به نام آن نامی خجسته خوی / که هر خنیای خرم و نوای نیکو از نای اوست
ما در این جا گرد آمده ایم تا به بهانه روز حافظ، هم این بزرگ مرد فرهنگ و ادب پارسی را گرامی بداریم و هم بیشتر درباره او بدانیم. هیچ آشنای ادب ایران نیست که از بن جان و دندان باور نداشته باشد که حافظ سخن وری دیگرسان است. او را نه در ادبیات فارسی و نه در دیگر سامانه های ادبی جهان نمی توان سنجید و در یک ترازو قرار داد. بیهوده نیست که ما ایرانیان حافظ را سخنوری فراسویی و آسمانی می دانیم و سروده های او را زبان و ترجمان جهان نهان می دانیم. حال چرا حافظ چنین است؟ کدامین ویژگی در غزل های اوست که وی را به این پایگاه و جایگاه بلند و ارجمند در سخن پارسی رسانده است؟
بی گمان پاسخ هایی چند از دیدگاه های گوناگون به این پرسش ها می توان داد، اما من خوش تر می دانم که تنها یک پاسخ به این پرسش بنیادین بدهم. باور من این است که این پاسخ دیگر پاسخها را نیز به گونه ای در برمی گیرد.
آن پاسخ این است که شعر حافظ آب گونه است و این ویژگی در اشعار اوست که از او سخنوری فسون گر ساخته است. آب گونگی به این معناست که شعر او آن چنان روان و آن چنان زنده و پویاست که از هر کالبدی می گریزد. جانی است که در هیچ کالبدی آرام نمی تواند یافت. هم از این روست که حافظ هنگامه سازترین سخنور ایران زمین است. درباره هیچ سخنوری چون او تاکنون چند و چون درنگرفته است و درنخواهد گرفت؛ زیرا که هرکس حافظ را آن چنان در می یابد و می فهمد که خود می خواهد و می پسندد.
دیدگاه های گوناگون درباره حافظ گاه با هم ناسازگارند. یکی او را دین ورزی سخت پایبند و باورمند می داند که شب ها را با راز و نیاز و نیایش به صبح می رسانیده است. آن دیگری وی را سرمستی بی خویشتن می داند که از میکده ای به در می آمده است تا به میکده ای دیگر راه بجوید. آن دیگری وی را پرخاش گری اجتماعی می داند و کسی دیگر بر آن است که حافظ را سخت دلبسته ایران کهن نشان دهد که در سده هشتم هجری هنوز آیین مهروزی را پی می گیرد.
نکته ظریف این جاست که هر کدام از این شناسندگان حافظ به بسندگی می توانند در سروده های او برهانی استوار بر ادعای خود بیابند. این همان آب گونگی است که مدنظر من بوده است. آب، سخت و فشرده نیست. آن را در هر آوندی که بریزید رنگ و ریخت آن آوند را به خود می گیرد. این آب گونگی چگونه در سروده های حافظ پدید آمده است؟
یک پاسخ باز می گردد به اندرونه پیام و ساختار معنایی و زیباشناختی آن. همان پیونده های تنگ و شگفت آور که در میان پاره های اندیشه حافظ و واژه های او در هر بیت می توان یافت. اگر ژرف تر بنگرید پیوندهای نهان تر را نیز می یابید. بارها پیش آمده است که شما به بیتی از خواجه خرم دلان نگریسته و آن را کاویده اید. سپس در آن به معنایی رسیده اید که نوآیین بوده است و مایه شگفتی فراوان شما شده است.
شعر حافظ چشمه ای است که همواره می جوشد و هر زمان آبی نو و تازه تر از آن می تراود. این آب گونگی از سوی دیگر به ساختار برونه و پیکرینه غزل هایش باز می گردد. این همان نکته مهمی است که امروز می خواهم اندکی به آن بپردازم. شعر حافظ آنچنان است که شما زمانی که آن را می خوانید و به ویژه زمانی که آن را می شنوید بیشتر در شما کارگر می افتد و اثر می نهد تا هنگامی که در اندیشه ها و معناهای نهفته در آن می اندیشید. به سخن دیگر من برآنم که آنان هم که زبان فارسی را نمی دانند و با اندیشه ها و معناها در غزل های حافظ نا آشنایند از سروده های او بهره هنری می برند. من ایرانی هم زمانی که غزل حافظ را می خوانم یا می شنوم بی آن که خود بخواهم و بدانم از آن اثر می پذیرم.
ما می دانیم که نخستین اثر پایدارترین و کارسازترین است، شالوده ای است که اثر پذیری های دیگر از آن بنیان می گیرد. نخستین اثر کاونده ژرف ماندگار و نازدودنی که غزل حافظ برما می نهد، بی آنکه ما بخواهیم اثر خنیایی است. به عبارت دیگر سروده های حافظ تنها شعر نیست بلکه خنیا هم هست. شاید کسی بگوید تمام سروده های به آیین و هنرورزانه پارسی چنین هستند و تماماً دارای ساختار آهنگین و خنیایی اند. پس چرا می گوییم در شعر حافظ خنیا هم دوش و هم راز و هم طراز سخن است؟ پاسخ این جاست که خنیای غزل حافظ خرم تر از آن است که در آن ساختار آهنگین بیرونی و در افاعیل عروضی بماند. خنیا در غزل های حافظ سرشتین و ساختاری است و در آن درونی شده است. هر غزل حافظ از دیدگاه من یک ساخته خنیایی است. هنگامی که آهنگی را می شنوید در پی آن نیستید که معنایی در آن بجویید. ابلهانه ترین پرسشی که می توان پرسید این است که از کسی بپرسیم این آهنگی که شنیدی چه بود و چه پیامی داشت؟ پیام آهنگ، خود آن است.
ما خنیا را به دل می ستانیم و شعر را به سر. چرا که شعر از واژگان ساخته شده است و واژه باید دارای معنا باشد. نخست به سر شعر را در می یابیم. سپس چون شعر دارای ویژگی هایی درون کاو است آن را به دل می بریم. اما خنیا تنها هنری است که به یکباره از دل برمی خیزد و بر دل هنر دوست می نشیند و این اتفاق بدون هیچ میانجی و واسطه ای اتفاق می افتد. از این روست که گیاهان و جانوران هم از خنیا بهره می برند. مانند داستان آن شتربان که شتران خود را با آواز چنان برشورانیده بود که راهی که در چندین روز می بایستند پیمود سرمست بی خویشتن در یکی دو روز پیمودند و هنگامی که به چادر خداوند خویش رسیدند یک به یک افتادند و مردند و جان در کار خنیا کردند.
خنیای غزل حافظ آن چنان خرم است و پیوندهای آوایی در سروده های او چنان سخت است که هر غزل او پیش از آن که شاهکاری در شعر باشد ساخته خنیایی است.
حافظ آن چنان از شگردهای آرایه ای و پیکرینه در زبان فارسی و از آن آرایه های بدیعی که بر آواها استوارند بهره می گیرد که شما پیش از آن که به شعر بیندیشید از آن ساختار آوایی و خنیایی خرم سروده های او اثر می پذیرید و بهره هنری می گیرید.
بیا که قصر عمل سخت سست بنیاد است / بیار باده که بنیاد عمر بر باد است
شما پیش از آن که به این آرایه ها و همگونی ها بیندیشید از خنیایی نهفته در آن اثر می پذیرید. پیش از آن که سر بداند چه می خواهد کرد خنیا بر دل کارگر می افتد.
چرا دو واژه سخت و سست را در کنار هم بکار برده است؟ ناچارید که در میان آنها تأملی کنید و این گسستگی آوایی آن سستی و لرزان بودن قصر عمل را ناخود آگاهانه در ما برمی انگیزد. نمونه ای دیگر می آورم.
گل در برو می در کف و معشوق به کام است / سلطان جهانم به چنین روز غلام است
سخن شادمانه است. زمانی حافظ این کلام را می آورد که گل در بر دارد، می را در کف دارد و معشوق به کام اوست. به عبارتی دیگر هر چه می خواهد برایش فراهم است و دنیا به کام اوست. او شادی را در جان سروده ریخته است. آواها و واژگان همراه با هم می رقصند. آهنگ رامش خیز طرب انگیز و شادی آور است. هرچه شما بکوشید نمی توانید آن را با درنگ و آرامش بخوانید. یک نکته جالب این جاست که ممکن است بگویید چرا شاعر نگفته است معشوقه به کام است. آن وقت آهنگ سخن روان تر بود. در جواب باید گفت آن درنگ و گسست، گونه ای چالاکی به آواهای این سروده داده است.
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد / که تا ز خال تو خاکم شود عبیر آمیز
این شعر نیست بلکه خنیاست و در اصل این شعر است که به خنیا افزوده شده است. من بارها گفته ام که اگر این شعر را بر کودکی ناآرام و گریان بخوانید او در خوابی آرام فرو می رود. این «خ» ها و این «الف» ها گونه ای گرانی و همواری و آرامی به سخن او بخشیده اند.
فغان کین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب / چنان برده اند صبر از دل که ترکان خاری اقبالند
از نظر ساختار آوایی شما این دو بیت را باهم قیاس کنید. آن قبلی آرام و به درنگ و آهسته و این یک سرشار از شور و شوق و ناآرامی است. آن آشوبی را که آن لولیان در شهر افکنده بودند خواجه در ساختار خنیایی بیت خود افکنده است.
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار / دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
او آرزوی این ساقی را ناخواسته در دل خواننده و به ویژه شنونده می افکند.
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز / شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده
شاید خام اندیشی دراز زبان که تازه از آرایه های بدیعی آگاهی یافته است بر این واژه کسمه انگشت بگذارد و بگوید که بدیعیان در آن واژه عیبی می دانند و همان کاربرد دور است. در دانش بدیع، اول از این عیب های سخن یاد می کنند و سپس به آرایه ها می پردازند. آیا خواجه نمی توانست مثلاً به جای کسمه، کاکل بگذارد یا واژه دیگری مثل طره که همان معنا را می دهد و دیگر مانند کسمه دور هم نیست. اما چرا حافظ کسمه را آورده است؟ نا آنجا که من می دانم این واژه تنها در همین یک بیت کاربرد داشته است. این به پاس خنیاست. شما آوای شکستن کسمه را در آوای آهنگین این بیت احساس می کنید. چنانچه شاعر این کلمه را تعویض می نمود چه بسا که این آوا از بین می رفت.
سال ها قبل در جستاری از سلاطین ادب فارسی بر این بیت از خواجه انگشت نهاده شده بود و آورده شده بود که سست پیوندی و رمندگی آوایی در این بیت دیده می شود. آواها آن چنان که باید در این بیت با هم در نیامیخته اند.
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس / ملالت علما هم زعلم بی عمل است
نوشته شده بود که این همه «ل» و «م» در پی هم چندان خوشایند نیست و دل آزار است. باید گفت که اینجا سخن از ملولی است و از رفتاری است که آزارنده دل است و او این ملولی و بی زاری را در ساختار آوایی بیت ریخته است.
نمونه دیگر بیتی شگرف از خنیایی خرم شعر حافظ، این بیت آغازینه است که من بجای مطلع بکار می برم. گاهی می انگاریم که اگر در لخت نخستین سروده ای چه کوتاه و چه بلند مثلاً شاهنامه از دید افاعیل عروضی بر رسیدیم پس در نتیجه همه آن سروده ها را بر رسیده ایم و می گوییم شاهنامه در بحر متقارب است. آیا به راستی چنین است؟ پاسخ من به این پرسش خیر است. درست است که از دید افاعیل عروضی همه لخت ها یکسانند، اما ساختار آوایی در هر لخت به گونه ای دیگر است. شما هر لخت را باید جداگانه از این دید بیابید. شما بینگارید که مثلاً پنجاه استکان یکسان بر روی یک میز نهاده باشند. اگر چه رنگ شکل و سایر مواردشان یکسان است اما در هریک از این فنجان ها چیزی دیگر ریخته می تواند شود؛ در یکی آب و در دیگری چای و... افاعیل عروضی به این فنجان شباهت دارد. ساختار آوایی هم به آن چه که در آن فنجان ریخته می شود تشابه دارد. نمونه ای برجسته داریم که پیشینیان بیان کرده اند و از این دید بسیار روشنگر و رساست.
برد کشتی آنجا که خواهد خدای / و گر جامه بر تن درد ناخدای
این در شاهنامه آمده است. سعدی هم همین نکته را با همین ساختار عروضی البته با اندکی پس و پیش کردن آورده است. اما تبدیل به بیتی دیگر شده است. شما از هر یک از این ابیات اثری متفاوت می پذیرید. آن شکوه و جلال و شگرفی که در بیت فردوسی وجود دارد در شعر سعدی نمی بینیم.
به همان آغازینه سخن خودمان برمی گردیم تا رشته کلام را از دست ندهیم. آن آغازینه این است:
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو / پرده غنچه می درد خنده دل گشای تو
از دید ساختار عروضی وزن چالاک و رامش خیز و طرب انگیز است. خواجه در خنیای این شعر چه کرده است. اگر چه «تاب بنفشه می دهد»، تند و سریع است اما در قسمت «طره مشک سای تو» ما مجبوریم آن را به درازا بکشیم. به اندازه «طره یار» درازی در آوا آشکار می شود. مصرع دوم هم به همین منوال است.
خنده اصولاً چیست؟ همان گشادگی دهان است و ما در این بیت اندازه ای که می توانیم این خنده دلگشا را ادامه می دهیم. سرشت خنده گشادگی است و خواجه این را با آواهای غزل خود نشان داده است. اگر از این دید که من گفتم غزلیات حافظ را بکاوید بی گمان به نمونه های بسیاری دست می یابید که بسیار مایه شگفتی است.
من زمانی گفته ام حافظ غزل فارسی را به جایی برده است که اندکی آن سوتر جهان جاودانه خنیاست. مرز میان سخن و سروده را در غزل های حافظ می توان یافت. ما بی آنکه بخواهیم و بدانیم از خنیا تأثیر می پذیرم و به اندیشیدن نیازی نداریم. این که حافظ فسون بار است، از گونه ای دیگر است، سخن او فراسویی است، از جهان نهان است و از آن مایه می گیرد، بیش از هرچیز از این نشأت می گیرد که شعر او بیش از هر سخنی در پهنه ادب پارسی خنیایی است و با موسیقی پیوند دارد.