بیشتر ما در طول زندگیمان به خاطر دغدغهی بیش از اندازه به تقلا میافتیم؛ آن هم برای چیزهایی که سزاوار نیست به دغدغه تبدیل شوند. ما زیادی دغدغهی آن مأمور بداخلاق پمپ بنزین را داریم که باقی پولمان را با سکه داد. زیادی دغدغهی آن را داریم که سریال مورد علاقهمان به آخر رسیده است. زیادی دغدغه پیدا میکنیم وقتی همکارانمان به خودشان زحمت نمیدهند دربارهی آخر هفتهی فوقالعادهمان از ما سؤال کنند.
در همین حال، بدهیهایمان از حد و اندازه گذشته، سگمان از ما متنفر است و پسر جوانمان در دستشویی شیشه میکشد. با وجود این ما داریم به خاطر چند تا سکه، و سریال همه ریمون را دوست دارند عصبانی میشویم.
ببینید، قضیه از این قرار است. شما یک روز خواهید مرد. میدانم این حرفم یک جورهایی بدیهی است؛ فقط خواستم به شما یادآوری کنم. شما و تمام کسانی که میشناسید، به زودی خواهید مرد. در این مدت کوتاه میان این جا و آن جا، دغدغههای محدودی میتوانید داشته باشید، در واقع خیلی کم. اگر بخواهید بدون تفکر آگاهانه و تصمیمگیری، دغدغهی هرکس و هرچیز را داشته باشید، خب، در این صورت به فنا رفتهاید.
هنر ظریفی در رهایی از دغدغهها وجود دارد؛ هرچند این مفهوم ممکن است مسخره به نظر برسد و من هم عوضی به نظرم برسم. آن چه این جا راجع به آن صحبت میکنم، اساساً یاد گرفتن روشی برای تمرکز و اولویتبندی مؤثر افکارتان است؛ این که چگونه باتوجه به ارزشهای شخصی و برگزیدهی خودتان انتخاب کنید چه چیزی برایتان مهم است و چه چیزی مهم نیست. این کارِ بسیار دشواری است. دستیابی به آن، یک عمر تمرین و انضباط میخواهد. مرتب در آن شکست خواهید خورد. اما این شاید با ارزشترین کوشش زندگی هر انسانی باشد.
چون وقتی دغدغههای زیادی داشته باشید، وقتی دغدغهی هرکس و هرچیز را داشته باشید، خیال میکنید این حق شماست که همیشه خوشحال و آسوده باشید و همهچیز باید دقیقاً همان طور باشد که شما میخواهید. اما این، بیماری است و شما را زنده زنده خواهد خورد. در این صورت، هر مشقتی را بیعدالتی خواهید دید، هر چالشی را شکست، هر ناخوشایندیای را تحقیر، و هر مخالفتی را خیانت. در جهنمِ کوچکی به اندازهی جمجمهتان محبوس خواهید ماند و در آتش حق به جانبی و یاوهسرایی خواهید سوخت و دور حلقهی بازخورد جهنمی خودتان خواهید چرخید؛ پیوسته در حرکت، اما بدون رسیدن به هیچ مقصدی.
هنر ظریف رهایی از دغدغهها
وقتی بیشتر مردم رهایی از دغدغهها را تصور میکنند، نوعی بیاعتنایی و بیتوجهی آرامشبخش دربارهی همه چیز در ذهنشان شکل میگیرد؛ آرامشی که در برابر تمام طوفانها پایدار است. آنها فردی را تصور و آرزو میکنند که در برابر هیچ چیز متزلزل نمیشود و در برابر هیچکس سر خم نمیکند.
نام خاصی وجود دارد برای کسی که هیچ احساس یا معنایی در هیچ چیزی نمییابد: بیمار روانی. حالا چرا باید بخواهید که از یک روانی تقلید کنید؟ هیچ نظری ندارم.
پس رهایی از دغدغهها واقعاً به چه معناست؟ اجازه بدهید به سه ویژگی ظریف اشاره کنم که به روشن شدن این موضوع کمک خواهد کرد.
ظرافت یک: رها کردن دغدغه به معنی بیاعتنایی نیست؛ بلکه به معنی پذیرش متفاوت بودن است.
بگذارید روشن کنم که در لاقیدی و بیاعتنایی، هیچ چیز ستودنی یا دلگرمکنندهای وجود ندارد. افراد بیاعتنا، ضعیف و ترسو هستند. آنها سیبزمینیهای چسبیده به مبل و ترولهای اینترنتی هستند. در واقع، افراد بیاعتنا به این دلیل سعی میکنند بیاعتنا و بیتوجه باشند که در حقیقت، زیادی دغدغه دارند. آنها دغدغهی این را دارند که دیگران دربارهی موهایشان چه فکر میکنند، پس زحمتِ شستن یا شانه کردن مویهاشان را به خودشان نمیدهند. دغدغهی این را دارند که دیگران راجع به ایدههای آنها چه فکری میکنند، پس پشت طعنهها و کنایههای نیشدار پنهان میشوند. میترسند که کسی به آنها نزدیک شود، خودشان را همچون یک بلور برف خاص و منحصر به فرد میبینند؛ اینطوری مشکلاتشان را هیچکس دیگری هیچ وقت درک نخواهد کرد.
افراد بیاعتنا، از دنیا و عواقب تصمیمهای خودشان میترسند. به همین خاطر است که تصمیمهای معنیداری نمیگیرند. آنها درحالیکه مجذوب خودند و دربارهی خود حس ترحم دارند، در یک گودال خاکستری و بیاحساس خودساخته پنهان میشوند و همواره در تلاشاند حواسشان را از این چیز تأسفبرانگیز، که «زندگی» نام دارد و وقت و انرژیشان را طلب میکند، منحرف کنند.
چون حقیقت پنهان زندگی این است. چیزی به نام «رهایی از دغدغهها» واقعاً وجود ندارد. بالاخره باید دغدغهی چیزی را داشته باشید. بخشی از ساختار زیستشناسی ماست که همیشه به چیزی اهمیت بدهیم و در نتیجه دغدغهای داشته باشیم.
پس سؤال این است که دغدغهی چه چیزی را داشته باشیم؟ چه چیزی را برای دغدغهمندی انتخاب کنیم؟ چگونه میتوانیم دغدغهی چیزِ در نهایت بیاهمیتی را نداشته باشیم؟
اخیراً یکی از دوستان نزدیک مادرم، کلاه سنگینی سر او گذاشته بود و پول نسبتاً زیادی از مادرم گرفته بود. اگر بیاعتنا بودم، میتوانستم شانههایم را بالا بیندازم، جرعهای از موکایم بنوشم و فصل دیگری از سریال شنود را بارگیری کنم و بگویم:
«متأسفم مامان.»
اما در عوض خشمگین بودم. عصبی بودم. گفتم: «نه، گور باباش. مامان ما یه وکیل لعنتی میگیریم و میریم دنبال اون بیشرف. چرا؟ چون اصلاً برام مهم نیست چطور میشه. اگه مجبور بشم، خودم زندگی اون مردک رو به گند میکشم.»
این، اولین ظرافت رهایی از دغدغهها را نشان میدهد. وقتی میگوییم «مواظب باشین، مارک مانسون هیچ دغدغهای نداره» منظورمان این نیست که دغدغهی هیچ چیزی را ندارد؛ برعکس، منظورمان این است که او به سختیها و موانعی که در برابر اهدافش وجود دارند، اهمیتی نمیدهد. به عصبانی کردن چند نفر برای انجام آنچه حس میکند درست و مهم و باشکوه است هم اهمیتی نمیدهد. منظورمان این است مارک مانسون از آن نوع آدمهایی است که دربارهی خودش به صورت سوم شخص مینویسد. فقط چون حس میکند که این کار درستی است. او دغدغهی این چیزها را هم ندارد.
این چیزی است که بسیار ستودنی است. نه، خودم را نمیگویم بیمغز؛ فائق آمدن بر مشقتها، پذیرش خاص بودن، جدا افتادن و رانده شدن و... تمام اینها به خاطر ارزشهای خودِ شخص ستودنی است. تمایل به خیره شدن در چشم شکست و فراتر رفتن از آن. کسانی ستودنیاند که اهمیتی به مشقت یا شکست یا شرمنده کردن خودشان نمیدهند. کسانی که فقط میخندند و بعد در هر صورت، همان کاری را میکنند که به آن ایمان دارند. چون میدانند که کار درستی است. آنها میدانند که اینها مهمتر از خودشان است، مهمتر از احساسات و غرور و نفسشان است. آنها میگویند بیخیال، نه برای همهچیز در زندگی، بلکه برای چیزهای بیاهمیت. آنها دغدغههایشان را برای چیزهایی نگه میدارند که واقعاً اهمیت دارند: دوستان، خانواده، اهداف، بوریتو و گهگاهی یکی دو تا شکایت قضایی. چون دغدغههایشان تنها برای چیزهای مهم است، دیگران هم به دغدغههای آنها پاسخ میدهند.
حقیقت پنهان و کوچک دیگری دربارهی زندگی وجود دارد: این که شما نمیتوانید در زندگی عدهای حضور پررنگ و تأثیرگذار داشته باشید، بدون این که برای عدهای دیگر جوک و مایه خجالت باشید. این شدنی نیست. چون چیزی به نام «عدم مشقت» نداریم. چنین چیزی وجود ندارد. مثلی قدیمی میگوید: هرجا بروید، باز هم خودتان آن جایید. خب، همین برای مشقت و شکست هم صدق میکند. هرجا بروید باز هم مانع پانصد کیلوییِ مشکلات در انتظارتان است. هیچ اشکالی ندارد. هدف این نیست که از مانع فرار کنید؛ بلکه هدف این است که مانعی را بیابید که از پشت سر گذاشتن آن لذت ببرید.
ظرافت دوم: برای رهایی از دغدغههای مشقت، باید ابتدا دغدغههای چیزی مهمتر از مشقت را داشته باشید.
تصور کنید که در فروشگاه خواروبار هستید و پیرزنی را تماشا میکنید که سر صندوقدار فریاد میزند و او را سرزنش میکند که چرا کوپن سی سنتیاش را قبول نمیکند. چرا این زن چنین دغدغهای دارد؛ آن هم فقط برای سی سنت؟
من به شما میگویم چرا: آن زن احتمالاً جز نشستن در خانه و بریدن کوپنهایش راه دیگری برای وقتگذرانی ندارد. او پیر و تنهاست. بچههایش انسانهای مزخرفی هستند و هیچ وقت به او سر نمیزنند. سی سال است هیچ ابراز عشقی نکرده است. امکان ندارد قدمی بردارد و کمر درد شدیدی نگیرد. مستمریاش رو به پایان است و احتمالاً پوشینه بسته است و درحالیکه فکر میکند در سرزمین آرزوهاست، از دنیا میرود.
پس او کوپن قیچی میکند. فقط همین یک چیز را دارد. فقط اوست و کوپنهای لعنتیاش. این تنها چیزی است که دغدغهای برایش دارد؛ چون هیچ چیزی دیگری وجود ندارد که دغدغهاش را داشته باشد. در نتیجه وقتی آن صندوقدار هفده ساله با صورت پر جوشش از قبول کردن یکی از آنها خودداری میکند، وقتی همچون شوالیههایی که از پاکدامنی دوشیزههایشان مراقبت میکنند، از خلوص صندوق پولش مراقبت میکند، میتوانید شرط ببندید که مامان بزرگ از کوره در خواهد رفت. هشتاد سال دغدغه یک جا فرو خواهد ریخت؛ همچون طوفان تگرگی از داستان «زمان ما اینطوری بود» و «مردم قدیمها احترام بیشتری سرشان میشد.»
مشکل کسانی که مثل نقل و نباتِ توی جیبهایشان، سرشان را از دغدغه پر میکنند، این است که چیز با ارزشتری ندارند که دغدغههایشان را به آن اختصاص دهند.
اگر خودتان را در وضعیتی میبینید که برای مسائل ابتدایی، پیوسته دغدغهی بیش از اندازهای دارید. مثلاً عکس فیسبوک جدید نامزد سابقتان، خالی شدن باتریهای کنترل تلویزیون، از دست دادن یک فروش ویژهی «یکی بخر و دو تا ببرِ» دیگر برای ضدعفونیکنندهی دست و... به احتمال زیاد خبر چندانی در زندگیتان نیست که دغدغهای واقعی برایش داشته باشید. مشکل واقعی شما این است، نه آن ضد عفونیکنندهی دست، نه آن کنترل تلویزیون.
یک بار از هنرمندی شنیدم که گفت وقتی یک نفر هیچ مشکلی نداشته باشد، ذهنش به طور خودکار راهی برای ابداع مشکلات پیدا میکند.
فکر میکنم چیزی را که بیشتر مردم، خصوصاً قشر سفید متوسط نازپرودهی تحصیل کرده، مشکلات زندگی مینامند، فقط اثراتِ نداشتن چیز مهمتر و نگرانی مهمتر در زندگی است.
پس میتوان نتیجه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنیدار در زندگی، شاید بهترین روش برای استفاده از زمان و انرژی باشد؛ چون اگر چیز معنیدار را نیابید، دغدغههایتان به سمت اهداف بیمعنی و پوچ منحرف میشوند.