارد بحث نمیشویم که نشستن در نقطهای ثابت به مدت چهل و نه روز چقدر از نظر زیستشناسی امکانپذیر است؛ اما فقط به این بسنده میکنیم که در این مدت شاهزاده به چندین حقیقت ژرف پی برد.
یکی از حقایق این بود: زندگی نوعی رنج است. ثروتمندان به خاطر ثروتشان رنج میکشند. فقیران به خاطر فقرشان رنج میکشند. کسانی که خانوادهای ندارند، به خاطر نداشتن خانواده رنج میکشند. کسانی که خانواده دارند، به خاطر خانوادهشان رنج میکشند. کسانی که به دنبال لذتهای دنیایی میروند، به خاطر لذتهای دنیایی رنج میکشند. کسانی که از لذتهای دنیایی پرهیز میکنند، به خاطر پرهیزشان رنج میکشند.
البته منظور این نیست که همهی رنجها یکساناند. برخی رنجها قطعاً دردناکتر از سایر رنجهایند. با این حال، همگی باید رنج بکشیم.
سالها بعد شاهزاده فلسفهای از آن برای خودش ساخت و با دنیا در میان گذاشت، و این اولین و مهمترین اصل آن شد: رنج و فقدان اجتنابناپذیرند، ما باید از مقاومت در برابر آنها دست بکشیم و خودمان را رها کنیم. شاهزاده بعدها با نام «بودا» شناخته شد. اگر نامش را نشنیدهاید، بدانید کم کسی نبود.
فرضیهای وجود دارد که اساس بسیاری از تصورات و اعتقادات ما را شکل میدهد. طبق این فرضیه، خوشحالی روال خاصی دارد. میتوان کار کرد و آن را به دست آورد؛ مثل قبول شدن در دانشکدهی حقوق یا ساختن طرح لگویی بسیار پیچیده. انگار اگر به فلان چیز دست پیدا کنم، آن وقت خوشحال خواهم شد. اگر ظاهرم مثل فلانی باشد، آن وقت خوشحال خواهم بود. اگر بتوانم با فلانی باشم، آن وقت خوشحال خواهم بود.
اما مشکل همین فرضیه است. خوشحالی معادلهی قابل حلی نیست. نارضایتی و ناخشنودی، اجزای ذاتی طبیعت انساناند و همان طور که خواهیم دید، عناصری ضروری برای ایجاد خوشحالی پایدارند. بودا از منظری الهیاتی و فلسفی به این بحث پرداخت. من هم در این فصل به همین بحث میپردازم، اما از منظر زیستشناختی، و به همراه خرسهای پاندا.
بدبیاریهای پاندای مأیوسکننده
من اگر میتوانستم ابر قهرمانی ابداع کنم، یکی به اسم «پاندای مأیوسکننده» ابداع میکردم. او چشمبندی مسخره میداشت و پیرهنی (با حرف T بزرگ روی آن) میپوشید که برای شکم پاندایی بزرگش زیادی کوچک بود. قدرتش هم این میبود که به مردم حقایق تلخی را دربارهی خودشان بگوید؛ حقایقی که نیاز دارند بشنوند، ولی حاضر به پذیرشش نیستند.
این ابر قهرمان من همچون فروشندهی انجیل، خانه به خانه میرفت و زنگ درها را میزد و چیزهایی میگفت؛ مثل «البته درآمد زیاد باعث خوشحالیت میشه؛ ولی باعث نمیشه که بچههات دوستت داشته باشن» یا «اگه از خودت پرسیدی که به زنت اعتماد داری یا نه، دراین صورت احتمالاً اعتماد نداری» یا «چیزی که به عنوان دوستی تصور میکنی، فقط تلاشهای بیوقفهت برای تحت تأثیر قراردادن مردمه.» بعد به صاحب خانه روزخوش میگفت و به سمت خانهی بعدی به راه میافتاد.
فوقالعاده میشد و آزاردهنده و غمانگیز و روحیهبخش و ضروری. هرچه باشد، مهمترین واقعیات در زندگی، اغلب آنهایی هستند که شنیدنشان ناخوشایندتر از همه است.
پاندای مأیوسکننده قهرمانی میبود که هیچ یک از ما خواهانش نبود؛ اما همگی نیازمندش بودیم. مثل سبزیجات بود، وسط غذاهای ناسالم و پر از هلههولهی ذهنی ما. با وجود این که احساس بدتری به ما میداد، باعث بهتر شدن زندگیمان میشد. با ویرانکردنمان ما را قویتر میساخت، و با نشان دادن تاریکی، آیندهمان را روشنتر میکرد. گوش دادن به او همچون تماشا کردن فیلمی بود که در پایان آن، قهرمان فیلم میمیرد: دوستش خواهید داشت؛ باوجود این که احساس افتضاحی به شما میدهد، چون از واقعیت سخن میگوید.
پس حالا که این جا هستید، اجازه بدهید که نقاب پاندای مأیوسکننده را بر صورتم بگذارم و حقیقت ناخوشایند دیگری را به اطلاعتان برسانم.
ما صرفاً به این دلیلِ ساده رنج میبریم که رنج بردن به لحاظ زیستشناختی مفید است. این انتخاب طبیعت برای تشویق به تغییر است. ما طوری تکامل یافتهایم که همیشه در درجهای از نارضایتی و تردید نفس زندگی میکنیم؛ چون این موجود با نارضایتی و تردید نفس خفیف است که بیشترین تلاش را برای نوآوری و بقا انجام خواهد داد. ما طوری تنظیم شدهایم که از داشتههایمان ناراضی باشیم و رضایت را تنها در آن چه نداریم، ببینیم. این نارضایتی مداوم، گونهی ما را در حال جنگ و تلاش و ساخت و فتح نگه داشته است. پس درد و رنج ما ایراد تکاملی نیست؛ ویژگی انسانی ماست.
رنج، در تمام اشکال آن، مؤثرترین روش بدن برای تحریک به واکنش است. مثلاً برخورد شست پایتان با چیزی محکم را در نظر بگیرید. اگر شما هم مثل من باشید، وقتی شست پایتان به چیز محکمی کوبیده میشود، آن قدر فریاد میزنید و ناسزا خواهید گفت که اشک پاپ فرانسیس دربیاید. احتمالاً جسم بیجان بیچارهای را هم به خاطر رنج خودتان سرزنش خواهید کرد. خواهید گفت: «میز لعنتی» و شاید حتی کار به آن جا بکشد که کل فلسفهی طراحی داخلی خانهتان را بر مبنای شست کوفتهی پایتان زیر سؤال ببرید: «کدوم احمقی میز رو این جا میذاره آخه؟ خدایا.»
اما من عقیدهی دیگری دارم. آن درد وحشتناک برخاسته از شست کوفتهتان، همان که من و شما و پاپ آن قدر ازش متنفر هستیم، به خاطر وظیفهی مهمی وجود دارد. درد فیزیکی محصول سیستم عصبی ماست. سازِگار بازخوردی است که به ما شناختی از محدودهی فیزیکیمان میدهد؛ این که کجا میتوانیم برویم و کجا نمیتوانیم، و چه چیزی را میتوانیم لمس کنیم و چه چیزی را نمیتوانیم. وقتی از این محدودیتها تجاوز کنیم، سیستم عصبیمان برحسب وظیفه، مجازاتمان میکند تا مطمئن شود که دقت به خرج میدهیم و دیگر آن کار را تکرار نمیکنیم.
و این درد، هرقدر که ازش متنفر باشیم، واقعاً مفید است. درد چیزی است که وقتی جوان و بیتجربه هستیم، به ما یاد میدهد که به چه چیزهایی توجه کنیم. به ما کمک میکند ببینیم چه چیزی برایمان خوب است و چه چیزی برایمان بد است. به ما کمک میکند محدودیتهایمان را بشناسیم و به آنها پایبند باشیم. به ما یاد میدهد که نزدیک اجاقهای داغ بازیگوشی نکنیم یا اشیای فلزی را در داخل پریز برق فرو نکنیم. از این رو همیشه برایمان سودمند نیست که از درد دوری کنیم و در تعقیب لذت باشیم؛ چون درد ممکن است گاهی اوقات در حد مرگ و زندگی برای سلامت ما مهم باشد.
و این درد صرفاً فیزیکی نیست. به همین ترتیب، هرکس که مجبور به تماشای فیلم اول پیشدرآمد جنگ ستارگان شده باشد، میتواند به شما بگوید که ما انسانها قادر به تجربهی دردهای روحی شدید هم هستیم. در واقع، تحقیقات نشان داده است که مغز ما تفاوت چندانی میان درد جسمی و درد روحی قائل نمیشود. پس وقتی به شما میگویم که خیانت و جداییِ اولین همدمم، چیزی شبیه فرورفتن آرام یک یخشکن به درون قلبم بود، یعنی آن قدر برایم دردناک بود که با فرورفتن آرام یخشکن به درون قلبم فرقی نمیکرد.
درد روحی هم مانند درد جسمی، نشانهای است و نشان میدهد چیزی از تعادل خارج شده و از بعضی محدودیتها تجاوز کردهایم. درد روحی هم مانند درد جسمی لزوماً همیشه چیز بد یا حتی نامطلوبی نیست. گاهی تجربهی درد عاطفی یا روحی ممکن است مفید یا ضروری باشد. همان طور که کوبیدن شست پایمان یاد میدهد که از پایهی میزهای بیشتری دوری کنیم، درد عاطفیِ شکست یا عدم پذیرش هم به ما یاد میدهد که چگونه از تکرار همان اشتباهات در آینده اجتناب کنیم.
در نتیجه، در جامعهای که خودش را هرچه بیشتر، از سختیهای اجتنابناپذیر زندگی دور نگه میدارد، با چیزی بسیار خطرناک روبرو هستیم: ما از مزایای تجربهی مقادیر کمخطری از درد بینصیب میمانیم، و نبود این تجربه ما را از واقعیت دنیای اطرافمان جدا میکند.
شاید تصور زندگی عاری از مشکل و پر از خوشیهای پایانناپذیر و محبت ابدی، دهانتان را آب بیندازد؛ اما در عالم واقعیت، مشکلات هرگز دچار وقفه نمیشوند. مشکلات واقعاً پایان ندارند. پاندای مأیوسکننده همین الان به من سر زد. ما با هم مارگاریتا نوشیدیم. او همه چیز را دربارهی این موضوع به من گفت. گفت که مشکلات لعنتی جایی نمیروند. آن ها فقط بهتر میشوند. وارن بافت مشکلات مالی دارد. ولگرد مست جلوی فروشگاه کیوکای مارت هم مشکلات مالی دارد. فقط وارن بافت مشکلات مالی بهتری دارد تا آن ولگرد. تمام زندگی همین طور است.
پاندا به من گفت: «زندگی اساساً یه رشته مشکلات بی پایانه مارک.» جرعهای از نوشیدنیاش را خورد و چتر صورتی کوچک روی آن را کمی جابهجا کرد. «راه حل یه مشکل، صرفاً درست کردن یه مشکل دیگهست.»
لحظهای گذشت و با خود فکر کردم که این پاندای سخنگو از کدام گوری آمد، و حالا که بحثش پیش آمد، اصلاً کی این مارگاریتا را درست کرد؟
پاندا گفت: «دنیای بدون مشکل رو آرزو نکن. چنین چیزی وجود نداره. عوضش یه دنیایی آرزو کن که پر از مشکلات خوب باشه.»
این را که گفت، لیوانش را زمین گذاشت، کلاه لبه پهنش را تنظیم کرد و به سمت آفتابِ درحال غروب قدم گذاشت.