Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هنر ظریف رهایی از دغدغه ها (روشی نو برای خوب زندگی کردن) قسمت اول

هنر ظریف رهایی از دغدغه ها (روشی نو برای خوب زندگی کردن) قسمت اول

نویسنده: مارک منسن
ترجمه ی: میلاد بشیری

سعی نکن

چارلز بوکفسکی مردی الکلی، زن‌باره، قمارباز، بی‌دست‌و‌پا، خسیس، بی‌اعتبار، و در بدترین اوقات زندگی، شاعر بود. بعید است کسی روزی برای یافتن اصول زندگی بهتر سراغ او برود، یا منتظر باشد نامش را در کتاب خودیاری ببیند.

و دقیقاً به همین دلیل او بهترین نقطه‌ی آغاز است.

بوکفسکی می‌خواست نویسنده شود؛ اما ده‌ها سال طول کشید و تقریباً هیچ‌کدام از مجله‌ها، روزنامه‌ها، نشریه‌های تخصصی، بنگاه‌های ادبی و ناشران حاضر نشدند اثری از او منتشر کنند. می‌گفتند که آثارش افتضاح است. خام، زشت، و فاسد است. درحالی‌که توده‌ی جوابیه‌های رد آثار و سنگینی شکست‌هایش بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد، به افسردگی و الکل گرفتار شد؛ دردی که در بیش‌تر اوقات عمر گریبانش را رها نکرد.

بوکفسکی شغل ثابتی داشت و متصدی بایگانی در اداره‌ی پست بود. حقوق ناچیزی می‌گرفت و بیش‌ترش را خرج مشروب می‌کرد. باقی‌مانده‌ی حقوقش را هم با قمار و شرط‌بندی در میدان اسب‌دوانی به باد می‌داد. شب‌ها، در تنهایی مشروب می‌خورد و گاهی اوقات با ماشین تحریر زهواردررفته‌اش شعرهایش را چکش‌کاری می‌کرد. اغلب، کف زمین از خواب بیدار می‌شد؛ چون شب قبل همان‌جا از هوش رفته بود.

سی سال از عمرش را در تاریکی و پوچی الکل، مواد، قمار و زنان بدکاره گذراند. وقتی پنجاه ساله شد، بعد از یک عمر شکست و بیزاری از خود، مسئول انتشارات کوچکی علاقه‌ی خاصی به او پیدا کرد. برای آن مسئول ممکن نبود که پیشنهاد پول زیاد یا قول فروش بالا به بوکفسکی بدهد؛ اما مهر عجیبی به‌این بازنده‌ی مست پیدا کرده بود و تصمیم گرفت بختش را با او بیازماید.‌ این اولین فرصت واقعی بود که بوکفسکی پیدا می‌کرد. خودش هم متوجه اهمیت موضوع شده بود. در جواب به مسئول انتشارات نوشت: «من یکی از ‌این دو گزینه را باید انتخاب کنم: در اداره‌ی پست بمانم و دیوانه شوم، یا‌ این‌که از ‌این‌جا بیرون بزنم و سرگرم نویسندگی شوم و از گرسنگی بمیرم. من تصمیم گرفته‌ام از گرسنگی بمیرم.»

بوکفسکی شاعر و رمان‌نویس موفقی شد. شش رمان و صدها شعر منتشر کرد و بیش از دو میلیون نسخه از کتاب‌هایش فروخته شد. برخلاف انتظار همه، به ویژه خودش، به شهرت رسیده بود.

داستان‌هایی مثل داستان زندگی بوکفسکی، سرچشمه‌ی روایت‌های فرهنگی ما هستند. بوکفسکی، تجسمی از رؤیای امریکایی است: یک نفر برای آن چه می‌خواهد می‌جنگد، هرگز تسلیم نمی‌شود و بالاخره به بزرگ‌ترین رؤیاهایش دست می‌یابد. عملاً فیلمی آماده است تا کسی بیاید و آن را روی پرده‌ی سینما ببرد. ما همگی به داستان‌هایی مثل داستان بوکفسکی نگاه می‌کنیم و می‌گوییم: «دیدی؟ اون هیچ وقت تسلیم نشد. هیچ وقت از تلاش دست برنداشت. همیشه به خودش‌ ایمان داشت. در برابر همه‌ی دشواری‌ها اسقامت کرد و به چیزی که می‌خواست، رسید.»

پس عجیب نیست که روی سنگ قبر بوکفسکی ‌این جمله حک شده است:

«سعی کن.»

با وجود فروش کتاب‌ها و کسب شهرت، بوکفسکی هنوز بازنده بود. او می‌دانست که موفقیتش حاصل عزمی راسخ نیست. کامیابی او از ‌این حقیقت ریشه گرفته بود که می‌دانست بازنده است، بازندگی را پذیرفته بود و بعد صادقانه درباره‌اش نوشته بود. او هرگز سعی نکرد چیزی غیر از خودش باشد. نبوغ بوکفسکی در گشودن گره‌های دشوار یا تبدیل به غول ادبی نبود؛ کاملاً عکس ‌این بود. نبوغ او صداقتش بود، به‌ویژه هنگامی که از جنبه‌های ناخوشایند وجود خود می‌نوشت و شکست‌ها و ناکامی‌هایش را بدون تردید با دیگران به اشتراک می‌گذاشت.

این داستان واقعی موفقیت بوکفسکی است: کنار آمدن او با خودش به عنوان فردی شکست خورده. برای بوکفسکی، موفقیت هیچ اهمیتی نداشت. حتی پس از به شهرت رسیدن، وقتی به نشست‌های شعرخوانی می‌رفت، بیش از اندازه مست بود و به حاضران ناسزا می‌گفت. هنوز هم در ملأعام بی‌شرمی می‌کرد و با هرزنی باشد. شهرت و موفقیت، او را به انسانی بهتر تبدیل نکرد. همچنین، به خاطر تبدیل شدن به انسانی بهتر نبود که به شهرت و موفقیت رسید.

پرورش نفس و موفقیت، اغلب باهم رخ می‌دهند؛ اما‌ این لزوماً به‌این معنا نیست که ‌این‌ها یکی هستند.

فرهنگ امروز ما خلاصه شده است در انتظارات مثبت اما غیرواقعی: خوشحال‌تر باشید. سالم‌تر باشید. بهترین باشید، بهتر از دیگران، باهوش‌تر، فرزتر، ثروتمند‌تر، جذاب‌تر، معروف‌تر، سازنده‌تر، رشک‌برانگیزتر و تحسین‌شده‌تر. بی‌نقص و شگفت‌انگیز باشید. هر روز قبل از صبحانه چهار تخم طلا بگذارید و درحالی‌که همسر سِلفی‌انداز و دو کودک و نصف‌تان را برای خداحافظی می‌بوسید، در بالگردتان بنشینید و به سوی دفتر کارتان بروید. به شغل فوق‌العاده لذت‌بخشی بپردازید و روزهای‌تان را صرف انجام کارهای بسیار ارزشمندی کنید که احتمالاً روزی کره‌ی زمین را نجات خواهد داد.

اما اگر یک لحظه دست نگه دارید و واقعاً به‌این‌ها فکر کنید، متوجه می‌شوید که توصیه‌های مرسوم زندگی، تمام توصیه‌های مثبت و خودیارانه‌ای که هر روز می‌شنوید، در واقع بر نداشته‌های‌تان تمرکز دارید. آن‌ها چیزهایی را نشانه می‌گیرند که اکنون کمبودهای شخصی و شکست‌های‌تان قلمداد می‌کنید، و همان جا را برای‌تان برجسته می‌کنند. شما بهترین راه‌های کسب پول را یاد می‌گیرید؛ چون حس می‌کنید که در ‌این لحظه پول کافی ندارید. جلوی آینه می‌ایستید و جملات تصدیق‌کننده‌ای را تکرار می‌کنید که مثلاً زیبا هستید؛ چون حس می‌کنید که زیبا نیستید. به توصیه‌هایی که درباره‌ی معاشرت و رابطه و دوستی است، عمل می‌کنید؛ چون حس می‌کنید که اکنون دوست‌داشتنی نیستید. تمرین‌های تجسم فکری مسخره‌ای را برای موفق‌تر شدن انجام می‌دهید؛ چون حس می‌کنید که اکنون به اندازه‌ی کافی موفق نیستید.

از قضا ‌این پافشاری بر چیزهای مثبت، پافشاری برآن چه بهتر و برتر است، تنها دستاوردش ‌این است که دائم به ما یادآوری می‌کند چه چیزی نیستیم، یا چه چیزی کم داریم، یا باید چه می‌شدیم، ولی نتوانستیم بشویم. به هرحال، هیچ شخص واقعاً خوشحالی نیاز ندارد جلوی آینه بایستد و تکرار کند که خوشحال است؛ او به طور معمول خوشحال است.

ضرب‌المثلی تگزاسی می‌گوید: هرچه سگ کوچک‌تر باشد، صدای پارسش بلندتر است. یک مرد با اعتماد به نفس نیازی ندارد که ثابت کند با اعتماد به نفس است. یک زن ثروتمند نیازی ندارد که ثابت کند ثروتمند است. بالاخره یا آن‌طور هستی یا نیستی. اگر دائم آرزوی چیزی را داشته باشی، ناخودآگاه ‌این حقیقت را تقویت می‌کنی که آن را نداری.

همه‌ی آدم‌ها و تبلیغات تلویزیونی می‌خواهند شما باور کنید که رمز زندگی خوب در داشتن شغل بهتر یا ماشین قوی‌تر یا نامزد قشنگ‌تر یا وان آب گرم با استخر بادی برای بچه‌ها و... است. دنیا پیوسته به شما می‌گوید که راه رسیدن به زندگی بهتر بیش‌تر، بیش‌تر و بیش‌تر است: بیش‌تر بخرید، بیش‌تر داشته باشید، بیش‌تر بسازید، بیش‌تر باشید. شما پیوسته با پیام‌هایی بمباران می‌شوید که همیشه دغدغه‌ی همه چیز را داشته باشید: دغدغه‌ی خرید تلویزیون جدید، دغدغه‌ی مسافرتی بهتر از مسافرت بقیه همکاران، دغدغه‌ی خرید مجسمه‌ای تزئینی برای محوطه‌ی جلوی خانه، دغدغه‌ی خرید یک مونوپاد خوب و...

چرا؟ حدس من ‌این است: دغدغه‌ی داشتن چیزهای بیش‌تر، برای رونق اقتصاد خوب است.

و اگرچه داشتن اقتصاد پررونق هیچ اشکالی ندارد، داشتن دغدغه‌های بیش از اندازه، به سلامت روحی و روانی آدم آسیب می‌زند. باعث می‌شود که بیش از حد به چیزهای ظاهری و ساختگی وابسته شوید و زندگی‌‌تان را وقف دنبال کردن سراب خوشحالی و رضایت کنید. کلید زندگی خوب، داشتن دغدغه‌های بیش‌تر نیست؛ بلکه داشتن دغدغه‌های کم‌تر، واقعی‌تر، ضروری‌تر و مهم‌تر است.

 

حلقه‌ی بازخورد جهنمی

در مغز هر انسانی موجودی موذی و دمدمی‌مزاج هست که اگر فرصت پیدا کند، کار را به جنون می‌کشاند. به من بگویید آیا برای‌تان آشناست یا نه:

گاهی برای رودرروشدن با کسی دچار اضطراب می‌شوید.‌ این اضطراب از توانایی‌تان می‌کاهد و شما کم کم با خودتان فکر می‌کنید که چرا ‌این‌قدر مضطرب هستم. حالا اندیشیدن به اضطراب اولیه‌تان باعث ‌ایجاد اضطراب تازه‌ای می‌شود. درست است؛ اضطراب دو چندان! حالا شما مضطرب هستید که چرا همیشه ‌این‌قدر مضطرب می‌شوید و ‌این باز هم بر اضطراب‌تان می‌افزاید. یکی بگوید مشروب کجاست! زود!

یا فرض کنیم مشکل عصبانیت دارید. به خاطر احمقانه‌ترین و پوچ‌ترین مسائل از کوره در می‌روید و هیچ هم نمی‌دانید چرا. ‌این واقعیت که ‌این‌قدر زود از کوره درمی‌روید، شما را عصبانی‌تر می‌کند. بعد، در میان خشم بی‌اهمیت‌تان، متوجه می‌شوید که‌ این عصبانیتِ دائم، شما را به فردی سطحی‌نگر و بد‌جنس تبدیل کرده است، و از ‌این وضعیت نفرت دارید؛ آن‌قدر نفرت دارید که از خودتان عصبانی می‌شوید. حالا نگاهی به خودتان بیندازید: شما عصبانی هستید چرا عصبانیت‌تان باعث عصبانیت بیشتر شده است. لعنت به تو دیوار! بیا،‌ این هم یک مشت.

یا ‌این‌قدر نگران هستید که همیشه کار درست را انجام بدهید، که نگرانی بیش از اندازه‌تان مایه‌ی نگرانی تازه‌ای می‌شود. یا‌ این که به خاطر هر اشتباهی‌ این‌قدر خودتان را سرزنش می‌کنید که باعث می‌شود کم کم خودتان را به خاطر‌ این سرزنش کردن‌ها هم، بیشتر سرزنش کنید. یا‌ این که آن‌قدر زیاد احساس تنهایی می‌کنید و غصه می‌خورید که فکر کردن به آن، باعث می‌شود بیش‌تر احساس تنهایی کنید و غصه‌ی بیش‌تری بخورید.

به حلقه‌ی بازخورد جهنمی خوش آمدید! به احتمال زیاد، بیش از یکی دو بار با آن مواجه شده‌اید. شاید همین حالا درگیرش هستید: «خدایا، من اون قدر بیچاره‌م که همیشه توی دام ‌این حلقه‌ی بازخورد می‌افتم، دیگه باید جلوی ‌این کار رو بگیرم. خدایا، ببین چقدر بیچاره شده‌ام که حتی خودم به خودم می‌گم بیچاره. دیگه باید جلوی ‌این حرف رو بگیرم. آه گندت بزنن. دیدی بازم افتادم توی یه حلقه بازخورد دیگه! ‌ای بیچاره! آه!»

آرام باش رفیق، باور می‌کنی یا نه، ‌این حالت بخشی از زیبایی انسانی است...

 

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها (روشی نو برای خوب زندگی کردن) نشر میلکان
  • تاریخ: یکشنبه 20 شهریور 1401 - 01:41
  • صفحه: سبک زندگی
  • بازدید: 1783

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 843
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23049634