حیواناتِ خیلی کمی روی زمین توانایی تفکر منطقی دارند؛ اما ما انسانها از این نعمت بهرهمندیم که دربارهی اندیشههایمان بیندیشیم. پس من میتوانم به تماشا کردن ویدئوهای مایلی سایرس روی یوتیوب فکر کنم و بعد بلافاصله به این فکر کنم که چه آدم مریضی هستم که به تماشا کردن ویدئوهای مایلی سایرس روی یوتیوب فکر میکنم. آه، معجزهی هوشیاری!
مشکل واقعی این است: جامعهی امروز ما از طریق عجایب فرهنگ مصرفگرا و شبکههای اجتماعی و خودنمایی و هی، ببین زندگی من خیلی از زندگی تو جذابتر است و... نسلی را پرورش داده که عقیده دارد داشتن تجربیات منفیای مانند اضطراب، ترس، گناه و... اصلاً خوب نیست. منظورم این است که اگر به خبرمایهی (فید) فیسبوکتان نگاه کنید، میبینید که همهی کسانی که آنجا هستند، اوقات فوقالعاده خوبی دارند: هشت نفر این هفته ازدواج کردهاند، شانزده سالهای در تلویزیون برای تولدش ماشین فراری هدیه گرفت، بچهای دیگر با ابداع برنامهای برای دستمال توالت و تجدید خودکار آن در صورت تمام شدن، دو میلیارد دلار به جیب زده است.
حالا این طرف شما در خانهی خودتان مشغول تمیز کردن لای دندان گربهتان هستید و به این فکر میکنید که زندگیتان حتی بیشتر از آن چه فکر میکردید، ناراحتکننده است.
حلقهی بازخورد جهنمی در آستانهی همهگیری است و بسیاری از ما را بیش از اندازه مضطرب، عصبی و از خود بیزار کرده است.
در ایام قدیم، بابا بزرگ هم احساس مزخرف بودن پیدا میکرد؛ ولی به خودش میگفت: «عجب، امروز واقعاً احساس میکنم پِهن گاوم. ولی خب، فکر کنم زندگی همینه. برگردم سراغ زیرو روکردن کاهها.»
اما حالا؟ حالا اگر حتی پنج دقیقه احساس مزخرف بودن داشته باشید، با سیصد و پنجاه تا عکس از افراد کاملاً خوشحال با زندگیهای کوفتی شگفت انگیز بمباران میشوید و غیرممکن است احساس کنید یک جای کارتان میلنگد.
این قسمت آخر است که ما را به دردسر میاندازد. از فکر کردن به ناراحتیهایمان، بیشتر ناراحت میشویم. از فکر کردن به عذاب وجدانهایمان، بیشتر عذاب وجدان مییابیم. از فکر کردن به عصبانیتهایمان، بیشتر عصبانی میشویم. از فکر کردن به اضطرابهایمان، بیشتر مضطرب میشویم. من چه مرگم شده؟
به این دلیل است که رهایی از دغدغه تا این اندازه کلیدی است. به این دلیل است که رهایی از دغدغه موجب نجات دنیا میشود. چطور؟ با پذیرش این حقیقت که دنیا کاملاً به فنا رفته است و این هیچ اشکالی هم ندارد؛ چون همیشه به همین صورت بوده است و همیشه به همین صورت خواهد بود.
با رهایی از دغدغهی این که احساس بدی دارید، حلقهی بازخورد جهنمی را اتصال کوتاه کردهاید؛ به خودتان میگویید: «من احساس مزخرفی دارم؛ ولی چه اهمیتی دارد؟» و بعد، انگار که پریِ جادویی، مُشتی گَرد روی سرتان پاشیده باشد، دیگر به خاطر احساس بدتان، از خودتان متنفر نخواهید شد.
جورج اورول میگفت دیدن چیزی که درست جلوی دماغتان است، تقلای زیادی میخواهد. خب، راهحلِ استرس و اضطراب ما هم درست جلوی دماغمان است؛ اما آن قدر سرگرم تماشای فیلمهای مبتذل و تبلیغات دستگاههای پرورشاندام هستیم و آنقدر به یک همسر بلوند جذاب با ماهیچههای ششتکهی شکم فکر میکنیم که متوجه راهحل نمیشویم.
ما در فضای آنلاین دربارهی مشکلات جهان اول شوخی میکنیم؛ ولی واقعاً قربانی موفقیت خودمان شدهایم. امروزه همهی مردم تلویزیون صفحه تخت دارند و میتوانند خواروبارشان را دم در تحویل بگیرند؛ با وجود این، بیماریهای ناشی از استرس، اختلالات اضطراب و انواع افسردگی در سی سال گذشته سر به فلک کشیده است. بحران ما دیگر مادی نیست؛ وجودی است، روحی است. ما آن قدر اجناس کوفتی و آن قدر فرصتهای فراوان داریم که دیگر حتی نمیدانیم دغدغهی کدامشان را داشته باشیم.
از آنجا که اکنون بینهایت چیزهای مختلف وجود دارند که میتوانیم ببینیم یا بدانیم، راههای بینهایتی هم وجود دارند که دریابیم عقبیم، یا این که به اندازهی کافی خوب نیستیم، یا این که کاستیهایی وجود دارد، و این ما را از درون میخورد.
چون اِشکال تمام آن مزخرفاتِ «چطور خوشحال باشیم» که هشت میلیون بار در فیس بوک در این چند سال به اشتراک گذاشته شدهاند، همانچیزی که هیچکس دربارهی تمام این مزخرفات متوجهش نمیشود، این جاست: میل به تجربهای مثبتتر خودش تجربهای منفی است، و به شکلی متناقص، پذیرفتن تجربهای منفی تجربهای مثبت است.
این، ذهنیات آدم را کاملاً به هم میریزد. پس یک دقیقه به شما فرصت میدهم تا گرهی را که در سرتان درست کردهاید، باز کنید. شاید بخواهید دوباره آن را بخوانید: خواستن تجربهی مثبت، تجربهای منفی است. پذیرفتن تجربهای منفی، تجربهای مثبت است. این همان چیزی است که آلن واتس نام آن را قانون وارونه گذاشته بود؛ هرچه بیشتر به دنبال احساس بهتری باشید احساس رضایت کمتری خواهید یافت. جستوجوی یک چیز، صرفاً تأییدکنندهی این حقیقت است که شما اکنون فاقد آن چیز هستید. صرف نظر از این که واقعاً چقدر پول درمیآورید، هرچه بیشتر بخواهید پولدار شوید، بیشتر احساس فقر و بیارزشی خواهید کرد. صرف نظر از این که ظاهر واقعیتان چطور است، هرچه بیشتر بخواهید جذاب و خواستنی باشید، خودتان را زشتتر تصور خواهید کرد. صرف نظر از این که چه کسانی اطرافتان هستند، هرچه بیشتر بخواهید خوشحال باشید و به شما محبت شود، تنهاتر و ترسوتر خواهید شد.
مثل آن دفعهای است که روانگردان مصرف کرده بودم و حس میکردم هرچه به سمت خانه قدم برمیدارم، خانه از من فاصله بیشتری میگیرد. بله، درست است، من الان از توهمات مصرف روانگردان خودم برای بیان نکتهای فلسفی دربارهی خوشحال بودن استفاده کردم. اصلاً اهمیتی نمیدهم چه فکری میکنید.
همان طور که فیلسوف هستیگرا، آلبرکامو، یک بار گفت (مطمئن هستم که در آن موقع تحت تأثیر مواد روانگردان نبود): «شما هرگز شاد نخواهید بود اگر همیشه در جستوجوی منشأ شادی باشید. هرگز زندگی نخواهید کرد، اگر در جستجوی معنای زندگی باشید.»
یا به عبارت سادهتر: سعی نکنید.
میدانم حالا میخواهید چه بگویید: «مارک، این حرفت من رو بدجوری تحت تأثیر قرار داد؛ ولی اون ماشین کامارو که کلی براش پسانداز کردم چی؟ اون بدن خوشفرمی که این همه به خاطرش گرسنگی کشیدم چی؟ هرچی باشه، کلی پول بابت اون دستگاه پرورش اندام دادم! اون خونهی بزرگ لب دریاچه که آرزوش رو دارم چی؟ اگه دیگه دغدغهی این چیزا رو نداشته باشم، خب، دیگه به هیچ چیزی نمیرسم. من که نمیخوام همچین اتفاقی بیفته، میخوام؟»
خوشحالم از این که این سؤال را پرسیدید.
تا حالا دقت کردهاید که گاهی اوقات هرچه کمتر به چیزی اهمیت بدهید، عملکرد بهتری در آن خواهید داشت؟ دقت کردهاید که آدمهای بیخیال اغلب به هدفشان میرسند؟ دقت کردهاید که گاهی اوقات، هنگامی که بیخیال چیزی میشوید، همه چیز خودش جفتوجور میشود؟
دلیلش چیست؟
وارونه نامیدن قانون وارونه بیدلیل نیست: رهایی از دغدغهها تأثیر وارونهای دارد. اگر دنبال کردن مثبت، به منفی میانجامد، پس دنبال کردن منفی هم به مثبت خواهد انجامید. رنجی که در باشگاه ورزشی تحمل میکنید، سلامتی و انرژیتان را بیشتر میکند. روراست بودن دربارهی نگرانیهای درونیتان شما را در نظر دیگران با اعتماد به نفستر و جذابتر میکند. رنجِ رویارویی صادقانه چیزی است که بیشتر اعتماد و احترام را به روابط شما میآورد. تحمل رنج دردها و نگرانیهایتان همان چیزی است که اجازه میدهد شجاعت و استقامت را در درونتان بپرورید.
جداً میتوانم همین طور مثالهایی را ردیف کنم؛ اما منظورم را فهمیدید. همهی چیزهای با ارزش در زندگی از طریق غلبه کردن بر تجربهی منفی مرتبط با آن به دست میآید. هر تلاشی برای فرار یا اجتناب از چیزهای منفی، و سرکوب یا ساکت کردن آنها فقط نتیجهی معکوس میدهد. اجتناب از رنج، خود نوعی رنج است. اجتناب از درگیری، خود نوعی درگیری است. انکار شکست خود نوعی شکست است. پنهان کردن چیزهای شرمآور، خود مایهی شرم است.
درد نخی جدانشدنی از بافتهی زندگی است و تلاش برای بیرون کشیدنش نه تنها غیرممکن، بلکه مخرب است: تلاش برای بیرون کشیدن آن، باعث میشود همهی بافته بشکافد. تلاش برای اجتناب از درد، یعنی داشتن دغدغهی بیش از اندازه برای درد. در مقابل، اگر بتوانید دغدغهی درد نداشته باشید، هیچ چیزی جلودارتان نمیشود.
من در زندگی خودم دغدغهی چیزهای زیادی را داشتهام. دغدغهی خیلی چیزها را هم نداشتهام. دغدغههای نداشتهام بودند که همچون مسیرهای نرفته، بیشترین تأثیر را بر من گذاشتند.
به احتمال زیاد، شما هم کسی را میشناسید که در برههای از زندگیاش هیچ دغدغهای نداشته، ولی توانسته است به موفقیتهای بزرگی دست پیدا کند. شاید زمانی هم در زندگی خودتان اتفاق افتاده باشد که هیچ دغدغهای نداشتهاید، ولی به قلهها صعود کردهاید. خود من، تنها پس از شش هفته کار، شغل ثابتم در امور مالی را رها کردم تا کسبوکاری اینترنتی را شروع کنم. این یکی از برترین نمونههای دغدغه نداری در زندگی من بود. تصمیم برای فروش اکثر اموالم و نقل مکانم به امریکای جنوبی هم همینطور بود. اصلاً دغدغهای داشتم؟ هیچ.
فقط رفتم و این کار را کردم.
این لحظات بیدغدغگی هستند که بیش از هرچیز زندگی ما را تعریف میکنند: تغییری اساسی در شغل، تصمیم ناگهانی برای ترک دانشگاه و پیوستن به یک گروه موسیقی راک، تصمیم جدی برای جدا شدن از آن دوست سست عنصری که بیش از اندازه مچش را گرفتهاید.
رهایی از دغدغه یعنی با ترسناکترین و دشوارترین چالشهای زندگی رو به رو شوید و با وجود این به کارتان ادامه دهید.
رهایی از دغدغهها ممکن است به ظاهر ساده به نظر برسد؛ اما در باطن، این قضیه یک بوریتوی کاملاً متفاوت است. نمیدانم جملهای که گفتم، چه معنایی دارد؛ ولی اصلاً برایم اهمیتی ندارد. بوریتو به نظر فوقالعاده میآید، پس بگذارید با همین جلو برویم.