هنر سنتی به انسان و طبیعت چگونه مینگرد؟ آیا این هنر میتواند مبین گفتمان استعلایی انسان با فطرت او باشد؟ آیا هنر سنتی در عصر حاکمیت نگرشهای دیجیتالی و تنومندی بیش از پیش معرفت تجربی – برهانی، در عصر بحران هویت و برهوت معنویت و رشد سرانه ماشینهای محاسباتی، میتواند دمی اسباب نیل انسان ِ خسته از تکنولوژی ِسرعتطلب را به مصاحبت با فطرت خویش فراهم آورد و پیامآور آرامش باشد؟ به راستی مهمترین آبشخورهای فکری هنر سنتی کدام است؟
هنر سنتی که بخش قابلتوجهی از آن هنر روستایی است، مانند سایر ابعاد و جنبههای دیگر هنر عامیانه در تاریخهای رسمی هنر، چندان جایی ندارد و اگر از آن به سخافت یاد نشود، کمتر نامی از آن به عزت و احترام برده میشود. اما محققان واقعی تاریخ هنر، یعنی آنان که پیش و بیش از آنکه عرصههای تاریخی هنر را تبیین مقداری و کمی کنند، میکوشند تا به تبیین غایی هنر و هنرها بپردازند، معتقدند که در طول تاریخ هنر و به موازات هنر رسمی، هنر سنتی جریانی بس آرام و در عین حال بسیار درونگرا و ژرف داشته است و لحظهای از تپش و تعالی بازنایستاده است.
عموم مردم همان کسانی هستند که چرخ عظیم معیشت جامعه را در شئون و شقوق مختلف میگردانند و برخلاف خواص که نوعاً به زندگی بسیار مرفه و عاری و خالی از هرگونه دغدغههای معاش دلخوشند، با تلاشگری و کار فراوان، روز را به شب و شب را به روز میرسانند. در میان عموم مردم، روستاییان بیش از طبقات متعارف مردم در شهر به تلاش مشغولند. از این روست که چون نیک بنگریم درخواهیم یافت که چون جریان اندیشه اینان وابسته به عمل است، هنرشان نیز - که جلوهگاه روح جمعی ایشان است – در فرآیند عمل شکل میگیرد و مکمل عمل است. از این روست که همواره هنر سنتی را در آوردگاه عمل مییابیم. هنری که وسیله ترمیم و تکمیل زندگی واقعی است و درونمایههایی مبارزهگونه دارد. برخلاف هنر خواص – هنری که به دنبال لذتبخشی صرف به گروه بسیار اندک برخوردار از مواهب زندگی مادی است – هنر سنتی برای یاوری انسانهایی دامن همت به کمر زده است که فارغ از اوهام مرفهان بیدرد، در پی آرمیدن در سایهسار حقیقت زندگیاند؛ انسانهایی که معنای سرورانگیز و انسانی زندگی را میجویند و با خوشبینی بسیار فزاینده به فرجام هستی، درصدد بهرهرسانی به دیگرانند و راحت خود را در راحت همگان و همگنان میجویند.
هنر سنتی بر این اساس، خوشبین، امیدوار و دلپذیر است و «از بازترین پنجره با مردم این ناحیه سخن میگوید.» «متل»ها، شوخیها، روایتها، اسطورهها، افسانهها و ترانههای عامیانه، شاهدی بر این مدعا هستند. به طور کلی هنر سنتی برای بیان درونداشتهای ذوقی و تبیین عاطفی جهان انسانهای همین نزدیکیها، سبک کردن بار کار و تخفیف فشارهای اجتماعی پدید میآید و از سوی همه مردم با اقبال فزایندهای مواجه میشود؛ این مهم تا به آنجاست که مردم جوامع نسبتاً ساده قدیمی، فرهنگی جز فولکلور نمیشناسند. چندان که بین اعراب پیش از اسلام امثال و حکم، جانشین فلسفه و روایات در حکم تاریخ است.
آثار هنرهای سنتی همیشه ساده، صمیمی و بیپیرایه است؛ زیرا از متن و بطن مردم ساده، صمیمی و بیپیرایهای برخاسته است که دنیای نظر را تنها برای دنیای عمل میخواهند. مردمی که به راستی از اهالی «صدق» هستند و آن حسب آموزههای دینی ما چیزی جز تطبیق همهجانبه نظر و عمل نیست. مردم عادی هنگام سخن گفتن به غایتی جز بیان اصل مطلب نمیاندیشند و به بیانی دیگر باید گفت که میان آنچه میاندیشند و آنچه میگویند، تمایز و تفارفی وجود ندارد. معیشت آنان از راههای ساده و روشنی تأمین میشود. در روستاها نوع اقتصاد، دامی یا زراعی و یا آمیزهای از این هردوست. چنین نیست که همچون شهرنشینان، بهخصوص شهروندان کلانشهرها، معیشتشان از راه اقتصاد مبتنی بر تجارت و یا صنعت پدید آید و لذا حسب شیوههای اکتساب معیشت، ناگزیر باشند که به گونهای چندلایه زندگی کنند و سخن بگویند. هنر سنتی ساده است، اما این سادگی بیانی نباید سبب شود که درونمایهها و نظام فکری هنر سنتی را ساده و خام تلقی کنیم. کسی که ذهن سادهای دارد با آن که درونمایهها و منظر فکری و ذهنی خود را به سادگی بیان و اشعار میدارد، بسیار با هم متفاوتند.
کاش ای دوست بیریا بودیم
ساده، مانند بوریا بودیم
ساده، مانند روشناییها
باصفا، مثل آشناییها
مردم عادی، ساده سخن میگویند، یعنی تنها وتنها به بیان غرض و مقصود میاندیشند و هرگز بر آن نیستند تا با استفاده از زیورها و آرایههای کلامی و پیچاندن مقصود در لفافهای پرزرق و برق، به فتح مخاطب دست یابند.
متأسفانه در بسیاری از جنبههای هنر مدرن، به روشنی شاهد این گرایش هستیم که هنرمند از رهگذر تولید هنر میکوشد تا مراتب شگفتی مخاطبان خود را به وسیله ایجاد فرمهایی غریب و گاه اشکالی مشوش برانگیزد و بر این همه شگفتیسازی فخر بفروشد.
از دیگرسوی، از آنجا که هنر و ادبیات فولکلور به طریق شفاهی از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود، اگر دشوار و پیچیده باشد به درستی بر زبان جاری نمیشود و به سهولت از یادها نمیرود و فراموش میگردد. البته سادگی فولکلور، گاه با اندکی خشونت هم همراهی میشود؛ چراکه زندگی مردم عادی به خصوص روستاییان، سخت به طبیعت وابسته است و به ناگزیر وقار ساده و درشت طبیعت را انعکاس میدهد.
هنرهای سنتی از زیبایی و دلارایی طبیعت زنده و انسان سرزنده سرشار است و به همین خاطر هرچه را که برای زندگی مفید است «زیبا» میدانند. این زیبایی همچنین میباید مورد وفاقنظر همه باشد نه همچون هنر مدرن که در فرآیند بیگانهسازیهای خود، از نوعی زیبایی یاد میکند که تنها در عرصه خلوتهای فردی هنرمند بروز و ظهور پیدا میکند؛ چندان که گفتهاند: «المعنی فی بطن الشاعر»!
هنر سنتی پیوسته به مخاطبان خود خاطرنشان میسازد که با شناخت واقعیت این جهان و کار شرافتمندانه است که میتوان شاهد توفیق را در آغوش بخت کشید. ترانههای عامیانه در هر نقطهای از جهان که باشد، پیامآور واقعیت زندگی است؛ برای همین است که به وسیله مردم زنده تلاشگر، ترنم می شود. این ترانهها از شور حیات عملی سرشارند.
هنر سنتی گویای امید و خوشبینی انسانهاست و قهرمانان آن با کار و تلاش و پشتکار به مقصود میرسند؛ همچنان که عموم مردم در زندگی خود با کار و تلاش، موانع را از سر راه خود بر میدارند. در هنر سنتی هرگاه که فعالیت عملی از نیل به پیروزی کوتاه آید و بازماند، صورتهای خیالی پا به میدان میگذارند. در این عرصه، هرگز توقف و ایستادن وجود ندارد. همهجا سخن از حرکت و کوشش و جوشش است. اما خیالپروری هنر سنتی، از سنخ و جنس «سورئالیسم» و «رمانتیسیسم» غربی نیست که خیال در آنجا عنصری لجامگسیخته و پرندهای بیصاحب است که میتواند بر سر هر بوم و برزنی بنشیند؛ خیال که عنصری شریف در فرآیند آفرینش هنری است، میتواند به بار تصویری اثر هنری و از آنجا به ماندگاری و تثبیت پیام، مددی فراوان کند. برای همین است که در ادراک جوهره باطنی هنر، فهم غنی خیال از اهم واجبات است. اساساً دو عنصر ذوق و خیال، کارکردهای بسیار زیبایی در هنر سنتی دارد:
ذوق: حسی است که مزهها را از قبیل تلخی، شوری، تندی و شیرینی درک میکند. وسیله این ادراک، اعصابی است که در زبان پراکنده است. معنی این لغت را توسعه داده و بر هر تجربهای اطلاق کردهاند. همچنین ذوق به معنی قوه ادراکی لطیفی است که اختصاص به ادراک سخنان ظریف و حُسنهای لطیف و رقیق دارد و نیز به میل انسان به بعضی اشیا اطلاق میشود. مثل ذوق مطالعه و ذوق شنیدن سخنان زیبا. ذوق به این معنی، حُسن قبول (نیوشیدن) و شدت انتباه و کثرت همدلی است که چنانکه گفته آمد، هنر سنتی، مشحون از آن است.
به بعضی قوای دیگر نفس هم، ذوق اطلاق میشود؛ مثل قوهای که انسان را از جهت کمالی - که این قوه بر حسب فطرت در انسان وجود دارد - برای کسب علم مهیا میکند؛ یا مهارت انسان در ارزیابی ارزشهای اخلاقی و هنری؛ مانند توان تشخیص روابط و معانی پنهانی در روابط انسانی؛ یا قدرت انسان در خصوص صدور حکم در مورد آثار هنری از طریق احساس شخصی و بدون توسل به قواعد معین.
قدرت تشخیص هنر را «طبع» میگویند. مانند اینکه بگویند فلانی دارای طبع دقیق است، یعنی دارای ذوق لطیف است.
گاهی منظور از ذوق، مطلقاً ذوق سلیم است که عبارت است از حکم صادق و دقیق در مورد اشیا.
در حکمت افاضی و انسی، ذوق، نوری عارفانه است که خداوند از طریق تجلی خود آن را به دل ِدوستانش میتاباند و ایشان به وسیله آن (موهبت) بین حق و باطل و زیبایی و زشتی تمیز میدهند.
به هر تقدیر، هرچه در عالم حس (شهادت) ظاهر میشود، صورت معنایی غیبی است که به تعبیر نیاز دارد. در واقع اهل ذوق کسانی هستند که از این ظواهر عبور میکنند و از خیالی به خیال دیگر گام برمیدارند تا آن زیبایی پنهان (ملاحت) عالم وجود را فهم کنند. چنین است که کسانی که اهل ذوق نیستند و تنها نگاه ساختارگرایانه را در معرفتشناسی آثار هنری لحاظ میکنند، نمیتوانند زیبایی پنهان اما سیال و شناور مستتر در باطن هنرهای سنتی را فهم کنند.
شخصیتهای هنر سنتی موجوداتی هستند سرشار از مهر زیستن. به عنوان مثال در سنت هنرهای نمایشی یونان باستان «پرومته prometheus نماد توان خلاقه نیروهای انسانی است که علیرغم مخالفت نگهبانان ناسوت و دوستداران عالم خاک که زئوس را به جان میپرستند، آتش را از خدایان میرباید و به انسان هدیه میدهد؛ آتشی که در زندگی آدمی گرما و نور را به ارمغان میآورد. «هه راک لس» یا همان هرکول herakles با تهور و شهامتی تمام غیرممکن را ممکن میسازد.
در هنر سنتی، همواره انسان برتر از طبیعت مادی است و به یمن این برتری است که برتر از طبیعت را میآفریند. طبیعت و همه نیروهای طبیعت رام و آرام انسان هستند و اوست که پیوسته باطبیعت گفتمانی استعلایی دارد. اما این تفوق بر طبیعت چنان نیست که او بخواهد از آن تنها به قیمت سودمندی شخصی خود از آن بهره گیرد و جیب نفس خود را پرسازد. آدمهای هنر و ادبیات سنتی، فلک را سقف میشکافند و طرحی نو برای انسان د رمیاندازند؛ همان انسانی که پیوسته در حرکت و تلاشگری است و برای نیل به مراد خویش، آنی از پای نمینشیند، حتی اگر قدرتهای قدر قهری در ظاهر بر او چیره به نظر آیند. به عنوان مثال در قصههای سنتی چین میبینیم که انسان کوه را میجنباند و دریا را پر میکند. غولی به نام «تی سین» tsin tien به منازعه با خدایان مستبد میشتابد و حتی هنگامی که سرش را هم میبرند، او همچنان در راه وصال به هماوردطلبی و جنگ ادامه میدهد. «کوآفو» kuafu قهرمان دیگری است که در مسابقه بر خورشید غالب میآید و چندین رودخانه خروشان را به تسخیر خود درمیآورد؛ ولی خود حتی آب هم نمینوشد تا عطش فرو کشد. سراجا در قصههای سنتی چین م عزم خود را جزم میکند که به سوی اقیانوس شرقی رود و آب آن را بنوشد. اما پیش از رسیدن از تشنگی میمیرد، ولی نه بیهوده که او کار خود را کرده است.
مبارزه درنگناپذیر عوام رنجبر ستمدیده با خواص برخوردار از مواهب متعدد مادی، اما ناسپاس و ناسازگار، در عرصه هنرهای سنتی آهنگ دیگری به خود میگیرد.
سرگذشت خیاطان دروغینی که میخواهند برای سلطان لباسی نامریی بدوزند و در افسانههای آندرسن Andersen نیز آمده است، حاکی از اعتقاد راستین هنر سنتی به رستاخیز نهایی خویش است:
دوشیاد: به ادعای خود برای پادشاه لباسی میدوزد که به چشم نادرستان و نااهلان نمیآید. پادشاه و درباریان ابله و متملق او، با آنکه لباسی نمیبینند، اما از بیم آنکه نادرست و نااهل شمارده نشوند وانمود میکنند که آن لباس را میبینند و حتی در مراتب زیبایی و وجاهت و وزانت لباس مذکور، تحسینها میکنند و قصهها سرمیدهند. اما سرانجام کودکی سادهدل (که نماد مردم بیپیرایه و شفافسینه است) بانگ برمیدارد که لباسی در کار نیست و بدین ترتیب و پس از افشاگریهای اوست که دیگران هم جرأت پیدا میکنند و به بیان حقیقت میپردازند.
در قصههای سنتی آفریقا نیز از این دست موارد بسیار است. در یکی از این قصهها آمده است که: در روزگاران بسیار دور، خروسها بر گربهها حاکمیت داشتند. خروسهای دغلپیشه حیلتساز، گربهها را اغفال کرده بودند و آنان را از تاج روی سرِ خود، میترساندند. آنان به گربهها چنین القا کرده بودندکه تاج آنها از آتش است و بر این اساس، هر گربهای که فرمان آنان را نبرد و برایشان مورچههای فراوان جمعآوری نکند، لاجرم به وسیله تاج آتشین روی سرِ خروسها سوخته خواهد شد. سالهای بسیاری گربهها در اطاعت و انقیاد فرمان خروسها بودند. تا اینکه شبی از شبهای سرد زمستان، در کلبه سرد یکی از گربههای بیچاره، اتفاقی بروز پیدا میکند و آن اینکه گربه کوچک سادهدل جرأت پیدا میکند تا برای افروختن هیزم در خانه سرد خود و آوردن آتش به سراغ تاج آتشین خروس همسایه برود. او زمانی که خود را با رنج بسیار به بالای سر خروس میرساند و هیزم اندک دستش را به تاج خروس میزند، درمییابد که نهتنها تاج خروسها از آتش نیست، بلکه بسیار سرد هم میباشد. در این هنگامه است که گربه کوچک بر علیه ظلم خروسها فریاد عدالتخواهی سر میدهد و همه گربههای ستمدیده را به جدال با خروسهای ستمگر فرا میخواند. در این قصهها آمده است که از آن زمان به بعد و تاکنون، هر جا که خروسی گربهای را میبیند از او میگریزد.
قصه امیرارسلان و حسین کُرد، نشاندهنده آن است که مردم آرزومند رفع بیدادگریها هستند و به غلبه نهایی خود بر ستم و شرارت سخت امیدوارند.
با آنکه انقلاب صنعتی، با جلب و جذب روستاییان به شهرها، خلق و بقای هنرهای سنتی و منطقهای را با بحران بسیار جدی مواجه کرد و به آن لطمههای فراوانی وارد کرد، اما نباید چنین پنداشت که هنر سنتی مختص جامعه روستایی است و در جامعه شهری امکان بروز و تحقق ندارد. خیالپروری مکمل عمل بوده و خواهد بود و یکی از ابزارهای مؤثر برای غلبه بر واقعیت خشک غیرقابل انعطاف پیرامون است. از این رو، تا زمانی که انسان بر طبیعت عملاً به طور همهجانبهای تسلط تام و تمام نیابد - که هرگز نخواهد یافت – عواملی که او را در خیال بر واقعیت چیره سازد، همچنان به وجود دیرپای خود ادامه خواهد داد. برای همین است که علیرغم اصرار و الحاح سردمداران فکری جوامع فراصنعتی، باز هم مردمان به ترانههای سنتی نیاکان خود، دل میدهند و از زمزمه تجربههای ذوقی آنان سخت لذت میبرند. مثلاً در آمریکا، درباره صنایع جدید افسانههایی – مانندافسانه «جان هنری» john Henry ، «مرد آسمانی پولاد» و «پاول بنیان» Paul Bunyan «پهلوان صنعت الوار» – زاده شده است که نشان میدهد هنر مردمی برخلاف مشهور در عصر رنسانس اروپا به پایان نیامد، بلکه هنوز هم زنده است.
همچنین باید گفت که هنر سنتی خصلت جمعی دارد و زاده اندیشه تنی واحد نیست. این هنر مستقیماً و بیآنکه همچون هنر جدید گرفتار گرداب وهم و وهن شود، از زندگی مردم الهام میگیرد و آنچه را هم که به عموم مخاطبان خود بازمیگرداند، بازآفرینی هنرمندانه همان الهامها و دریافتهای مشفقانه است. برای همین است که هنرهای سنتی همه کشورها و سرزمینها، پیوسته تازه و باطراوت است. این هنر در فرآیند انتقال از نسلی به نسل دیگر، همواره پخته و پختهتر میشود و در جریان انتقال، موافق اقتضائات فرهنگی نسلها و عصرهای مختلف، دگرگونی میپذیرد. مثلاً در ایران پس از اسلام، شرح احوال مردی به نام «حمزه بن آذرک» از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود و به مرور زمان و در جریان انتقال شفاهی، با الحاق و الصاق افزودنیهایی به آن، به صورت «حمزهنامه» درمیآید. یونانیان باستان به قصد سوداگری و کوچنشینی، در دریای سیاه و داردانل کشتیرانی میکنند. آنان طی حوادثی تاریخی ناگزیر از جنگ میشوند؛ این خاطرات با خاطرات طلاشویان آسیای صغیر - که با پوست یا قماشی پشمین، ذرات طلا را از جریان رودخانهها میگرفتند – درمیآمیزد و دهان به دهان از نسلی به نسل دیگر میرسد و در جریان انتقال مبالغهآمیز میشود و به صورت افسانه مشهور «کاویان آرگو« Argonautai درمیآید؛ دریانوردان بیباکی با کشتی آرگو به سیر دریاها میروند و پس از تحمل مخاطرات بسیار بر غوچی جادویی که پشمش از زر است دست مییابند.
افسانههای اوستا و شاهنامه فردوسی هم در طی هزاران سال از دل حوادث متعدد تاریخی زاده و پرداخته شدند و در جریان تحولات تاریخ، صیقل خورده و دگرگون شدند. همان طور که تلاشگریهای «سلطان علاء الدین» در راه عمران و آبادانی شهر قونیه، پس از چند نسل به هیاتی افسانهوار در میآید و در هزار و یک شب راه مییابد: علاءالدین چراغی دارد و چراغ دارای غول خادمی است که ناگزیرکمر به خدمت علاءالدین میبندد و از جمله با شتابی شگفتآور برای او کاخهای باشکوه بنا میکند.
هنر سنتی هرگز خالق معینی ندارد. این هنر در متن و بطن جامعهای وسیع پرورده و بالنده و به وسیله جامعه وسیع آبیاری میشود. در این صورت هنر سنتی را نباید با پارهای آثار رایج نازل – که به وسیله طبع آدمهای معینی تولید و با وسایل مصنوعی تبلیغ، توزیع میشوند و در اثر تکرار اندر تکرار زبانزد مردم میشوند - خلط کرد. هنر سنتی در آغوش جامعهای آرمانخواه به بار میآید.
یکی از ویژگیهای بارز هنر سنتی، رفاقت آن با طبیعت است. انسان در نگاه هنر سنتی همواره به طبیعت – به عنوان موهبت مسلم خدا بر انسان – احترام مینهد و آن را گرانمایه و عزیز میشمارد. طبیعت – یا به لفظ دیگر زمین – مهربانمادری است که به انسان خوراک و پوشاک و پناهگاه میدهد. برای همین است که در هنر سنتی همه اقوام و ملل، تأثیرپذیری داستانگویان و افسانهپردازان را از این مام پیوسته در مودت و محبت میبینیم؛ افسانههای ایسیس Isis در مصر، ایشتار در بابل، کوبه له Kubele در آسیای صغیر، ره یا Rheia در کرت و دهمهتر Demeter در یونان باستان.
نیز در هنرهای سنتی، حیوانات دارای جایگاه خاصی هستند. البته برخی از محققان همچون دکتر امیرحسین آریانپور عقیده دارند که این حضور پررنگ و وسیع، به خاطر سهم مؤثر حیوانات در زندگی اقوام گذشته و بهخصوص طایفههای بدوی داشته است.
به روایت شاهنامه فردوسی، زال، پدر رستم به هنگام زادن موهای سفید بر تن دارد. پدرش، سام، از این رخداد چنان ناخشنود و ناخرسند میشود که او را به دست هلاکت میسپارد. اما سیمرغ در لحظه مناسب سر میرسد و بالهای عطوفت خود را بر سر کودک میگسترد و او را در کنف حمایت بلیغ خود میپرورد. همچنین در افسانههای چینی آمده است که «هاوکی» Hauki همچون گوسفندی به دنیا میآید. این مسأله خشم پدر را برمیانگیزد و بر آن میشود تا کودک را در گذرگاهی به حال خود رها سازد. گوسفندان و گاوان چون چنین رخدادی را میبینند، با مهربانی فراوان از کودک مراقبت میکنند. سپس هیزمشکنان با وی روبرو میشوند و او را بر روی یخ میگذارند، اما سرانجام پرندهای وی را در بالهای مهربانی خود میگیرد و از مرگی حتمی میرهاندش. در افسانههای سنتی رومی آمده است که رومولوس Romulus بانی و پادشاه روم، وقتی به دنیا میآید، کسانی درصدد غرق وی برمیآیند، اما او به طرزی معجزهآسا به وسیله مادهگرگی نجات مییابد تا اینکه سرانجام به مقام شاهی میرسد. پینیان (پیشینیان) باستان عقیده داشتندکه «درنا»ها صدها سال عمر میکنند و قدرتهای شگفتآور بسیاری دارند. در اساطیر زرتشتی، مانند بهرام یشت، از پرندگان سعادتآفرین – سائنا ( Saena ، سیمرغ) یا مرگ سین Mereg Sin و نیز وارنگانا Varengana- - نام برده شده است. در داستانهای شاهنامه فردوسی و نیز قصههای مولوی و سایر ادیبان عارف ایرانی، سیمرغ و هما، نماد اقتدار و آزادمنشی و در افسانههای مصریان و رومیان و یونانیان، ققنوس Phoinix نماد کرامت دانسته شده است.
نهتنها حیوانات که در هنرهای سنتی مردم اقصینقاط جهان، کرامات بسیاری به گیاهان داده شده است. مثلاً هنوز هم در برخی از کشورهای جهان، مانند هندوستان شمالی، درخت، را عنصری مقدس میدانند و برای آن حرمتی بسیار قائلند. در قصههای زرتشتی، درخت سرو را به زرتشت نسبت میدهند و عقیده دارند که وی این درخت نیکو و تناور را از بهشت برای مردم به زمین آورد. از آثار برادران گریم به خوبی برمیآید که اروپاییان برخی درختان را صاحبمنصب و بزرگ میدانستند. مثلاً برخی بیشهها را اقوام ژرمن، تحصنگاه و مقدس میشماردند.
در «مینوخرد» از درختی به نام «وارو کاشا» Vauru- Kasha نام برده میشود که تأسی به نام اسباب التیام همه دردها و زخمهاست. در باور سنتی چینیان، درخت فوسانگ Fusang که در کانون طلوع آفتاب میروید، بسی مقدس و شریف است. در قصههای زرتشتی آمده است که عصاره گیاهی به نام «هااوما» Haoma حیات جاوید میبخشد.
در قصههای ایرانی چون رستم در نبرد با افراسیاب، زخمی ژرف برمیدارد، به سفارش زال رو به سوی سیمرغ میآورد و از او چارهگری میطلبد. سیمرغ بیدرنگ و در طول یک شب او را به سوی دریای چین میبرد. در آنجا به او فرمان میدهد که شاخه معینی از درخت «گز» را ببرد و از آن تیری بسازد و به سوی چشم افراسیاب رها کند. سیمرغ بدین ترتیب نهتنها چشم رستم را شفا میدهد، بلکه او را بر دشمنش هم پیروز مینماید.
در قصههای ژاپنی، پهلوانی به نام «سنتارو» در آستانه مرگ است. پارسایی به یاری او میشتابد و به وسیله درنایی او را از پهنه اقیانوسها میگذراند و به درختان حیاتبخش میرساند.
در قصههای چینی از درختانی سخن میرود که هزاران متر ارتفاع دارند. درختانی که درناها، روح آنها شمارده میشوند. این درختان نهتنها به انسانها طراوت جوانی و سرزندگی میبخشند، بلکه حتی به آنان ابدیت و حیات جاوید هم اعطا میکنند. در این سرزمین چه بسیار داستانهایی که درباره درخت «فلوس» بر سر زبانهاست. در برخی دیگر از قصههای سنتی چین از درختانی چون کاج و صنوبر به بزرگی و شکوه نام برده شده و مقدس به شمار آمدهاند.
در قصههای ایران باستان آمده است که «میشی» و «میشانی» (آدم و حوا) از ریشه ریواس پدید آمدند.
در قصههای فنیقی، «آدونیس» Adonis که جوانی نیکسیرت و خوبروست و «آفرودیت»Aphrodite الهه عشق، سخت به او عشق میورزد، در شکار گراز به قتل میرسد و از خون بر زمین چکیدهاش «گل نعمان» میروید. دلدادهاش در حالی که میدود تا خود را به بالین عاشق برساند، از سرشتاب و آشفتگی پا بر گلهای سوری میگذارد و خار در پایش میخلد. بدین ترتیب خونش با گل سوری میآمیزد و این گل را که زمانی سفیدفام بود سرخ میگرداند. نام شقایق نعمان از نام آدونیس گرفته شده و گویا کلمه نعمان به معنی «خون» بوده است.
مضمون کشتهشدن جوانی نیکسرشت و خوبرو و چکیدن خون او بر زمین و رستن گل بر جای آن، بارها و بارها در افسانههای سنتی ایران و جهان تکرار شده است. در ایران «گل سیاوش یا سیاوشان» که یادآور قربانی شدن تراژیک سیاوش به دستور افراسیاب تورانی است، مؤید همین نظر است:
یکی تشت بنهاد زرین گروی
بپیچید چون گوسفندانش روی
جدا کرد از سر و سیمین سرش
همی رفت در تشت خون از برش
کجا آنکه فرموده بد تشت خون
گروی زره برد و کدش نگون
گیاهی برآمد همانگه ز خون
بدانجا که آن تشت شد سرخگون
گیاراد هم من کنونت نشان
که خوانی همی خون اسیاوشان
در ادبیات سنتی چین افسانهای وجود دارد که از هر جهت به ماجرای سیاوش میماند: مردی است، به نام «چووانگ» Chou Wang (برابر کاووس شاهنامه)، زن او «سوتاکی» Sutaki (نظیرسودابه) بر او چیرگی دارد. سوتاکی سبب طرد شاهزاده «یین کیائو» Yin Kiao از دربار میشود. یین کیائو به دشمنان پدر روی مینماید و به دست آنان کشته میشود. پیکرش را در کشتزاری دفن میکنند؛ بدانگونه که تنها سرش از خاک بیرون میماند. دهقانی سر را با خیش از تن جدا میکند. خون یین کیائو در دشت روان میشود و گیاهان را بارور میسازد. این مفهوم «تبدیل شدن انسان به گیاه» در بین همه گونهها و تبارهای هنر سنتی جهان تقریباً وجود دارد و خود نشان از تأکید هنر سنتی به مسأله «غایتمندی» عالم دارد. از قضا یکی از مسیرهایی که هنر سنتی را به لحاظ درونمایه از هنر مدرن جدا نشان میدهد، همین جاست. هنر مدرن با حذف تبیین معنوی و غایی از رویدادها، نگاهی بسیار علمی (به مفهوم تجربی آن) به جهان دارد و هر چیزی را در دایرهای از روابط بسته مکانیکی و تشریحگرایانه میبیند. برای همین است که برخی از نحلههای هنر مدرن – مانند سوپرماتیسم و کنستراکتیویسم و فوتوریسم – به چنان فرمهای نوآمد و ناآشنایی روی میآورد که پیش و بیش از آن که خرسندی خاطر مخاطب را به همراه داشته باشد، نوعی وهم وحشتناک را به همراه دارد.
یکی از رویدادهایی که هنر سنتی همواره به آن روی خوش نشان داده و بسیار بر آن آغوش گشوده است «آمدن بهار» است. بهار در هنر سنتی همه سرزمینهای عالم، نماد رستاخیز است. در اینجا زمان در جلوه خطی آن به ذهن متبادر نمیشود، بلکه زمان جلوه مستدیری دارد. در واقع چنین نیست که جهان در هنگامه بهار، یک سال دیگر به سالهای عمر رفتهاش اضافه میشود و پیر میگردد، بلکه به عکس، جهان جوان میشود و دوباره جوانی از سر میگیرد و جامهای جدید میپوشد و در برآوردهسازی حاجات و حالات عاشقانه انسان میکوشد. آمدن بهار که در نزد کشاورزان مهمترین تحول سال است، اسباب بروز و ظهور مراسم و افسانههای فراوان شده است:
فینیقیان باستان در هنگامه بهار - که باران، خاک سرخ کوهها را میشست و با خود به درهها میآورد - چنین میپنداشتند که بار دیگر گراز در کوههای لبنان، آدونیس را کشته است؛ چنین بود که هم به سوگواری آدونیس میپرداختند و هم در همان حال انتظار آمدن دوبارهاش را میکشیدند. بنابر افسانههای سنتی بابِل، ایشتار، ربالنوع طبیعت، دلدار خود «تم موز» Tammuz را که به وسیله گراز هلاک شده است، در بهار به جهان زندگان باز میگرداند. در اساطیر مصری، «ایسیس»، نگاهدارنده طبیعت، شوهرش «اوسیریس» Osiris را که کشته و پارهپاره شده است، به نیروی مهربانی خود دوباره زنده میکند و زمین را غرق در سرور و خرمی میسازد.
در قصههای مردمی یونان، «دمه تر» الهه حامی کشاورزان و کشاورزی، دختری به نام «پرسه فونه» Persephone دارد. «زئوس» خدای خدایان، وصال پرسه فونه را به «های دس» Haides ربالنوع زیرزمین وعده میدهد. پس یک روز که پرسه فونه در سیسیل به چیدن گل مشغول است، زمین به ناگاه دهان میگشاید، های دس پدیدار میشود و او را میرباید و با خود به اعماق زمین میبرد. دمه تر، دختر را میجوید، اما هیچ نشانی از او نمییابد؛ تا اینکه سرانجام اصل ماجرا را از خورشید میشنود. در این هنگام او سخت به خشم میافتد و خدایان را ترک میکند. به زمین میآید و جلودار رشد همه گلها و گیاهان میشود. تا اینکه به ناچار زئوس، پرسه فونه را از های دس باز میخواهد. در نتیجه پرسه فونه باز میگردد و با دمه تر نزد خدایان مراجعت میکند. آنگاه دمه تر رضایت میدهد که نباتات دوباره به باروری بنشینند. اما از آنجا که های دس در زیر زمین به پرسه فونه انار خورانیده است، از آن پس، پرسه فونه نمیتواند همواره روی زمین نزد مادرش بماند و ناگزیر است که ثلث سال را با های دس، در دل خاک سپری کند.
در همه قصههای عامیانه مردم جهان، هرگز میان انسان و طبیعت مفارقتی را احساس نمیکنیم. انسان و طبیعت پیوسته با یکدیگر تعاملی ذوقی و شهودی دارند: میشی و میشانی از بوته ریواس زاده میشوند؛ از خون سیاوش، گل خون سیاوشان و از زخمهای آدونیس، گل شقلیق نعمان میروید؛ خون یین کیائو، گیاهان را بارور میکند. افزون بر این، همه پیوسته ردپای امید را در نماد بهار مشاهده میکنیم: آدونیس مقتول بار دیگر زنده میشود (طبیعت طراوت از سر میگیرد)؛ اوسیریس و تم موز، جان دوباره میگیرند (بهار میشود)؛ های دس- ربالنوع زیر زمین (خاک) – پرسه فونه، دختر الهه کشاورزی (دانه) را به زیر زمین میبرد (دانه کشت میشود)؛ الهه کشاورزی خشمگین میشود و گیاهان را از باروری میاندازد (زمستان فرا میرسد)؛ به یاری خورشید، دختر خود را بازمییابد (دانه به نیروی آفتاب جوانه میزند)؛ اما چون پرسه فونه در دل خاک انار خورده (دانه تغذیه کرده) است، دگرگونی میپذیرد (گیاه میشود) و ناچار است که ثلث سال (موسم سرما) را در خاک بگذراند (به صورت ریشه در خاک بماند).
نتیجه :
هنر سنتی بر خلاف هنر مدرن که در همه حال طبیعت را رقیبی در برابر خود میبیند و بر آن است تا انسانها را به استیلای بر آن فرا خواند، به طبیعت به مثابه رقیب خود نمینگرد و با آن تعاملی شهودی و ذوقی دارد. متأسفانه در قرن نوزدهم که قرن غرور علمی به مفهوم تجربی آن بود، در عرضهها و عرصههای هنری دمادم به طبیعت از سخیفترین نگاه ممکن نگریسته شد. در این قرن هنرمندان کوشیدند تا طبیعت و جلوات آن را در ساحتی فرودست تعریف کنند و به آن، نه به عنوان مهد الهام، بلکه به عنوان متاعی تصرفشدنی نگاه کنند. در حالی که چنین نگاهی باعث شد تا مخاطبان آثار هنری به آثار مدرن که از فطرت پاک و جوششی انسان – که همانا داشتن معرفتی انسی به طبیعت است – نگاهی غریبانه داشته باشند و در مراتب ارتباطسازی با آن، با مشکل روبرو شوند.
هنر سنتی، نه ستیزنده و پرخاشگرانه که لطیف و مهربانانه است و با همه عناصری که با فطرت انسان در آشتی و مصالحت و مسالمت به سر میبرد، سرِ آشتی دارد. این هنر، یاریگر انسان در تقلیل ناگواریهاست و همواره واسطه میان انسان و طبیعت است. هنر سنتی، زیباترین، سادهترین و فطریترین تلقی ممکن را از طبیعت داشته و دارد و در راستای استقرار الفت و همدلی میان انسان و طبیعت تلاش کرده است. این هنر، نه زاده آکادمیهای تئوریزده هنری و نه درگیر توهمهای روشنفکرانه و نه پیرو شگفتیسازی و ابهتآفرینی است؛ بلکه پیر میداندار موّدت و عشق است. عشق به انسان و فرجام شکوهمند و امیدآفرین او.