حمله به مسیحیت
برای فیلسوفان هیچ چیز مهمتر از اصلاح مذهبی نبود. آنها کلیسا را مانع اصلی بر سر راهحل مسائل اجتماعی میدانستند. با آنکه فیلسوفان فرانسوی نسبت به همۀ مذاهب شکاک بودند، حملات خود را بر کلیسای کاتولیک در فرانسه، که آن را بهتر میشناختند، متمرکز ساختند. هر چند حملات آنها غالباً فعالیتهای کلیسای کاتولیک در دیگر نقاط اروپا را نیز شامل میشد.
از آنجا که بسیاری از فیلسوفان یا پزشک بودند یا به پزشکی علاقه و توجه زیادی داشتند، به این گرایش داشتند که مذهب سازمانیافته را مانع عمدهای بر سر راه سلامت جامعۀ اروپا تلقی کنند. برخی حتی کارزار خود را علیه مسیحیت نبردی با یک بیماری اجتماعی تلقی میکردند. چنانکه تاریخدان پیترگِی شرح میدهد:
به نوشتۀ آنها، مسیحیت یک عفونت، یک «بیماری مُسری مقدس»، یک «رؤیای انسان بیمار»، میکروبی است که گاهی غیرفعال اما همیشه خطرناک است، همیشه یک منبع بالقوۀ رواج تحجر و ستمگری است.
فراوانیِ اعتراضها
فیلسوفان که مشغلۀ ذهنیشان این بود که عقل و علم به تنهایی به کشف حقیقت راه میبَرَند، حملۀ گستردهای را به کلیسا آغاز کردند تا جامعۀ خود را از بیماری «مذهب سازمانیافته» شفا بخشند.
از نظر فیلسوفان، کلیسا از طریق بسیاری از آموزههای خود به جامعه آسیب فراوانی وارد میساخت. تاریخدان فرانک ای. مانوئل شرح میدهد: «راه و روش سردمداران کلیسای موجود هم غیرطبیعی و هم فتنهانگیز تلقی میشد. غیرطبیعی از آن جهت که آنها عقاید گمراهکنندهای را میآموختند و عقیده به گناهکاری ذاتی انسان را ترویج میکردند. فتنهانگیز از آن جهت که آنها بیرحمی را ترویج میکردند و خرافات را زنده نگه میداشتند.»
فیلسوفان نظریه مسیحی گناه نخستین را، که بر این عقیده بود که انسانها در نتیجۀ گمراهی آدم و حوای کتاب مقدس به حالت گناهکار به دنیا میآیند، به شدت رّد میکردند. به گفتۀ کلیسا، تنها لطف الهی میتوانست روح آنها را رستگار کند.
اما فیلسوفان جور دیگری فکر میکردند. به نوشتۀ تاریخدان لوئیز بِردولد، «فیلسوفان انقلابی همگی این نظر را قبول داشتند که انسان ذاتاً خوب است و همۀ شرّی که ما از آن رنج میبریم ناشی از نهادها و سنتهای بَد است.»
یک آموزۀ دیگر کلیسا که بسیاری از فیلسوفان را عذاب میداد نظریۀ موسوم به سلسلۀ بزرگ هستی بود. براساس این نظریه، اشکال مختلف حیات در عالم براساس یک سلسله مراتب نزولی سامان یافته بود. خدا در رأس این نردبان هستی قرار داشت. سپس نوبت فرشتگان بود و از پی آنها به ترتیب پادشاهان، اشراف و نظیر آنها میآمدند تا اینکه نوبت به پایینترین سطوح اجتماعی هستی انسان میرسید، و پس از آن حیوانات و دیگر اشکال حیات جای داشتند.
طرفداران این برداشت معتقد بودند که این نظریه توضیح میدهد که خدا قصد داشت طبیعت چگونه باشد. الکساندر پوپ، در «رساله دربارۀ انسان» که در 1732 منتشر شد، این نظریه را میستاید:
سلسلۀ گستردۀ هستی! که از خدا آغاز شد،
ذات ملکوتی، آدمیزاد، فرشته، انسان،
حیوان، پرنده، ماهی، حشره، آنچه به چشم نیاید،
هیچ دوربینی به آن نرسد! از ذات لایتناهی تا تو،
از تو تا هیچ. – ای نیروهای فرادست
....
از سلسلۀ طبیعت هر آنچه شما را به هم متصل میسازد دست از کار میکشد،
دهمین یا دههزارمین، سلسله را یکسان میگسلد.
اما منتقدان این نظریه را مورد حمله قرار میدادند. آنها میگفتند این سلسلۀ هستی نظریهای اثباتنشده است که اعضای رژیم کهنه آن را رواج میدهند تا موقعیت ممتاز خود را توجیه کنند و بینوایان و ستمدیدگان را در جایگاه پَست خود نگه دارند.
فیلسوفان این ادعای کلیسا را نیز ردّ میکردند که ایمان مذهبی باید بر این اعتماد بیچون و چرا مبتنی باشد که هرچه کلیسا میگوید درست است، حتی اگر با تجربۀ روزمره در تضاد باشد. به ادعای روحانیان، ایمان تمام آن چیزی بود که برای حفظ اعتقاد به معجزات، مکاشفات الهی، و دیگر دعاوی فراطبیعی لازم بود.
اما این برای اکثر فیلسوفان کافی نبود. این شکاکان – به ویژه کسانی که آثار نیوتن، لاک، و دیگر فیلسوفان انگلیسی را مطالعه کرده بودند – خواستار آن بودند که همۀ دعاوی مذهبی بر مبنای عقل و تجربه مورد بررسی دقیق قرار گیرند.
توماس جفرسن سیاستمدار آمریکایی در نامهای به برادرزادهاش در سال 1785 به همین نکته اشاره کرد: «عقل را محکم سرجایش قرار ده و برای هر نکته و هر نظری او را به داوری فرا خوان. با جسارت حتی وجود خدا را مورد سؤال قرار ده، چرا که اگر خدایی وجود داشته باشد، باید از بزرگداشت عقل بیش از تکیه بر ایمان کورکورانه راضی باشد».
شکاکان مذهبی پرسشهای تشویشآمیز بسیاری را مطرح میکردند. آیا حضرت موسی به راستی دریای سرخ را شکافت؟ درست است که مسیح پس از مرگ برخاست؟ آیا به راستی دلیل محکمی وجود دارد که کتاب مقدس کلام خداست؟
این شکگرایی با شناخت تازه از نظامهای دینی و اخلاقی خارجی به غیر از مسیحیت همراه شد. مثلاً، چینیها بدون بهرهمندی از مسیحیت زندگیای سامانمند و اخلاقی داشتند. در هندوستان، هندوئیسم برای صدها میلیون از مردم یک نظام روحانی و اخلاقی فراهم آورده بود. اسلام نیز همین نقش را برای مردمان بسیاری در خاورمیانه، آفریقا و فراتر از آن داشت. موفقیت این ادیان با ادعای کلیسای مسیحی که تنها مسیحیت میتواند به عنوان شالودۀ روحانی و اخلاقی در خدمت جامعه باشد، کاملاً در تضاد بود.
فیلسوفان دریافتند که در مخالفتشان با کلیسا تنها نیستند. در فرانسه دیگرانی نیز بودند که از کلیسای کاتولیک به خاطر سنت دیرینۀ عدم مدارا، فرار از پرداخت مالیات، تسلط بر آموزش عمومی، و تعقیب، شکنجه، و کشتار وسیع غیرمؤمنان نفرت داشتند. مارکی دارژانسیون در 1753 چنین نوشت:
اشتباه است که شکست مذهب در فرانسه را به فلسفۀ انگلیسی نسبت دهیم که بیش از یک فیلسوف را در پاریس با خود همراه نکرده است، بلکه باید آن را ناشی از نفرت از کشیشان دانست، که دارد به نهایت خود میرسد.
بسیاری از مردان و زنان فرانسوی از شکاف عمیقی که بین کشیشان فقیر و بالادستیهای آنها، یعنی اسقفها، وجود داشت بیمناک بودند. اسقفها غالباً از میان اشراف برگزیده میشدند و در دربار سلطنتی در ناز و نعمت زندگی میکردند. برخی از اسقفها درآمد سالانهای برابر صدها هزار دلار داشتند. سراسقف استراسبورگ سالانه بیش از یک میلیون لیر دریافت میکرد (در سال 1750 یک لیر تقریباً معادل حدود 6.32 دلار فعلی بود).
منتقدان براین عقیده بودند که چنین اسرافکاریای پول و زمین بسیار زیادی را از دست مردم عادی خارج میکند. کلیسا بابت زمینهای زیادی که در تملک داشت هیچ مالیاتی نمیپرداخت. کلیسا نیز مانند اشرافیت، هزاران فرانسوی را مجبور میکرد به صورت سرف روی املاک بسیار وسیعش تقریباً به حالت بیگاری کار کنند. افزون برآن، روحانیان غالباً از اقتدارشان استفاده میکردند تا مسیحیان را وادار سازند زمینها و داراییهای خود را به هنگام مرگ برای کلیسا به ارث بگذارند. همۀ این اعمال، به گفتۀ فیلسوفان، رژیم کهنه را سرپا و مردم فرانسه را در جهل و ترس نگه میداشت.
سیاست نیز در این زمینه نقش ایفا میکرد. در فرانسه، بسیاری از اشراف در سکوت فیلسوفان را مغتنم میشمردند. این اشرافزادگان از مدتها پیش از حمایت کلیسا از پادشاهان مستبدی که به عقیدۀ آنها بیشتر قدرتشان را غصب کرده بودند، ناخشنود بودند. درعین حال، بسیاری از بازرگانان طبقه متوسط نیز از فیلسوفان خشنود بودند. نظر آنها براین بود که اگر این پیکار ضدمذهبی سبب شود که مقامات کلیسایی اقتدار و اختیار خود را از دست بدهند، منزلت اجتماعی خود آنها بالا خواهد رفت.
و سرانجام، فیلسوفان از این عقیده نیز بیزار بودند که کاتولیکهای فرانسوی میبایست از یک قدرت خارجی، یعنی واتیکان، مرکز فرماندهی روحانی کلیسای کاتولیک در رُم، تبعیت کنند.
دیدگاههای متفاوت فیلسوفان
از آنجا که فیلسوفان دیدگاههای مذهبی متفاوتی داشتند، انتقادشان اشکال مختلفی پیدا میکرد. برخی از ترس تلافیجوییهای مقامات کلیسا در نوشتههایشان جانب احتیاط را رعایت میکردند و از نامبردن از مسیحیت یا کلیسا به کلی اجتناب میورزیدند، و به جای آن استدلالهای خود را با ارجاع به مذاهب سازمانیافتۀ نامشخص انجام میدادند. تنی چند از فیلسوفان جسورتر و ستیزهجوتر بودند و برخی صرفاً میخواستند کلیسا را اصلاح کنند؛ برخی دیگر، نظیر فیلسوف ژولین اُفروی دولامتری، میخواستند آن را از میان بردارند: «بیایید ایمان به خدا، روح، ابدیت، و همه اصول کلیسا را از میان برداریم.»
برای برخی از شکاکان مذهبی حمله به مسیحیت به صورت یک سرگرمی درآمد. مثلاً، اشرافزاده فرانسوی سینیور دوسن اِوراموند از مسخرهکردن مسیحیت برای سرگرمکردن مهمانان شام لذت میبُرد. هرچند او و افراد دیگری با طرز فکر او هجویات خود را به نگارش در نمیآوردند، چرا که توهین به مقدسات برخلاف قانون بود. در عوض، آنها اشعار خود را حفظ میکردند و در گردهماییهای خصوصی از بَر میخواندند.
اما همۀ اظهارات تردیدآمیز نسبت به مذهب از بیرون کلیسا نمیآمد، بلکه برخی در درون خودِ جامعۀ کلیسایی شکل میگرفت. از دورۀ قرون وسطی، گروهی از دانشوران کاتولیک به نام حکیمان مُدرسی یا کَلامی کوشیدند برای پیشبرد استدلالهای منطقی خود در حمایت از دعاوی مسیحیت از عقل استفاده کنند. اما هرگاه عقل از عهده برنمیآمد، این عالمان الهی به ایمان و این رهنمود سنتوماس آکویناس، حکیم کلامی مشهور، باز میگشتند: «ما چیزهایی را که از راه مکاشفۀ الهی بر ما معلومند به او [خدا] نسبت میدهیم، که عقل طبیعی را به آن دسترسی نیست.»
با وجود این، کاربُرد عقل، که حکیمان کلامی پیشگام آن بودند، راه را برای عالمان الهی شکاک قرن هجدهم گشود. اما بسیاری از این دانشوران دامنۀ پرسش و کندوکاو را از آنچه پیشینیانشان مطرح میساختند، جلوتر بُردند؛ آنها حقیقت خود مذهب را، که انتظار میرفت از آن دفاع کنند، به زیر سؤال بُردند. در واقع، برخی از آنها حتی در جنبش مذهبی تازهای به نام دئیسم یا ایزدباوری [ایمان به آفریدگار طبیعت] به فیلسوفان پیوستند.
آتئیسم یا الحاد
این خداناباوران، یا آتئیستها، شیطانپرست یا دشمن خدا نبودند، بلکه اندیشمندانی بودند که اعتقاد داشتند هستی متعالی وجود ندارد. برخی حتی در این تردید داشتند که اصلاً لحظۀ آفرینشی وجود داشته است. چرا نتوان تصور کرد که عالم همیشه وجود داشته است؟ و در این صورت، نیازی به وجود یک آفریدگار نیست. شاید عالم مادۀ صِرف است که از قوانین طبیعی متابعت میکند. همۀ موجودات زنده، از جمله انسانها، صرفاً مادۀ در حال حرکتند. چنین تفسیر مادهگرایانهای از حیات در تضاد آشکار با این دیدگاه مسیحی بود که انسانها دارای روح هستند و روزی از جانب خدا پاداش یا جزا خواهند دید.
در سال 1747 لامتری در کتاب خود به نام انسان یک ماشین به شرح دیدگاه مادهگرا پرداخت. او اظهار داشت که انسان مجموعهای از اجزای بیولوژیک است که مثل یک ماشین موزون کار میکند. لامتری این نظر را که روح یا ذهن میتواند مستقل از بدن وجود داشته باشد ردّ میکرد. برعکس، به گفته او، این دو یکی بودند. او اظهار میداشت، فقط به تأثیر تب بسیار شدید بر روی یک بیمار بنگرید. غالباً هذیان، شکلی از دیوانگی موقتی است که عارض میشود. اگر ذهن به راستی وجودی جداگانه و ایمن از تأثیر یک تب جسمانی بود، چنین اتفاقی نمیافتاد.
بنابراین، اگر انسانها تنها مادۀ در حرکت و بدون ارتباط روحانی با یک آفریدگار بودند، لامتری دلیلی نمیدید که نگران تقوای اخلاقی باشد. او، در آثار دیگرش، انسانها را تشویق میکرد که برای لحظه زندگی کنند و به جای انجام کارهای درستی که خدا را خشنود سازد، در پی کسب لذت و مسرت باشند. او استدلال میکرد که انسانها محصول محیط و توارثند. آنچه انجام میدهند – حتی اعمال مجرمانه – واکنشی است به نیروهایی که غالباً فراتر از کنترل شخصی آنهاست.
آثار لامتری به وسعت خوانده میشد. ضمناً واکنش شدیدی را نیز برمیانگیخت. درحالیکه برخی از شکاکان مذهبی از بینشهای او استقبال میکردند، بسیاری از مسیحیان به خشم میآمدند و به شدت از آنها انتقاد میکردند. او برای فرار از بازداشت، گریخت و تحت حمایت یکی از بزرگترین ستایشگرانش، فردریک کبیر فرمانروای مستبد پروس، قرار گرفت.
پُل – هنری – دیتریش هولباخ، یا بارون هولباخ، متولد آلمان، مادهگرای دیگری بود که نظراتش توجه عمومی را به خود جلب کرد. او که هم فیلسوف و هم یکی از اصحاب دایرةالمعارف بود، استدلال میکرد که هیچگونه طرح و تدبیر الهی وجود ندارد: «انسانها نتوانستهاند دریابند که این طبیعت، که فاقد نیت خوب و بَد است، هنگام آفرینش و نابودی موجودات زنده صرفاً براساس قوانین ضروری و تغییرناپذیر عمل میکند.»
او همچنین عقیده داشت که تفکر درباره علل پیدایش عالَم و اینکه آیا آفریدگاری وجود دارد یا نه وقت تلفکردن است. در عوض، به مردم توصیه میکرد که واقعیت را همانطور که نمایان است بپذیرند. و از آن جا که این واقعیت هیچ دلیلی بر وجود یک دست کمککنندۀ الهی ارائه نمیدهد، انسانها در این عالم به خود واگذاشته شدهاند تا خود نهایت تلاش را به خرج دهند.
اما چنین نتیجهگیریای هولباخ را متقاعد نکرد که به ناامیدی تن دهد یا چنانکه لامتری توصیه میکرد به زندگی بیبندوبار روی آورد. با آن که او آتئیست بود، فردی به شدت پایبند اصول اخلاقی نیز بود و بر اهمیت اخلاق در امور انسان تأکید داشت. او، برخلاف عالمان الهی، براین عقیده بود که میتوان بدون ترس یا خرافهپرستی تحمیلی از جانب کلیسا زندگیای اخلاقی داشت. او طرفدار رفتار شرافتمدانه بود چرا که چنین رفتاری به پیدایش جامعۀ بسامان و خوشبخت کمک میکرد که به نفع همه بود. همانطور که در کتابش نظام طبیعت، منتشره به سال 1770، خاطرنشان میکند: «در جامعهای که راستی، تجربه، و عقل راهنمای آن باشد، هر انسانی نفع شخصی راستین خود را میشناسد... و برای انجام وظایفش فواید و انگیزههای واقعی مییابد».
مادهگرایی هولباخ خوانندگان را در هر کجای اروپا تکان داد و مجذوب کرد. اما دیوید هیوم تجربهگرای انگلیسی شکگرایی خداناباوران را یک گام جلوتر بُرد. او نسبت به دین، فلسفه، و حتی خود علم شکاک بود و اصرار میورزید که به هیچ چیز جز آنچه حواستان به شما میگوید اعتماد نکنید. و خاطرنشان میکرد که حتی این احساس صرفاً دریافت واقعیت و نه خود واقعیت است و از این رو، انسانها نمیتوانند از چیزی مطلقاً مطمئن باشند.
کلیسا به مقابله برمیخیزد
قرنها درگیری مذهبی و فساد داخلی به مسیحیت آسیب رسانده بود. و در قرن هجدهم، مقامات کلیسا ناباورانه نظارهگر این بودند که جنبش روشنگری اقتدار آنها را به زوال و ستون فقرات جامعۀ مسیحی را به شکستن تهدید میکند. آنها، به دلایل واضح شخصی، از این حملات خشمگین بودند. اما همراه با بسیاری از مسیحیان دیگر این توهینها و تهمتها به مسیحیت را اشکال تحملناپذیر کفرگویی میدانستند که باید متوقف شود.
به این جهت، طیفی از «ضد فیلسوفان» به مقابله برخاستند. در سراسر فرانسه، مقامات کلیسا به دئیستها، آتئیستها، مادهگرایان و دیگر فیلسوفانی که جرئت میکردند اقتدار کلیسا را زیر سؤال برند حمله کردند. به گفته دورانت، بیش از نهصد اثر مکتوب در دفاع از مسیحیت بین سالهای 1715 و 1789 منتشر شد. مدافعان کلیسا مجلۀ رلیون وانژه [انتقام دین] را منتشر کردند که به حملات ماهانه به فیلسوفان میپرداخت. آنها در سال 1771 نیز دایرةالمعارف متدیستی را منتشر کردند، که پروژۀ دایرةالمعارفی بود که از مسیحیت دفاع میکرد و از دایرةالمعارف دیدرو حجیمتر بود.
نخستین خط دفاعی، از نظر اکثر نویسندگان و سخنوران مذهبی، دفاع از اقتدار کلیسا بود. آنها استدلال میکردند که کلیسای کاتولیک مصون از خطاست چرا که نهاد مقدس خدایی است. از آن گذشته، برای تعدیل رفتار انسان اقتدار اخلاقی دین لازم است. بدون ایمان خدایی که ارواح را پس از مرگ پاداش یا جزا میدهد، بسیاری از مردم خود را آزاد احساس میکردند که هر کاری بکنند. به عقیدۀ ضد فیلسوفان، مادهگرایی به هرجومرج و رفتار سبعانه منتهی میشد.
برخی از حامیان کلیسا برای دفاع از ایمان مسیحی حتی به عقل متوسل شدند. مثلاً، اسقف جوزف باتلر اهل انگلستان، برای نشاندادن این که دئیسم نیاز مذهبی درون انسانها را ارضا نمیکند، از یک رشته استدلالهای پیچیدۀ منطقی استفاده کرد. به گفتۀ او، دئیسم و دیگر اشکال مذهب طبیعی که فیلسوفان مطرح میکردند به همان اندازه باور کردنش مشکل بود که مطالب کتاب مقدس. بخش عمدۀ عالم فراتر از فهم عقل بود و به همین دلیل بود که، از نظر باتلر، مردم باز هم به ایمان نیاز داشتند.
اما گاهی کلیسا به اقدامات شدیدتری دست میزد. در سراسر قرن هجدهم، بسیاری از فیلسوفان علناً به کفر متهم شدند و آثارشان از جانب کلیسا سانسور شد. برخی از نویسندگان به خاطر این که آثارشان اشخاص قدرتمند در سلسله مراتب کلیسایی را ناراحت کرده بود به زندان افتادند.
اکثر مدافعان مسیحیت و کلیسا هیچ توجهی برای عدم مدارای خود نداشتند. آنها معتقد بودند که مقابله با عقاید ضد مسیحی که ممکن بود مسیحیان را از راه ایمان راستین منحرف کند وظیفه آنهاست.
در مواقعی، آنها به فیلسوفان میتاختند و آنها را به عدم مدارا متهم میکردند. ژیلوم فرانسوا برتیه، از مدافعان برجستۀ مسیحیت، نوشت: «بیدینان، شما ما را به تعصب و تحجر متهم میکنید که هیچ نشانهای از آن در ما نیست، درحالی که نفرتی که شما را علیه دین ما برمیانگیزد در شما تعصبی به وجود میآورد که شدت بسیار آشکار آن باورنکردنی است.»
تأثیر شک
شدت ضدحملۀ ضد فیلسوفان نشان میداد که رژیم کهنه چالش روشنگری را چقدر جدی تلقی میکند. شکگرایی فیلسوفان، دئیستها، و آتئیستها تأثیر شدیدی بر بسیاری از افراد تحصیلکرده نه تنها در فرانسه، بلکه همچنین در سراسر اروپا و آمریکا در قرن هجدهم بر جا گذاشت. اما در تغییر عادات مذهبی اکثر مسیحیان چندان تأثیری نداشت. رهاوردهای دئیسم، ماتریالیسم، و آتئیسم برای آنها بیش از اندازه بیروح، بیثمر، و بیهدف بود. بسیاری عقل صِرف را برای ارضای میل درونی انسان به داشتن معنا و مقصدی در زندگی ناکافی میدانستند. به اعتقاد آنها، چیزی بیش از آن لازم بود.
تا میانۀ قرن هجدهم، این ناخرسندی از عقل واکنش گسترده و قدرتمندی را برانگیخته بود که جنبش روشنگری را تغییر شکل داد و در مسیری دیگر انداخت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.