ظرافت سوم: چه خودتان خبر داشته باشید چه نداشته باشید، همیشه درحال انتخاب دغدغهاید.
انسان همینطور رها از دغدغهها به دنیا نمیآید. در واقع، ما با دغدغههای زیادی به دنیا میآییم. تا به حال دیدهاید بچهای چطور به خاطر دوست نداشتنِ رنگ کلاهش زار میزند؟ دقیقاً.
وقتی جوانتر هستیم، همه چیز جالب و جدید است و همه چیز مهم به نظر میرسد. از این رو هزاران دغدغه داریم؛ دغدغهی هرکس و هر چیز: این که مردم راجع به ما چه میگویند، این که آن پسر یا دختر جذاب جواب تلفن ما را میدهد یا نه، این که آیا لنگهی جورابهایم یکی است یا نه، و این که بادکنک تولدمان چه رنگی است.
همینطور که پیرتر میشویم، به لطف تجربه (و پشت سرگذاشتن آن همه زمان)، کم کم متوجه میشویم که بیشتر آن چیزها تأثیر ماندگار بسیار ناچیزی در زندگیمان داشتهاند. آن کسانی که قبلاً آن قدر به نظراتشان اهمیت میدادیم، دیگر در زندگیمان حضور ندارند. دستهای ردی که به سینهمان زده شد، گرچه در آن لحظه بسیار دردناک بود، در نهایت به صلاحمان بود. متوجه میشویم مردم به جزئیات ظاهری ما خیلی توجه نمیکنند. برای همین تصمیم میگیریم آن قدر وسواس آنها را نداشته باشیم. اساساً، ما در مورد دغدغههایی که حاضریم داشته باشیم، بسیار گزینشی عمل میکنیم. این چیزی است که «پختگی» مینامیم. چیز خوبی است؛ شما هم بهتر است گاهی امتحانش کنید. پختگی وقتی رخ میدهد که فرد یاد میگیرد که فقط دغدغهی چیزهای ارزشمند را داشته باشد. به قول بانک مورلند که به همکارش، بازرس مک نالتی، در سریال شنود گفت:
«این چیزیه که به سرت میآد وقتی دغدغهای پیدا میکنی، ولی نوبت دغدغه داشتن تو نیست.»
بعد، همین طور که بزرگتر میشویم و به میانسالی میرسیم، چیز دیگری شروع به تغییر میکند. سطح انرژیمان افت میکند. هویتمان مستحکم میشود. میفهمیم که چه کسی هستیم و خودمان را به همان شکل میپذیریم. حتی آن ویژگیهای خودمان را هم میپذیریم که چندان برایمان جذاب نبودهاند.
و این آزادی به طرز عجیبی سازنده است. دیگر مجبور نیستیم که دغدغهی همه چیز را داشته باشیم. زندگی همین طور است که هست. آن را میپذیریم با تمام زگیلهایش. متوجه میشویم که هرگز نخواهیم توانست درمان سرطان را بیابیم یا به کرهی ماه سفر کنیم یا به جنیفر آنیستون دست بزنیم، و این اشکالی ندارد. زندگی میگذرد. اکنون دیگر دغدغههای هرچه کمترمان را فقط برای بخشهای واقعاً شایستهی دغدغه حفظ میکنیم: خانوادههایمان، بهترین دوستانمان، ضربات گلفمان. در کمال شگفتی همین کافی است. این سادهسازی در واقع ما را به طور پیوسته واقعاً خوشحال میکند. بعد شروع میکنیم به فکر کردن با خودمان، شاید حق با آن بوکفسکی الکلی دیوانه بود که گفت: سعی نکنید.
مارک، پس اصلاً هدف کوفتی این کتاب چیه؟
این کتاب به شما کمک میکند به چیزهایی که تصمیم میگیرید در زندگیتان مهم باشند و چیزهایی که تصمیم میگیرید مهم نباشند، کمی آگاهانهتر فکر کنید.
من معتقدم چیزی که امروز با آن رو به رو هستیم، نوعی بیماری روانشناختی همهگیر است؛ بیماریای که در آن مردم دیگر متوجه نمیشوند که اشکالی ندارد گاهی اوقات اوضاع بر وفق مراد نباشد. میدانم که به ظاهر چیز مهمی به نظر نمیرسد؛ اما به شما قول میدهم، به نوعی مسئلهی مرگ و زندگی است.
چون وقتی میپذیریم که بر وفق مراد نبودن اوضاع اشکال دارد، آن گاه به طور ناخودآگاه شروع به سرزنش خودمان میکنیم. کم کم حس میکنیم که انگار ذاتاً مشکلی داریم، و این مسئله ما را به انواع روشهای افراطی جبران کردن هدایت میکند؛ مثل خرید چهل جفت کفش، خوردن قرص زنکس همراه با ودکا در شب سه شنبه، یا تیراندازی به سوی اتوبوس حامل دانشآموزان.
این اعتقادی که میگوید همه چیز همیشه باید مساعد و بجا باشد وگرنه اشکال دارد، منشأ حلقهی بازخورد جهنمی فزایندهای است که دارد فرهنگ ما را محاصره میکند.
ایدهی رهایی از دغدغهها، راه سادهای برای جهتدهی دوباره به توقعاتمان است؛ توقعات از زندگی و انتخاب چیزهای با اهمیت و چیزهای بیاهمیت. پرورش این توانایی، منجر به چیزی خواهد شد که دوست دارم آن را نوعی روشنگری عملی بنامم.
نه، منظورم آن نوع روشنگریای نیست که با خواب و خیال، سعادت ابدی، پایان تمام رنجها و فریب همراه است. کاملاً برعکس، من روشنگری عملی را در پذیرش این ایده میبینم که بعضی رنجها همیشه اجتنابناپذیرند؛ هرکاری بکنید باز هم زندگی پر است از شکستها، فقدانها، پشیمانیها و حتی مرگ. چون وقتی تمام مزخرفاتی را که زندگی به سمتتان خواهد انداخت، بپذیرید (از من بشنوید، مزخرفات زیادی به سمتتان خواهد انداخت)، به لحاظ روحی و روانی در برابر آن آسیبناپذیر خواهید شد. هرچه باشد، تنها راه غلبه بر درد این است که اول یاد بگیرید چطور آن را تحمل کنید.
این کتاب هیچ اهمیتی به حل مشکلات یا تسکین دردهای شما نمیدهد، و دقیقاً به همین دلیل متوجه خواهید شد که با شما صادق است. این کتاب راهنمایی به سمت تعالی نیست. ممکن هم نیست باشد؛ چون تعالی فقط توهمی در ذهنهای شماست. مقصدی است خیالی که خودمان را وادار به یافتن آن میکنیم. آتلانتیس ذهنی خودمان است.
در عوض، این کتاب رنجهای شما را به ابزار، زخمهایتان را به قدرت، و مشکلاتتان را به مشکلاتی معمولیتر تبدیل میکند. این پیشرفتی واقعی است. این کتاب را به چشم راهنمایی برای رنجهایتان بنگرید؛ راهنمایی برای چگونگی رنج کشیدن آسانتر و معنیدارتر، با شفقت و فروتنی بیشتر. این کتابی است دربارهی برداشتن قدمهای سبکتر باوجود بارهای سنگین روی دوشتان، دربارهی آرامش بیشتر در برابر بزرگترین ترسهایتان و خندیدن به اشکهایتان در همان حالی که از چشمتان سرازیرند.
این کتاب به شما یاد نمیدهد چطور به دست بیاورید یا بیندوزید؛ بلکه یاد میدهد چطور ببازید و رها کنید. به شما یاد میدهد چطور سیاههای از زندگیتان بسازید و همه چیز جز مهمترینها را خط بزنید. به شما یاد میدهد چشمانتان را ببندید و مطمئن باشید که میتوانید خودتان را به پشت رها کنید، و اگر زمین خوردید، اشکالی ندارد. به شما میآموزد که دغدغههای کمتری داشته باشید. به شما میآموزد که سعی نکنید.
خوشحالی یک مشکل است
حدود دوهزار و پانصد سال پیش در دامنههای رشته کوه هیمالیا در نپال کنونی، پادشاهی که قرار بود صاحب پسری شود، در قصری بزرگ زندگی میکرد. پادشاه برای این پسر نقشهی بزرگی در سر داشت: میخواست زندگی پسرش بیعیب و نقص باشد. میخواست پسرش هرگز حتی لحظهای رنج نکشد. قرار بود به هر نیاز و هر خواستش در لحظه پاسخ داده شود.
پادشاه دیوارهای بلندی دور قصرش ساخت که امکان دیدن دنیای بیرون را به شاهزاده نمیداد. پسر را نازپرورده کرد و او را غرق در غذا و هدایا کرد. اطرافش را با خدمتکارانی احاطه کرد که به خواست او عمل میکردند. طبق نقشه، پسر از ستمهای معمولی زندگی انسان بیاطلاع ماند.
تمام کودکی پسر به همین صورت گذشت. اما باوجود تمام تجملات و ثروت بیپایان، پسر به مردی جوان و ناراضی تبدیل شد. خیلی زود، تمام تجربههایش برایش پوچ و بیارزش جلوه کرد. مشکل این بود که پدرش هرچه به او میداد، بازهم در نظر کافی نمیآمد، و هیچ وقت معنایی برایش نداشت.
پس نیمههای یک شب، شاهزاده پنهانی از قصر بیرون رفت تا ببیند که پشت دیوارها چه خبر است. از خدمتکاری خواست او را در دهکده بگرداند، و آن چه دید، او را وحشتزده کرد.
شاهزاده برای اولین بار در زندگیاش رنج انسانها را مشاهده کرد. مردم بیمار، مردم پیر، مردم بیخانمان، مردم دردمند و حتی مردم در حال مرگ را دید.
به قصر برگشت و دچار بحران وجودی شد. از آن جا که نمیدانست چطور مشاهداتش را تحلیل کند، از همه چیز شاکی شد. همیشه گلایه میکرد. همان طور که از هر مرد جوانی میتوان انتظار داشت، شاهزاده در نهایت پدرش را دقیقاً به خاطر همان چیزهایی که سعی کرده بود برای پسر انجام دهد، سرزنش کرد. شاهزاده با خود فکر کرد که این ثروت بوده که او را این قدر آزرده کرده و زندگیاش را این قدر بیمعنی ساخته است. تصمیم گرفت فرار کند.
اما شاهزاده بیشتر از آن چه فکر میکرد، مثل پدرش بود. او هم ایدههای بزرگی داشت. صرفاً قصد فرار نداشت؛ میخواست تمام امتیازات سلطنتی، خانواده و تمام متعلقاتش را رها کند تا در خیابانها زندگی کند و مثل حیوان روی خاک بخوابد. میخواست برای مابقی زندگیاش به خودش گرسنگی بدهد، خودش را شکنجه دهد و برای ته ماندههای غذا از غریبهها التماس کند.
شب بعد، شاهزاده دوباره پنهانی از قصر بیرون رفت؛ ولی این بار قصد بازگشت نداشت. او سالها مثل یک ولگرد، مثل عضو طرد شده و فراموششدهی جامعه زندگی کرد. شاهزاده درست طبق نقشهاش رنجهای فراوانی کشید: بیماری، گرسنگی، درد، تنهایی و زوال. با پرتگاه مرگ مواجه شد. خوراکش اغلب یک بادام در روز بود.
چند سالی گذشت. و بعد چند سال دیگر. و بعد... هیچ اتفاقی نیفتاد. شاهزاده کم کم متوجه شد که این زندگی همراه با رنج و مشقت، آن طور که او تصور میکرد، نیست. این زندگی او را به بینشی که در نظر داشت، نمیرساند. هیچ راز و رمز عمیقتری از دنیا یا هدف غایی آن را برای او نمایان نمیکرد.
در واقع، شاهزاده هم به همان چیزی رسید که همهی ما همیشه به نوعی آن را میدانستهایم: رنج کشیدن هیچ لطفی ندارد و لزوماً چیز خیلی بامعنایی هم نیست.
رنج کشیدن هم همچون ثروتمند بودن هیچ ارزشی ندارد، اگر هدف خاصی پشتش نباشد. کمی بعد شاهزاده به این نتیجه رسید که ایدهی بزرگش همچون ایدهی بزرگ پدرش، واقعاً مزخرف بوده است و او احتمالاً باید برود و مشغول کار دیگری شود.
شاهزاده که بسیار سردرگم بود، خودش را تمیز کرد و رفت درخت بزرگی نزدیک رودخانهای پیدا کرد. تصمیم گرفت که زیر آن درخت بنشیند و بلند نشود تا این که به ایدهی بزرگ دیگری برسد.