تا همین میانهی قرن گذشتهی شمسی، سازوکار کشف جرم و دستگیری مجرم، داروغه و داروغهباشی و گزمه بود و وقتی پای متهم به میان میآمد، داغ و درفش و دوستاقخانه و کُند و زنجیر. اولین بار امیرکبیر به فکر افتاد نهادی از گزمههای آموزشدیده بسازد اما مثل بقیهی برنامهها این یکی هم با مرگش به دست فراموشی سپرده شد تا ناصرالدین شاه تحت تاثیر نظم و امنیت فرنگ، از شهردار وین تقاضای تاسیس نظمیه در تهران کند و او هم افسری تعلیم یافته به نام کنت آنتوان دمونت فورت را به تهران بفرستد؛ همان کسی که تا امروز تقاطعی را در لاله زار به نامش چهارسوی کنت میخوانند.
کنت که به تهران رسید، اوضاع را پیچیدهتر از آنی دید که تصور میکرد؛ شیوهها و انگیزههای دستههای اشرار تهران با آنچه در اروپا بود متفاوت مینمود و غیر از این، جرمها در ایران، هم بعد عرفی داشت و هم شرعی و نظمیه در این مورد اخیر، نمیتوانست دخالت چندانی کند. کنت در این فضا کوشید حکومت قانون را پیاده کند اما موفقیتش چندان نبود. به قول ناصرالدین شاه، دزد را که میگرفت «میگفت دو روز باید حبس بشود. دو روز حبس مقصرِ پدرسوخته را چه کفایت است؟ این هم تنبیه میشود؟ مقصرین شهری را هر کس که خلاف میکند، باید بگیرند خودشان در دیوانخانه چوب زیاد بدهند بزنند، بعضی را گوش ببرند، بعضی را مهار کرده در شهر بگردانند. از چهار روز حبس و بعد مرخصی هیچ کس نمیترسد.» مشروطه که بالاگرفت به جای اتریشیها، سوئدیها وارد تشکیلات نظمیه و ژاندارمری شدند؛ شهر را به ده منطقه تقسیم کردند و برای هریک کمیساریایی تعیین نمودند و برای هر کمیسری تعدادی آژان و آسپیران آموزشدیده، اما آنها هم چون ایرانی نبودند و از بافت انسانی جامعه و مناسبات و ارتباطات پشت پرده خبر نداشتند در ابتدا عملا راه اتریشیها را میرفتند تا اینکه کمکم به کمک مشاورین و دستیاران ایرانی بر اوضاع مسلطتر شدند.
یکی از این دستیاران عبدالله خان بهرامی بود که یادداشتهایش از آن دوران را میتوان نخستین روایتهای پلیسی مدرن در ایران به شمار آورد. او در این خاطرات با نگاهی دقیق و البته خودمحور، پروندهها را شرح میدهد و از ترفندهای پرشمارش برای کشف جرم و مجرم و پیشبردنِ دوسیهها میگوید؛ از اینکه چطور برای حرف کشیدن از هر کس با توجه به شناختی که از او دارد به شیوهای خاص ـ و البته غیر خشن ـ متوسل میشود. از اینکه برای کشف دزدی طرح دوستی و حتی خواستگاری میریزد. از اینکه خیلی وقتها چیزهایی را که صلاح نمیداند برای وستداهل و برگدال، فرماندهان سوئدی خودش ترجمه نمیکند. تصویری که عبدالله خان از خودش در این خاطرات ساخته، حلقهی اتصال هوشمندی است میان چارچوب منظم سوئدی و پیچیدگیهای جامعهی ایرانی؛ سازوکار را از فرنگ میآموزد اما میداند که این سازوکار گاهی عینبهعین در ایرانِ قاجاری قابل پیادهشدن نیست و ملاحظات خاصِ هر مورد را میطلبد.
خاطرات عبدالله خان به جز این وجه تاریخی، از نظر ادبی هم اهمیت دارد. ترکیب نثر ساده و روان او با نگاه ژرف و جزیینگری که «مجرم» را به جای یک نفر از خیلِ اشرار، انسانی خطاکار با انگیزههای قابل جستوجو و قابل درک میبیند و هولمزوار در هر چیزی دنبال سرنخ میگردد، روایتی میسازد که بعضا چیزی از یک داستان پلیسی جذاب و پرکشش کم ندارد؛ داستان کارآگاهی تنها که در کوچههای تنگ و تاریک و خوفناک تهران قدیم، با آمیزهای از دانش و غریزه و شهود و ذکاوت، دنبال ردپای مجرم میگردد.
تشكيل نظميه جديد در تحت رياست مستشاران سوئدي مخالف منافع عده زيادي از اشخاص با نفوذ پايتخت بود كه درصدد بهانه بودند تا احساسات خود را در موقع مناسب علني سازند. پس اندك اتفاق نامساعدي ممكن بود كه نايرهي غضب عمومي را فراهم سازد. برحسب اتفاق يا شومي بخت در آن موقع، يك حادثه در بازار رخ داد كه در مواقع عادي چندان اهميت نداشت و جزو مسائل كوچك تلقي ميشد ولي در آن زمان بهانه بهدست مخالفين داد كه چندين برابر براهميت آن افزودند. تفصيل واقعه از اين قرار است كه چند نفر دزد مسلح شب وارد خانه آقا ميرزا احمد جواهري كه در مركز بازار بود براي سرقت جواهرات شده با سه گلوله وي را مجروح ساخته بودند. آقا ميرزا احمد از جواهرفروشان قديمي و در بازار و شهر شهرت زياد داشت و عامه او را صاحب اجناس نفيس و بينظير ميشناختند و هر وقت احتياج به يك گوهر گرانبهايي ميشد به سراغ او ميشتافتند. اين شخص مانند ساير متمولين آن ادوار در ظاهر نمايشي نداشت و دكان او خيلي ساده و عاري از اشيا جالب دقت بهنظر ميرسيد و تمام مالالتجارهي وي مخفي و در خانهي شخصي حفظ ميگرديد.
يك روز صبح زود كه من به اداره رفته بودم، كميسر بازار با حالت آشفته و سراسيمه رسيد و خبر داد كه ديشب آقا ميرزا احمد را در خانهي خودش، چند نفر سارق مضروب ساخته و مشاراليه مشرف به مرگ و اهالي بازار در منزل ميرزا محسن مجتهد معروف آنجا عليه نظميه اجتماع كرده، درصدد بستن بازار و تحصن هستند. اين مسئله در همان ابتداي تشكيلات نظميه صورت خوشي براي ما نداشت. من بهوسيله تلفون مراتب را به موسيو وستداهل و برگدال اطلاع دادم و خواهش كردم كه زودتر يكي از آقايان به اداره آمده تا من به معيت ايشان به خانهي آقا ميرزا احمد براي تحقيق برويم. آنها نيز از شنيدن اين خبر قدري مضطرب شده و در كمتر از نيم ساعت هر دو به اداره آمده يكسر به دفتر من وارد شدند.
حادثه را براي صاحبمنصبان سوئدي بيان كردم و اهميت آن و بستن احتمالي بازار را خاطرنشان ساختم و گفتم كه: من با همراهي موسيو برگدال به خانهي ميرزا احمد رفته و موسيو وستداهل هم به وسيلهي معاون خود، تقاضاي ملاقات از آقا ميرزا محسن بنمايد. او به طرف دفتر خود و برگدال و من با همان درشكهي آهنينچرخ، به طرف بازار روان شديم. دم بازار، آژان، خانه را نشان داد. از بيرون چيزي كه متغاير بر ساير خانههاي مجاور باشد ديده نميشد. ديوارهاي كاهگلي كثيف و سياه و بخاريهاي آجري و بادگيرهاي بزرگ داشت. از همان خارج تشخيص داده ميشد كه مطابق اسلوب قديم دو يا سه دستگاه ساختمان است. در حياط كه چوبي و محكم و سبز رنگ بود و معلوم بود كه از روز اول نصب آنكه ميبايستي اقلا نيم قرن پيش باشد تا آن روز دوباره رنگ نشده است. چكش بزرگ آهني داشت. براي استحكام، حلقههاي بزرگي برنجي به روي تختههاي در كوبيده بودند. من چكش در را سخت كوبيدم و جوانی سراسيمه در را نيمه گشود. ما خودمان را معرفي كرده و اظهار داشتيم كه براي تحقيقات آمدهايم. آن جوان دوباره در را بست و در حياط فرياد كشيد: آقاجان از طرف نظميه، يك صاحب منصب فرنگي آمده ميخواهد تحقيقات كند. صداي خشني بلند شد كه بگو بيايند. حالا من آنها را ميخواهم چه كنم؟ اگر راست ميگفتند ديشب وقتي كه دزدها آمده بودند بايستي اينجا باشند. حالا كه وجود آنها فايده ندارد. من اين فرمايشات را براي برگدال ترجمه نكرده و به روي بزرگوار خودمان نياورده و آنرا نشنيده گرفتيم.
پسر آقا در را باز كرد و ما وارد صحن حياط شديم. حياط بزرگي بود كه مطابق اسلوب آن زمان ساخته شده و دور تا دور، اطاقهاي پنجدري و سهدري داشت و در وسط حياط حوض بزرگي كه در اطرافش درختهاي كهنسال و ميوه دار بود ديده ميشد. ميوههاي آن سال كه تروتازه بود، با ميوههاي سالهاي قبل كه خشك شده و كوچك گرديده بود، تمام شاخهها را پوشانده و معلوم بود كه بدون اذن و اجازه صاحب خانه كسي قدرت دست درازي به آنها را نداشته است. حتي ماهيهاي توي حوض حياط، بزرگ و سنگين شده و خوب نشان ميدادند كه گربه و كلاغ هم در اين خانه جرات تجاوز به اموال آقا را در خود نميديده است.
وقتي وارد اطاق ميرزا احمد شديم، سه يا چهار نفر از دوستان ايشان در آن جا نشسته و او براي آنها شرح واقعه را حكايت ميكرد. وقتي كه ما نشستيم او سكوت اختيار كرده و با يك خشونتي از ما پرسيد: كه فرمايش آقايان چيست؟ من رئيس اداره را معرفي نموده و گفتم كه: ما از طرف نظميه آمدهايم كه به قضيهي ديشب رسيدگي نموده و سارقين را دستگير نماييم. ميرزا احمد خنده پرصدايي كرد و گفت: حالا تشريف آوردهايد كه جاي پاهاي آنها را پيدا كنيد؟ ديشب كجا بوديد كه بينيد مردم بدبخت كه تمام به اميد دولت و نظميه در خانه هايشان راحت ميخوابند، گرفتار چه مصيبتهايي هستند؟ مردم خيال ميكنند كه نظميه دارند و پليس دارند، درصورتي كه من ديشب نيم ساعت فرياد ميكشيدم، احدي از بيرون به كمك نرسيد تا اين حرامزادهها بدن مرا با گلوله سوراخ سوراخ كردند.
برگدال از من پرسيد كه: اين شخص چه ميگويد؟ در جواب گفتم: هيچ، از درد و زخم خود شكايت ميكند. قدري صبر كنيد تا نالههاي او تمامشده تا من از موضوع قضيهي ديشب از وي سوال نمايم. ميرزا احمد در آن وقت كه من او را ديدم و در بستر دراز كشيده بود، هيچ شباهت به مردي كه بدن او از گلوله سوراخ سوراخ شده باشد نداشت. سيماي گرفته و صداي خشن و به هيچوجه آثار ضعف در او ديده نميشد. معلوم بود كه مرد قويبنيهاي است كه در مقابل هرگونه حادثهاي، قوهي مقاومت و ايستادگي دارد. در يك رختخواب دراز كشيده بود كه بوي نفتالين آن، تمام اطاق و فضاي حياط را گرفته بود و واضح بود كه آن را براي اين موقع به خصوص، از انبار همان روز بيرون آورده بودند و رختخواب معمولي او نبوده است. ميرزا احمد ملتفت شد كه من به لحاف زري او نگاه ميكنم، گفت: بلي آن رختخواب ديشب ديگر قابل استفاده نيست. غرق خون شده است. من خودم پدر يكي از آنها را كه وارد اطاق شده و به من گلوله انداخت، در آوردم. چنان گازي از پايش گرفتم كه نصف مچ كنده شد. من در آن جا به فكر افتادم كه با تمجيد از رشادت و پهلواني او بهتر ميتوانيم يك اطلاعاتي بهدست آوريم وگرنه رسما با سوال و جواب او به ما چيزي نخواهد گفت. رو به حضار كرده گفتم كه: در حقيقت آقا ميرزا ديشب رشادت فوق العاده كرده و پنج نفر دزد مسلح را نااميد از خانه بيرون نمودهاند و اين كار از عهدهي همه كس بر نميآيد.
ميرزا از شنيدن اين حرف خوشحال شد و يك تكاني بهخود داده و متكا را بيشتر به زير سر نموده گفت: بلي اين اشخاص از دزدهاي معمولي نبودند. پنج نفر تمام مسلح و هيكلهاي غريب داشتند. دو نفر پايين اطاق آمده، يكي بالاي سر من ايستاده و ديگري توي آستانه كشيك ميكشيد كه كسي به كمك من نيايد. من ديشب يك شام سنگين خورده بودم كه نصف شب دلدرد شديدي براي من رخ داد. از طرف ديگر مثل اينكه به من الهام شده بود امشب بيشتر از ساير شبها مواظب باشم. من هميشه به بچهها سفارش ميكردم كه قبل از خوابيدن خودتان، حياط را تفتيش كرده و بالاي پشت بام و درختها را خوب نگاه كنيد. مبادا كسي مخفي شده باشد. ما كه پليس نداريم و مملكت ما انضباط ندارد ولي اين بچهها در اينجا اشاره به دو نفر جوان نموده كه ايستاده بودند؛ حرف مرا سرسري ميشمردند، بيشتر اوقات خودم اين كار را ميكردم و تا خوب مطمئن نميشدم، به خواب نميرفتم. ديشب را غفلت كردم و به اميد اينها بودم كه اين بلا سر من آمد. تازه چشم من بسته شده بود كه حس كردم يك دستي زير متكا و توي جيب من فرو ميرود. اول تصور كردم كه شايد مادر بچههاست عقب كليد ميگردد. اهميت ندادم و گفتم بگذار بخوابم خسته هستم. چند دقيقه ساكت شد. خبري نبود. اين دفعه ملاحظه كردم كه خير، درست و حسابي زير متكا و زير تشك دست ميرود و ميآيد. از جا بلند شدم. اطاق تاريك بود. داد زدم كيست؟ خواستم از جا بلند شوم، پنجههاي محكمي گلويم را گرفت و به تركي گفت: آچار. من تركي نميدانم اما فهميدم كه مقصودش كليد است، تركها به كليد ميگويند آچار. ما يك كلفتي داشتيم كه هميشه عوض كليد ميگفت آچار. ديگر ملتفت شدم كه اين شخص بايد دزد باشد. يك تكان بهخودم داده و دست او را از گلويم دور كردم. خواست پاهاي خود را بگذارد روي سينهام كه با دندان مچ پايش را سخت گاز گرفتم. از شدت درد، او فرياد بلندي كشيد من هم سعي ميكردم كه از جا برخيزم ولي او نميگذاشت. از صدا و فرياد، اهل خانه بيدار شدند و داد ميزدند: آي دزد آي دزد. زيرا كه آنها سه نفر ديگر را مشاهده كرده بودند كه ميخواهند در زيرزمين را از پاشنه در آورند. از صداي آنها همسايهها بيدار شده و چراغها را روشن كردند. دزدها مشاهده نمودند كه با اين جمعيت و با اين هياهو، امشب به مقصود نخواهند رسيد و پا به فرار نهادند و رفيقشان را صدا ميكردند كه تو هم ول كن بيا، اما من ديگر ول نميكردم. سفت و محكم پاي او را با دندان چسبيده بودم. او هم با مشت محكم به سر و صورت من ميكوفت ولي فايده نداشت. هنوز استخوانهاي صورتم از آن ضربات او درد ميكند. پس از اينكه ديد ديگر چارهاي ندارد يك هفتتير از كمر باز كرد و يك تير به پاي من زد. در آن وقت، من چيزي نفهميدم و دندانها را شل نكردم، و او يك تير ديگر به دستم زد. باز هم من مقاومت كردم ولي تير سوم به پهلويم خورد و سست شدم و دهانم باز شد. او مثل برق عقب رفقايش كه قبلا فرار كرده بودند، دويد. قفل در را مثل خيار پاره كرده بودند. با اين صدا و داد و بيداد، احدي از بيرون به كمك ما نيامد تا اينكه نيم ساعت بعد يك نفر آژان پيدا شد و كميساريا را خبر كرد. رختخواب من غرق خون شده بود، اما بيشتر خونها مربوط به پاي سارق بود. گلولههايي كه به من زده است، سطحي بوده و يك ساعت پيش جراح در اينجا بود. مرهم انداختند و عقيده داردكه زود خوب خواهند شد و گلولهها از بدن خارج گرديده است. اين بود تفصيل ديشب حال ببينم نظميه چه خواهد كرد و ميتواند سارقين را دستگير و مجازات نمايد و مخصوصا بپرسد كه چطور مابين اين همه جواهر فروش بزرگ مرا درنظر گرفته بودند.
ما از اطاق بيرون آمده و پسر او همراه ما آمد. توي حياط من پرسيدم كه همسايههاي شما چه اشخاصي هستند و كدام پشت بام از همه كوتاهتر است كه يك دفعه صداي ميرزا احمد از توي اطاق بلند شد: مرتضيقلي بيا اينجا، تو ديگر حرف نزن، و صدا مكرر شد تا اينكه جوان لرزان و ترسان به طرف اطاق پدر برگشت، اما آن ديگري كه تمام اين مدت در گوشهي اطاق نشسته بود و حرفي نميزد و با ما از اطاق بيرون آمده بود، در حياط را براي من باز كرد كه بيرون برويم. من از سيماي محزون او حدس زده بودم كه اين بايد شخص، يكي از بستگان ميرزا باشد. وقت خداحافظي به او گفتم كه من لازم است چند دقيقه شما را در اداره ملاقات كنم. رنگ سيماي او پريد و با وحشت تمام اظهار داشت كه آقا به من هيچ مربوط نيست. من خواهرزادهي ميرزا احمد هستم و در دكان كار ميكنم و از اين مسائل اطلاعي ندارم. به ملايمت و خنده جواب دادم كه مقصود من اين است كه بعضي اطلاعات از شما بخواهم. كار زيادي نخواهيد داشت. امشب يك ربع ساعت بياييد به اداره و لازم نيست كه به آقا حرفي بزنيد. قبول كرد و در را بست.
وقتي كه در كوچه ايستاده بوديم برگدال اظهار داشت كه از اين ملاقات نتيجهاي براي ما حاصل نشد، گمان نميكنم به اين ترتيب ما بتوانيم اثري از سارقين پيدا كنيم. من در جواب گفتم: به كلي هم نبايد مايوس شويم. با این قبيل اشخاص، مجبور هستيم كه با ملايمت و مطابق سليقهي خودشان رفتار نماييم. ما بدون كمك آنها هم بالاخره به نتيجه خواهيم رسيد. حالا لازم است كه از خارج، وضعيت خانه را درست درنظر بگيريم. قطعا سارقين از پشت بام توانستهاند كه وارد اين محل بشوند. در قسمت شرقي و غربي، ديوارهاي بلند و ساختمانهاي همسايگان است. از اين طرف تصور نميرود كه از ديوار بالا رفته و سرازير شده باشند، پس بايد در قسمت شمالي يك نگاهي بكنيم. از كوچهي تنگي به آن طرف وارد شديم كه در خانههاي آن جا كوچك بود. بر حسب تصادف، چكش يكي از آنها را من كوبيدم. صداي پا از توي اطاق بلند شد و پس از يك يا دو دقيقه، يك پيرزن خوش قيافه در را گشود. فورا خود را با رئيس تامينات معرفي كرده گفتم: ما آمدهايم كه ببينيم آيا دزدها از پشت بام شما يا آن خانهي مجاور به خانهي ميرزا احمد وارد شدهاند؟ جواب داد: بفرماييد. پيرزن، شب كلاه ميدوخت و چند عدد آنها را قالب زده و دور آنها را با نخ ابريشم زينت ميداد. حياط او خيلي كوچك و دو اطاق هم بيشتر نداشت و ممكن نبود كه دزدها وارد حياط شده و از آنجا به پشت بام رفته باشند. در پشت بام را كه بسته بود باز نموده، من و برگدال به آنجا رفتيم. حياط آقا خوب نمايان بود. حتي توي اطاقها ديده ميشد. همان دقيقه چشمهاي آقا ميرزا به ما افتاد. با آن صداي نخراشيدهي خودش به حاضرين ميگفت: ببينيد من راست ميگفتم اين… (در اينجا يك فحش نامناسبي هم به ما گفت)، اينها خودشان با دزدها همدست هستند و شب آنها را فرستادند، نتوانستند به مقصود برسند حالا دارند اطراف را تفتيش ميكنند تا دفعه ديگر بتوانند نقشهي خود را بهتر عملي كنند. من فرمايشات آقا را شنيده، ابدا ترتيب اثري به آن نداده و مشغول بازديد اطراف شدم. مابين اين خانه و خانهي مجاور آن، يك حياط كوچك خرابه كه شبيه به آشپزخانه يا طويله باشد وجود داشت و ديوار فاصلهي آن با حياط ميرزا احمد خيلي كوتاه و شايد دو ذرع هم نميشد. پشت ديوار به اندازهي يك ذرع خاكروبه و خاشاك و برگ درختان يافت ميگرديد. از آنجا با كمال سهولت ممكن بود كه دزدها از ديوار بالا رفته و وارد حياط بشوند. من بدوا يك سنگ كوچكي توي حياط پرتاب كردم. هيچكس حركت نكرد و صدايي ننمود. سنگ بزرگتري فرستادم. فقط يك گربه از يك زيرزمين بيرون آمد و به ما نگاهي كرد، بعد فرار نمود. به برگدال گفتم: راه ورود دزدان را پيدا كرديم.
ادامهی این روايت را میتوانید در شمارهی شصتويك، آذر ۹۴ ببینید.