ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
مورخ: در تاریخ ایران امارت خاندان زند مصداق شعر خواجه است "خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود." وقتی که کریم خان پیدا شد رشته نظم ایران از هم گسیخته بود. زمانی بود که رحم و عطوفت حمل بر ضعف نفس می شد و خدعه و تزویر وسیله پیشرفت بود، اما کریم خان زند ملاطفت و استمالت را بر زجر و مجازات ترجیح می داد. از دست آزاد خان افغان صدمه ها دید ولی هنگامی که آزاد خان بیچاره شد و به او پناه برد نه تنها به اکرامش پرداخت بلکه وی را در سلک خاصان و مشاورین خود آورد. همچنین با آغامحمدخان و سایر فرزندان محمدحسن خان قاجار رفتاری مردانه نمود. خلاصه کریم خان وکیل بر جراحات ایران مرهم نهاد و در ایام او ایرانیان رفاه و نعمتی یافتند که سال ها بخود ندیده بودند.
مورخ : ولی کریم خان که از دنیا رفت بازماندگانش به جان هم افتادند و ضعیف شدند و کار آغامحمدخان که به استرآباد گریخته بود بالا گرفت. صادق خان برادر وکیل به دست اقوامش کشته شد. جعفر خان پسر او به همان عاقبت دچار شد و در آن موقع فرزند وی لطفعلی خان که آخرین دودمان زند است در گرمسیر فارس بود.
صدای اول:در شیراز صید مراد خان را شاه کرده اند. قربان صلاح نیست به طرف شیراز بروید.
صدای دوم: اردو از هم پاشیده شده است و سرکرده ها دارند به طرف سراپرده امیر می آیند. صیدمراد و دار و دسته اش این ها را اغوا کرده اند که امیر را بگیرند...
لطفعلی خان: برویم به بوشهر شیخ ناصر از ما پذیرایی خواهد کرد.
مورخ: امیر زند با کمک شیخ بوشهر و خوانین حیات داودی سپاه چریک جمع آورده رو به شیراز نهاد و مخالفین را از میان برداشت. در این حین آغا محمدخان به قصد تسخیر شیراز می آمد. لطفعلی خان هنوز برجای خویش مستقر نگردیده بود که خود را با قاجار مقابل یافت. آغا محمد خان شیراز را محاصره کرد، اما کاری از پیش نبرد و راه خود را گرفت و رفت.
مورخ: دو سال گذشت و در آن مدت امیرزند جهدی عظیم می نمود که آب رفته را به جوی باز آرد و کار دودمان زند را رونقی دهد. برای لشکرآرایی حاجت به نقد داشت و بر آن شد که چند قطعه از جواهرات گران قیمتی را که در تصرف داشت بفروشد و بنا به دعوت تجار بوشهر و میرزا محمد حسین وزیر هارفورد جونز که از کسان کمپانی هند شرقی بود به شیراز سفر کرد تا اینکه در امر فروش جواهرات تدبیری بشود. این همان شخصی است که بعدها سر هارفورد جونز شد و در زمان فتحعلی شاه از جانب دولت انگلیس در ایران سفارت یافت. امیر زند خیال فروش دو قطعه الماس را داشت یکی "دریای نور" بود و دیگری "تاج ماه."
جونز: شاه جبه سرخ رنگی بر دوش داشت و در کنار پنجره ای نشسته بود. وقتی که نزدیک وی رسیدم اشاره کرد که به داخل اتاق بروم.
لطفعلی خان: آقا بیا پهلوی من بنشین. امروز ملاقات ما مثل ملاقات دو نفر تاجر است. من فروشنده و شما خریدار.
جونز: آن وقت شاه جبه اش را کنار زد و دیدم که فقط ارخالقی بر تن دارد و روی بازوهایش چند بازوبند است و بازوبندها پر است از جواهرات بسیار نفیس. از جمله آن دو پارچه ای که ذکرش شده بود. شاه به وزیرش امر داد که آن گوهرهای درخشان را به دست من بدهد.
لطفعلی خان: این بازوبندهای مرا سر فرصت ملاحظه کن، اما به خاطر داشته باش که اول شخص فرنگی هستی که این بازوبندها از بازوی شاه به دستت رسیده است.
مورخ :کار این معامله معوق ماند و لطفعلی خان از فروش جواهرات صرف نظر کرد و در همان ایام با لشکری آراسته رو به اصفهان آورد.
جونز: شش روزی از عزیمت شاه گذشته بود که یک روز صبح زود صدای جماعتی از مردم را شنیدم که شتابزده از کوچه می گذشتند و اندکی بعد حاجی محمد علی مهماندار من وارد شد و گفت که حاجی ابراهیم، برخوردار خان کوتوال قلعه را دستگیر کرده است و به مردم می گوید که به فرمان شاه این کار را کرده است.
مورخ: حاج ابراهیم کلانتر فارس بر ضد امیر زند برخاست، هواخواهان او را خاموش نمود و بعضی را از شهر اخراج کرد و برادرانش در اردوی لطفعلی خان آشوب انداختند. لطفعلی خان از آن معرکه بیرون جست و از شش فرسخی قمشه خود را به پشت دروازه شیراز رسانید.
جونز: یک روز عصر در شهر معلوم شد که شاه در آن نزدیکی است. صدای زنبورکخانه که موقع حرکت شاه سه بار شلیک می کند شنیده شد. آن شعف و شادمانی که از شنیدن صدای این توپ ها در سراسر شهر پیدا شد از خاطر من محو نمی شود.
مورخ: در این وقت هم حاج ابراهیم خان حیله ای به کار بست و نامه هایی به سرکرده های اردوی لطفعلی خان و اعیانی که همراه وی بودند نوشت و ایشان را تهدید کرد که اگر نزد امیر زند باقی بمانند بر عیال و اطفالشان رحم نخواهد شد. در نتیجه اردو بهم خورد و لطفعلی خان با معدودی به دشتستان گریخت. هارفورد جونز چندی بعد با زحمات زیادی از شیراز عزیمت کرد و در صحرای خشت بار دیگر امیر زند را دید.
جونز: دیدم که شاه زیر چادر محقری روی جل اسبی نشسته است و زین خورجینی پهلوی دگر چادر گذاشته بودند که شاه بتواند به آن تکیه کند. دهنه اسبش و شمشیر و طپانچه و نیزه اش با قربینه ای که من به او تقدیم کرده بودم کنارش روی زمین بود. از دور به او تعظیم کردم دیدم که سرش را تکان می دهد و اشاره می کند که جلو بروم. دستش را به طرف من دراز کرد خواستم آن را ببوسم نگذاشت و در عوض دست مرا گرفت و فشرد.
لطفعلی خان: می گویند در شهر ما دوستان این طور بهم سلام می دهند. بنشین. پهلوی من بنشین خیلی حرف ها دارم که برایت بزنم. امروز تخت من پشت زین خران است و مملکتم اینست که می بینی. زال خان می خواست چادری بهتر از این برایم تدارک کند، اما لطفعلی می خواهد همان طوری سر کند که فقیرترین یاران دلیرش سر می کنند.
جونز :لابد قبله عالم به زحمت زیادی از چنگ دشمنان رهایی یافتید.
لطفعلی خان: بلی می خواهم حکایتم را برایت بگویم پس گوش کن. شب بود تازه شمعدان ها را آورده بودند که در اردو صدای غوغا بلند شد و به طرف چادرگاه من می آمد من در خلوت بودم و پیش از اینکه کسی خبر شود از چادر بیرون دویدم خیال می کردم که قجرها شبیخون زده اند به این خیال پیاده آن سمتی که خیلی غوغا بود رفتم. دیدم جمعیت زیادی است و یکی فریاد می زند.
زال خان: شاه کجاست؟ شاه کجاست؟ بدذات ها خودشان را به چادر شاه رسانده اند، اما شاه آنجا نبوده است.
لطفعلی خان: زال خان چه خبر است؟ قجرها آمده اند؟ آغا محمد همراهشان است؟
زال خان: خیر قربان، حاجی ابراهیم شیراز را گرفته است. برادرهایش که اینجا هستند طغیان کرده اند. قصد این را دارند که قبله عالم را دستگیر کنند. به داخل سراپرده تاختند و دارند اردو را غارت می کنند.
لطفعلی خان: در هر راهداری من و آدم هایم جنگ کنان راهمان را باز می کردیم تا اینکه به دشت کازرون رسیدیم. رضا قلی خان حاکم کازرون به حاجی ابراهیم قول داده بود که مرا زنده یا مرده به دست بیاورد ما ۲۰ نفر بودیم و کازرونی ها ۵ ۴ هزار نفر بودند و سر راه کمین بسته بودند ما عوض اینکه راه صاف را پیش بگیریم زدیم قد کوه که مثل دیوار بود. کازرونی ها جراتش را نداشتند که پیاده دنبال ما بیایند و سواره هم کاری از دستشان برنمی آمد.
جونز: در این موقع چاشت شاه را آوردند من بلند شدم که اجازه مرخصی بخواهم.
لطفعلی خان: شما مدتی در عربستان بوده ای و میدانی که حق نان و نمک خوری تا چه اندازه است. راضی می شوی با من نان بخوری اگر حاضری بسم الله.
جونز: بعد شاه یک انگشتر فیروزه بسیار زیبایی از انگشتش درآورد و به انگشت من کرد. لطفعلی خان این یادگار این باشد که ما باهم نان و نمک خورده ایم خداحافظ.
جونز : افسوس که دیگر در عمرم این شاهزاده شریف و شیردل و سخاوتمند، این شاهزاده واژگون بخت محنت کشیده را ندیدم.
مورخ : امیر زند با کمک زال خان خشتی و میرعلی خان حیات داووی، ضابط بندر ریگ، لشگری فراهم آورد و کازرون را مسخر کرد و شیراز را محاصره نمود و به حاجی ابراهیم خان پیغامی فرستاد. "ما از راه خلاف گذشتیم و به عهد و میثاق و قرآن خدا قسم خوردیم که یادی از گذشته ها نکنیم. شما هم پاس نعمت چندین ساله سلسله زند را نگاه دارید و دروازه را بگشایید تا بهتر از پیش گذران کنیم یا آنکه عیال ما را که ولی نعمت زادگان شمایند از شیراز به ما فرستید تا دست آن ها را گرفته به جانب هند و روم رویم."
مورخ :حاج ابراهیم خان هیچ کدام را قبول نکرد. امیر زند دو سپاه قاجار را یکی بعد از دیگری تارومار ساخت و آغا محمد خان مجبور شد که خود به جنگ بیاید. در چند فرسخی شمال شیراز لطفعلی خان شبانه با ۳۰۰۰ سوار خود را به قلب لشگر جرار آغا محمد خان زد و همه جا تاخت تا در سراپرده خان قاجار رسید. میرزا فتح الله اردلانی که همراه او بود، گفت:
قبله عالم دیگر قتال بی فایده است. آغا محمد پا به فرار گذاشته و رفته است خوب است دیگر دست از جنگ بردارید و استراحت کنید.
لطفعلی خان :درست می گویی دیگر خونریزی روا نیست.
مورخ: اما صبح شد صدای اذان از خیمه و خرگاه آغا محمد خان برخاست و معلوم شد که خان قاجار از جای خود حرکت نکرده است. لطفعلی خان لشگرش پراکنده شده بود و یارای ایست نداشت.
مورخ: امیر زند دیگر آواره بیابان ها شد و به طبس گریخت. میرحسن خان حاکم آن شهر هواخواه او شد.
میرحسن خان: دلاوری و شجاعت قبله عالم یکه آفاق است کاری که دفعه پیش کردید و با ۲۰۰ نفر سوار از بیابان لوت گذشتید و یزد را گرفتید و تا ابرقو رفتید مثل و مانند نداشته است اما قبله عالم، آغا محمد خیلی قوی شده است. به نظر چاکر خوب است که به قندهار بروید و از تیمور شاه درانی مدد بخواهید.
مورخ: امیر زند در راه قندهار بود که شنید تیمور شاه درگذشته است و متحیر که به کدام طرف رو بیاورد. در این حین از خوانین نرماشیر نامه ای به وی رسید که اظهار محبت و دوستی نموده بودند. به ایشان اعتماد کرد و به همراهی آن ها کرمان را گرفت و لشگر قاجار را شکست داد. باز خود آغا محمد خان به میدان آمد و کرمان را محاصره کرد. روزی سکه ای که به نام لطفعلی خان زده شده بود پیش او آوردند. از فرط خشم حکم کرد که فتح الله خان کودک خردسال میرزند را مقطوع النسل بنمایند. پس از چهار ماه جماعتی از تفنگچی ها خیانت کردند و قلعه کرمان را به دست دشمن دادند.لطفعلی خان با عده قلیلی خود را به دروازه سلطانیه رسانید و سه ساعت جنگید تا دروازه را گرفت و شب که شد تخته پل استوار کرد و از کرمان بیرون جست و به شهر بم رسید.
صدای سوم: دو روز است که قبله عالم به بم رسیده اند و هنوز از جهانگیرخان خبری نیست. محمدعلی خان برادرش متوهم شده است که مبادا جهانگیر خان دست آغا محمد افتاده باشد. این است که خیال عذر دارد. خوب است هر چه زودتر از اینجا برویم.
مورخ :امیر زند چنین چیزی را باور نمی کرد تا کار از کار گذشت و جمعیت دورش را گرفت. لطفعلی خان: نبندد مرا دست چرخ بلند.
مورخ: عاقبت اسیرش کردند و او را نزد دشمن خون آشامش فرستاند.
آغا محمدخان: ها لطفعلی در چه حالی؟
لطفعلی خان: ما نداریم از قضای حق گله
عار ناید شیر را سلسله.
آغا محمد خان: کورش کنید. سرش را به خاک بیاورید.
مورخ: رفتاری که با آن جوان کردند ننگ تاریخ است.
صدای پنجم: سرو سعادت از تف خذلان زکال گشت.