فیزیک و شیمی در بدن
گامهای بلندی که طی قرنهای هفدهم و هجدهم در زمینۀ فیزیک و شیمی برداشته شده بود، سبب شد تا بعضی از پژوهشگران این علوم را در شناخت بدن انسان به کار بگیرند. در واقع عدهای گمان میکردند که تمام عملکرد بدن را میتوان با اصول فیزیک و شیمی شرح داد. به نظر آنها بین جانداران و موجودات بیجان تفاوت زیادی وجود نداشت. با وجود این، بعضی اندیشمندان ادعا میکردند نوعی «جرقۀ حیاتی» که علم قادر به وصف آن نیست، سبب میشود تا موجودات زنده جنبهای منحصربهفرد داشته باشند.
بعضی از دانشمندان قرن هجدهم این جرقۀ حیاتی را نوعی جریان الکتریکی میدانستند. آلبرشت فون هالر، پژوهشگر سویسی، نشان داد که تمام عضلات قدرت انقباضی دارند (جمع میشوند) و تمام رشتههای عصبی قدرت پاسخدهی به پیامهای الکتریکی را دارند. دو دانشمند ایتالیایی به نام لوییجی گالوانی و آلکساندرو ولتا آزمایشهایی انجام دادند که نشان میداد جریان الکتریکی در پس این پدیدهها نهفته است. مثلاً آنها نشان دادند عبور جریان الکتریکی از یک رشته عصبی در پای قورباغۀ مرده سبب انقباض عضلات پای قورباغه میشود و این اتفاق درست به همان شکلی است که در قورباغۀ زنده رخ میدهد.
بعضی از اکتشافات بزرگ که با به کار بردن اصول فیزیک و شیمی در عملکردهای بدن صورت گرفت، در زمینۀ درک عملکرد تنفس بود. رابرت بویل، شیمیدان انگلیسی در سال 1660 ثابت کرد در صورت نبودن هوا شعلۀ شمع خاموش میشود و جانوران هم نمیتوانند نفس بکشند. به این ترتیب ثابت شد که برای سوختن (احتراق) و نیز برای تنفس هوا لازم است. یان باپتیست فان هلمونت متوجه شد که هوا مادهای خالص نیست و مخلوطی از گازهای مختلف است. جوزف پریستلی دانشمند انگلیسی، و کارل شیله، دانشمند آلمانی، به طور جداگانه گازهای هوا را که برای احتراق و تنفس لازم بودند، از هوا جدا کردند. آنتوان لاوازیه، شیمیدان فرانسوی این گاز را اکسیژن نامید.
لاوازیه در مورد تنفس آزمایشهای متعددی انجام داد. در نتیجۀ این آزمایشها معلوم شد که طی تنفس، گاز اکسیژن وارد بدن میشود و دو گاز دیگر یعنی دیاکسیدکربن و بخار آب دفع میشوند. آزمایشهای او اثبات کرد که تنفس و احتراق به هم ربط دارند. در سال 1783 لاوازیه چنین گفت:
« تنفس... نوعی احتراق است... که بسیار کند است... اما درست مثل سوختن (ذغال) است. این سوختن در ریهها انجام میشود... گرمای حاصله به خون که از ریهها میگذرد، میرسد... و از آنجا در تمام بدن جانور منتشر میشود.»
در پایان قرن، دانشمندان براین موضوع که در حین تنفس اکسیژن هوا با کربن موجود در غذا ترکیب میشود، توافق داشتند. این ترکیب سبب تولید گرما و سایر انواع انرژی لازم برای ادامۀ زندگی میشد.
آثار بیماری
بعضی از دانشمندان به جای بررسی چگونگی عملکرد بدن سالم، در اواخر قرن هجدهم به بررسی تغییراتی پرداختند که در هنگام بیماری عارض میشدند. مهمترین این افراد، یعنی جووانی مورگاینی، دانشمندی بود که در مدرسه طب پادوا که شهرت بسیاری داشت، تدریس میکرد. او بر جسد مردگان، کالبدشکافیهای متعددی انجام داد و موارد بسیاری را تشریح کرد تا علت مرگ یا آسیب ناشی از بیماریهای مختلف را دریابد. او در کتابش تحت عنوان دربارۀ علل و مکان بیماریها که در سال 1761 منتشر شد علائم بیماریها را با تغییرات فیزیکی حاصله که بعد از مرگ بر روی جسد قابل مشاهده بود، مطابقت داد. مورگاینی به شکلدهی علم پاتولوژی (آسیبشناسی) که شناخت تغییرات حاصل از بیماریها در بدن است، کمک کرد.
در پایان همان قرن اگزاویه بیشا، دانشمند فرانسوی، رویکرد مورگاینی به آسیبشناسی را بازبینی کرد. بیشا با بررسی میکروسکوپی بخشهای مختلف بدن، به جای اینکه بر اندامها دقت کند، توجهش را به بافتهای مختلف متمرکز کرد. بافتها ساختارهایی هستند که جنبههای مشترکی، از جمله شالودهای یکسان، دارند. ممکن است یک نوع بافت در اندامهای مختلف موجود باشد. بیشا در بدن انسان 21 نوع بافت از جمله بافت عضلانی، عصبی و همبندی را مشخص کرد.
دو داروی جدید
اغلب پیشرفتهای علمی قرن هفدهم و هجدهم مانند یافتههای دوران رُنسانس بر امور طبی روزمره تأثیر ناچیزی داشت. ماتیو بیلی، پزشک و کالبدشناس بریتانیایی در اواخر قرن هجدهم چنین اقرار کرد: «شاید من بهتر از هرکس دیگری از علم کالبدشناسی اطلاع داشته باشم و چگونگی تشخیص بیماریها را بدانم، اما حتی وقتی بیماری را بشناسم، نمیدانم چگونه آن را درمان کنم».
در واقع، تا آن زمان فقط دو داروی واقعاً مفید موجود بود. یکی پوست درخت سینچونا بود که از پرو وارد میشد. این مادۀ دارویی اولین بار در حدود سال 1633 به اروپا آورده شد و گاهی اوقات پوست درخت یسوعیان (فرقهای از پیروان کاتولیک رومی) نامیده میشد، زیرا حق واردات این دارو در انحصار ایشان بود. پوست درخت سینچونا حاوی مادهای بود که بعدها آن را کینین نامیدند که میتوانست موجودات میکروسکوپی مولد بیماری مالاریا را تخریب کند. مالاریا نوعی بیماری خونی است که با دورههای متناوب تبولرز بروز میکند و گاه منجر به مرگ میشود. پوست درخت سینچونا شاید اولین مادهای بود که برای درمان اختصاصی یک بیماری به کار میرفت.
این دارو نه نتها از اینرو اهمیت داشت که سبب بهبودی یک بیماری رایج و وخیم میشد، بلکه از این نظر مهم بود که در نظریه یونانیها دربارۀ اخلاط سازندۀ بدن که بسیاری از پزشکان هنوز به آن باور داشتند، شک و شبهه ایجاد کرد. اگر همۀ انواع تبها به عدم تعادل اخلاط بروز میکردند، دیگر دلیلی وجود نداشت که یک دارو بتواند نوعی از تب را درمان کند و بر نوع دیگر بیاثر باشد، چنانکه در مورد پوست درخت سینچونا صادق بود.
داروی مفید دیگر دیژیتالیس بود که از گیاه گلدار انگشتانه گرفته میشد. درمانگران بومی به مدت چند قرن برای درمان استسقاء (نوعی بیماری که منجر به تورم بدن میشود و علل مختلفی دارد) در انگلستان از چای گل انگشتانه استفاده میکردند. ویلیام ویترینگ که کشیشی انگلیسی بود، در اوایل دهۀ 1780 این ماده را به صورت خالص تهیه کرد. اولین بار او در مورد این دارو چنین نوشت که این ماده به عنوان بخشی از درمان گیاهی «توسط زن کهنسالی در شروپشایر به صورت درمانی محرمانه برای بیمارانی که دچار استسقاء شدهاند و درمانهای معمول برایشان مفید واقع نشده، به کار میرود.» ویترینگ متوجه شد که دارو ممکن است آثار سمی داشته باشد مگر اینکه به اندازۀ دقیق تجویز شود و بر مقدار آن به تدریج افزوده شود. اهمیت کشف ویترینگ را در این واقعیت میتوان نشان داد که هنوز هم از دیژیتالیس در درمان بعضی از انواع بیماریهای قلبی استفاده میشود.
«بر بالین بیمار حاضر شوید»
بهترین پزشکان این دوره توصیۀ بقراط را مبنیبر توجه به بیماران رعایت میکردند. توماس سیدنهام بریتانیایی در سالهای آغازین قرن هفدهم و هرمان بورهاوه در حدود پنجاه سال پس از سیدنهام در هلند از این دسته بودند. سیدنهام که پزشکان بعد از او، به او لقب «بقراط انگلیسی» دادند، به دانشمندان جدید که فقط به تشریح توجه میکردند، اعتقادی نداشت. او ترجیح میداد بیماریها را چنانکه در افراد زنده تظاهر میکنند، توصیف نماید. اما بورهاوه که استاد معروف طب در دانشگاه لندن بود، برخلاف او از دانشجویان میخواست تا در جلسات کالبدشکافی حضور یابند. اما هر دو آنها بر سر این نکته توافق داشتند که دانشجویان پزشکی مهمترین درسها را بر سر بالین بیمار فرا میگیرند. سیدنهام به یکی از دانشجویانش گفت: «شما باید به بالین بیمار بروید، در آنجاست که شما بیماریها را یاد میگیرید.» بورهاوه دانشجویانش را به بخشهای بیمارستان منطقهای میبرد و از آنها میخواست که او را در حین معاینۀ بیماران همراهی کنند و راجع به بیماریها بحث کنند.
به پاس کارهای سیدنهادم و بورهاوه، کار در بیمارستان بخشی از آموزش پزشکی شد. جان آیکن، دانشجوی پزشکی اسکاتلندی دهۀ 1770، یک صحنۀ معمول بیمارستان را چنین توصیف کرد:
«تعدادی از موارد بیماریهایی که آموزنده به نظر میرسیدند به یک اتاق جداگانۀ بیمارستان آورده میشدند و یکی از استادان نیز حاضر میشد. دانشجویان هر روز با استاد در بخش میگشتند و وضعیت هر بیمار و دارویهای تجویز شده را یادداشت میکردند. در مواقع مشخصی مطالبی راجعبه این بیماران خوانده میشد.»
پزشکان مردد
اغلب پزشکان مثل ماتیو بیلی اطلاعات کالبدشناختی نداشتند و مثل دانشجویان سیدنهام یا بورهاوه امکان کسب تجربههای بیمارستانی را نیز نداشتند. آنها هنوز هم نظریه جالینوس را که معتقد بود بیماریها از برهمخوردن تعادل بین اخلاط حاصل میشوند، قبول داشتند. آنها غالباً بیماران خود را با حجامت و تنقیه درمان میکردند، درست مثل پیشینیانشان که قرنها این روشها را به کار میبردند. بعضی از آنها حتی تریاق تجویز میکردند. خوشبختترین بیماران کسانی بودند که پزشکشان سفر را برایشان تجویز میکردند، مثل سفر به انگلستان برای استفاده از آبهای معدنی که گمان میکردند غوطهخوردن یا آشامیدن این آبها باعث بهبود وضعیت سلامت شخص میگردد.
از آنجا که درمانها ناکارآمد و گاه ناخوشایند و طاقتفرسا بود، اغلب مردم نسبت به پزشکان بدبین بودند. نویسندگانی چون ژان باپتیست مولیر و فرانسوا ماری ولتر در آثارشان حقهبازی و تکبر پزشکان اشراف را به استهزا گرفتهاند. مردم عادی که اغلبشان توانایی تأمین هزینۀ مراجعه به پزشک را نداشتند، به درمانگران منطقهای و داروفروشان دورهگرد اکتفا میکردند.
بعضی از درمانگران روشهای درمانی ملایمتری را نسبت به پزشکان معمول ارایه میکردند. اما بعضی نیز روشهای خطرناکی را مطرح میکردند. آنها ادعا میکردند قادر به درمان تمام بیماریها هستند، اما بیشتر تأثیر معجونهای ایشان حاصل الکل یا تریاک موجود در معجون بود. مردم این افراد را کواک (پزشکان قلابی) میخواندند. بعضی از اینها، ترکیباتی از جیوه را که فلزی سمی است در معجونهایشان به کار میبردند. جیوه را در زبان هلندی کواک سالور مینامند و احتمالاً واژۀ کواک هم از همین کلمه مشتق شده است. البته به نظر میرسد مذمتکردن آنها به این دلیل عادلانه نباشد، زیرا پزشکان مجاز هم از این ترکیبات استفاده میکردند.
پزشکان با وجود ناکارآمدی درمانهایشان، کماکان به جستجو برای یافتن سلاحی مؤثر برای غلبه بر بیماریها ادامه میدادند. مهمترین کشفی که در این دوران در زمینۀ داروها صورت گرفت، در اواخر قرن هجدهم روی داد. آبله که بیماریای به شدت واگیردار است و امروزه عامل آن را نوعی ویروس میشناسیم، از دوران باستان در اغلب مناطق جهان شیوع داشت. آبله به تنهایی در قرن هجدهم در اروپا باعث شصت میلیون مورد مرگومیر شد.
کسانی که از بیماری جان سالم به در برده بودند، روی صورت و بدنشان جای زشت زخمهای ناشی از تاولهای آبدار باقی مانده بود. با وجود این، برخی اشخاص متوجه شدند کسانی که یک بار به آبله مبتلا میشوند، دوباره به این بیماری مبتلا نمیگردند. آنها دریافتند که با واردکردن مواد حاصل از خراشیدن زخمهای فرد مبتلا به آبله به پوست خودشان و ابتلا به نوع خفیف بیماری، خود را در برابر شکل شدید بیماری ایمن کنند. این کار که آن را آبلهکوبی میخواندند در اوایل قرن هجدهم به انگلستان رسید. متأسفانه این روش گاهی منجر به بروز بیماری شدید آبله میشد.
یک پزشک انگلیسی به نام ادوارد جنر راجع به تلقیح آبله مطالبی شنید. او همچنین از بیماران دهکدهاش شنیده بود که مردم اعتقاد دارند دامدارانی که در حین دوشیدن شیر از گاوهایشان آبلۀ گاوی میگیرند، هیچگاه به آبله مبتلا نمیشوند. آبلۀ گاوی به بیماری آبله بسیار شبیه است ولی معمولاً بیماری خفیفی است. به همین دلیل جنر اندیشید که او میتواند با استفاده از مواد حاصل از خراشیدن زخم گاوهای مبتلا به آبله گاوی نتایجی مشابه تلقیح آبله را با خطر کمتر ایجاد کند. در روز چهاردهم ماه مه 1796، او مواد حاصل از خراشیدن زخمهای یک دامدار مبتلا به آبلۀ گاوی را به داخل بازوی پسر هشت ساله به نام جیمز فیپس وارد کرد. شش هفته بعد او مواد حاصل از زخمهای آبلۀ انسانی را به عنوان آزمون به بازوی همان پسر زد. فیپس به آبلۀ انسانی مبتلا نشد.
او بعد از انجام این روش در مورد 23 نفر دیگر، در سال 1798 گزارشی از کارهایش را منتشر کرد. روش او از کلمۀ واکسینا – نام لاتین آبله – گرفته شد و تحت عنوان واکسیناسیون شناخته شد. این روش به سرعت در سراسر اروپا به کار گرفته شد. در سال 1799 فقط در انگلستان پنج هزار نفر در برابر آبله واکسینه شدند. واکسیناسیون از مرگ افراد و نیز بدشکلیهای حاصل از ابتلای به آبله پیشگیری کرد. موفقیت جنر شاید بیش از تمام رویدادهای قرن هفدهم و هجدهم، مؤید این بود که به کارگیری روش علمی میتواند برای طب و موفقیتهای آتی مؤثر و کارآمد باشد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.