جلال الدین محمد مولوی، برای ایرانیان یک «نمونه منحصر به فرد» است؛ کسی که نه می توان او را شاعر خواند و نه فیلسوف، نه فقیه یا متکلم، نه زاهد یا صوفی زیرا همه اینها هست به اضافه چیزهای دیگری که در هیچ یک از نمونه های یاد شده نیست.
مولوی روحی بلند و بی بدیل بود که در هیچ قالبی نمی گنجید و شخصیتی چندبعدی داشت که هرگز نمی توان او را به یک وجه فروکاست. او که خود ارادتی خاص به پیامبر اسلام و اصحاب شریفش داشت، مثنوی خود را نسخه ای دیگر از قرآن می دانست و معتقد بود در آن به همه مسائل و امور پرداخته شده است. کتابی که فقط مجموعه ای از اشعار یا امثال و حکم، داستان و روایت نیست. بلکه گنجینه ای سرشار از اسرار و رموز مربوط به خداشناسی و توحید، انسان شناسی و عرفان و حکمت و تربیت و لطایف زبانی و معنایی است که در کمتر اثر دیگری می توان نمونه اش را پیدا کرد.
مولوی اما، برای روشنفکران دینی معاصر ایران جایگاه خاص و ویژه ای دارد. اگر محمد اقبال لاهوری و دکتر علی شریعتی را چهره های شاخص این نحله فکری در نظر بگیریم، هیچ یک از این بزرگان نیستند که با مولوی دمخور نبوده یا رابطه ای خاص و ویژه نداشته باشند. به گونه ای که هرجا این افراد زبان گشوده اند و حرفی از دین و دنیا به میان آورده اند، چاشنی گفتارشان شعر یا حکایتی از مولانا جلال الدین رومی بوده است. از آن گذشته مروری بر آثار فکری و مباحث نظری این افراد نشان می دهد که تا چه حد افکار و اندیشه هایشان تحت تاثیر مولانا بوده است و حتی فراتر از اینها، مولوی برای آنها چون پیری باتجربه و مقتدایی بی نظیر بوده که در بزنگاه های خطیر هدایت شان کرده و راز و رمزهایی را در رابطه با خدا، انسان و نحوه پیوند این دو اقنوم شگفتی ساز هستی گشوده است.
محمد اقبال، چنان شیفته مولوی بود که به عشق او زبان فارسی را آموخت و به این زبان شعر گفت. دیوان اقبال و بویژه مثنوی های او همه در تقلید از مثنوی مولوی سروده شده است. اقبال در ابتدای دیوان خود از رابطه ای که با مولوی داشته، سخن می گوید و او را معشوق و معبود خود معرفی می کند.
به تصدیق صاحب نظران، مهم ترین جوهره اندیشه دینی اقبال که همان اسرار خودی و رموز بی خودی باشد از مولانا گرفته شده است. از آن گذشته اقبال در آثار فکری خود بویژه کتاب گرانسنگ «احیای تفکر دینی در اسلام» که مهم ترین تز او در حوزه اندیشه دینی به شمار می رود تا حدود زیادی از اندیشه های مولوی الهام گرفته است. اقبال فیلسوفی بود که در مراودت با مولوی به عرفان راه یافت، همچنان که مولوی خود فقیهی بود که در مراودت با شمس به عرفان کشیده شد. از این رو مولوی برای اقبال شبیه شمس برای مولوی بود و این مساله عمق رابطه و ابعاد وجودی و درونی پیوند این دو را بخوبی نشان می دهد.
دکتر شریعتی نیز خود را بسیار وامدار مولوی می دانست. مهم ترین اثر عرفانی ـ عاشقانه شریعتی کتاب «کویر» است. او خود در این باره می گوید که کویر مقدمه ای است بر مثنوی. زیرا به بیان او کویر درواقع شرح حال کسی است که جهان را کویر می بیند و توصیف می کند، اما مثنوی شرح حال کسی است که در این کویر توانسته است بهشتی زیبا و بی نظیر را بنا کند. شریعتی از مولوی تشکر می کند که مانند شمس سکوت اختیار نکرد، بلکه درنگ کرد و با سرودن ۶۰ هزار بیت توانست بهشتی از معنا را خلق کند. اثری ماندگار و جاودانه که نه مرگ می شناسد و نه گذر زمان قادر است بر آن گردی از فراموشی یا پژمردگی بیفشاند.
شریعتی، به اعتراف خودش هرجا کم می آورده یا خود را در محاصره انبوهی از آثار و شگفتی های خیره کننده و فریبنده تمدن امروزی می دیده بلافاصله به مثنوی پناه می برده است. بد نیست به این نکته نیز اشاره شود که شریعتی در پایان عمر کوتاهش وقتی کوشید اندیشه هایش را حول چند محور اساسی ترکیب بندی کند و به صورتی امروزی در آورد، آنها را در سه کلمه «عرفان، برابری و آزادی» خلاصه کرد که اولی را از مولانا و دومی را از امام علی(ع) و سومی را از محمد مصدق وام گرفته بود.
بجز اقبال و شریعتی، دیگر روشنفکران دینی نیز بیش و کم با مولوی حشر و نشر داشتند. زیرا علاوه بر مثنوی که اثری خارق العاده بوده و مشحون از اندیشه های دینی و عرفانی است، ویژگی های خاص روحی و روانی مولوی در کنار آن تیزبینی، چالاکی روح و شادابی و شکست ناپذیری اش در برابر همه آنچه آدمی را به یاس و سرخوردگی می کشاند، الهام بخش بسیاری از روشنفکران دینی بود و آنان همواره به او به عنوان یک « ابرمرد» یا «قهرمان» می نگریستند که در عین حال بسیار صمیمی و نزدیک است. از این روست که می توان به جرات گفت مولوی برای روشنفکران دینی چون پدری معنوی بوده و از این پس نیز خواهد بود