من و شوهرم، رضا، دو هفته بعد از عروسی مان عازم دبی شدیم. چیزی که همراهمان داشتیم 3.000 دلار پول بود و دو تا بلیط یکسره و دو تا کوله پشتی- و البته دو دیدگاه کاملا متفاوت درباره اینکه از پولمان چه طور استفاده کنیم.
من طوری بزرگ شده بودم که از آن جور پول خرج کردنهایی که انگار یک جور بیماری است میترسیدم، اما شوهرم در طول زندگی همیشه پیش خودش این طور فکر کرده بود که «بیخیال! همهچی درست میشه!» و همین طرز فکرش باعث شده بود قبل از اینکه با هم آشنا بشویم وامهای خیلی زیادی بگیرد و نتواند اقساطشان را بپردازد. تعداد وامهایی که گرفته بود آن قدر زیاد بود که آدم تعجب میکرد. اگر در تهران مانده بودیم و سر همان کارهای یکنواخت خودمان میرفتیم، شاید صدای این قضیه اصلا در نمیآمد و من متوجه این نوع نگاه شوهرم نمیشدم، اما با این سفر و ماجرایی که برایمان پیش آمد، قضیه دیگر نمیتوانست مخفی بماند. ما که به سفر خارج رفته بودیم و همه دار و ندارمان پولی بود که قبلا پسانداز کرده بودیم و سر عقد و عروسی هدیه گرفته بودیم، به هیچ وجه نمیتوانستیم بیخیال تفاوتهایمان در استفاده از پول بشویم.
روزی که درست سه ماه از عروسیمان میگذشت در ساحل نشسته بودیم، هیچ نمیگفتیم اما عصبانی بودیم و بچهها را نگاه میکردیم که مثل ماهی تو موجهای دریا شیرجه میزدند. من داشتم همه تلاشم را میکردم تا اشک از چشمهایم سرازیر نشود و شوهرم نزدیک بود سرم داد بزند و تنهایم بگذارد و برگردد هتل. همه اینها به خاطر یک بحث ساده بر سر پولمان بود.
اولین دعوای ما بر سر پول
در آن روز نحس چه شد؟ خوب، فقط همین را بگویم که هیچ چیز حال آدم را سریعتر از این خراب نمیکند که همسرش بگوید: «عزیزم، باید درباره حساب بانکیمان با هم حرف بزنیم».
در دبی من درست همین کار را کرده بودم. زمانی که شوهرم داشت از بین تمر هندی و بستنی قیفی یکی راانتخاب میکرد که بخرد، من یکهو این «بحث بودجه» را با او شروع کردم. داشتیم کنار ساحل راه میرفتیم. میخواستیم برنامه شلوغ گردشمان را یک روز کنار بگذاریم و سه ماهگی عروسیمان را جشن بگیریم. افتاب مه صبحگاهی را از بین برده بود و به نظر میرسید اگر کنار بستنی فروشی مورد علاقهمان توقفی بکنیم و چیزی بخوریم حسابی خوش میگذرد.
گفتگویمان به این جا کشید که وقتی این شهر خلوت ساحلی را ترک کردیم چه کار کنیم. گزینهها زیاد بود. من گفتم همه این خیالبافیها خیلی هم خوب است، اما وقت آن رسیده که به فکر پرواز برگشتمان باشیم. دفترم را بیرون اوردم و شروع کردم به جمع و تفریق کردن. گفتم این جور که داریم پول خرج میکنیم فقط سه ماه دیگر پول داریم باید یا از خرجمان بزنیم یا راه درامد دیگری پیدا کنیم.
رضا، در حالی که داشت با بستنی فروش حساب و کتاب میکرد، گفت: «خیلی نگرانش نباش. همه چی درست میشه.»
من گفتم: «نگرانش نباشم؟! نگران نبودم. فقط داشتم حساب کتاب میکردم. ولی اگه واقعا نگاه تو به مسئله این جوریه، باید نگران بشم. اوضاع خودش راست ریس نمیشه.»
«الآن اصلا نمیخوام دربارهش حرف بزنم»
بهش تشر زدم که «پس کی میخوای دربارهش حرف بزنی؟ وقتی که تو دبی یا ابوظبی یه پاپاسی هم ته جیمون نموند؟»
رضا گفت: «تو همیشه زیادی نگران پولی».
من گفتم: «نگران پول نیستم. چیزی که الآن داره بهم استرس وارد میکنه تویی.»
روی دیوار حائل نشستیم و زل زدیم به موجها. هر دویمان حسابی عصبانی بودیم. بستنیها تو دستمان آب میشد. اشتهایمان را برای خوردن آنها از دست داده بودیم. من داشتم سعی میکردم جلوی اشکم را بگیرم. سه ماهگی عروسیمان باید برای خودش جشنی میشد، اما حالا همه چیزی که میتوانستم بببینم این بود که بنای ازدواجمان ترک برداشته بود.
هر کداممان از کجا آمده بودیم؟
گذشت زمان خیلی از سرخوردگیها را از خاطرات آن سفر در ذهن ما شسته و با خودش برده است. حالا میتوانیم برگردیم به آن روز نگاه کنیم و بخندیم. چهار سال از ازدواجمان گذشته خیلی وقت است که نقشهای مالی هماهنگ با هم پیدا کردهایم.
مادر خرج منم. وقتی که رفته بودیم سفر، ذهنم درگیر این بود که هر سنت از پولمان خرج چی می شود و بی اختیار حساب پول پساندازمان را داشتم که دائم داشت کمتر و کمتر میشد- جوری که دیگر وسواس گرفته بودم. این که حسابی حواسمان به خرجهایمان باشد من را آرام میکرد، اما از نظر شوهرم من داشتم بیدلیل به خودم استرس وارد میکردم.
راستش درسی که از این سفر گرفتیم این بود که آنجا، کنار ساحل دبی، عادتهایی در ما بود که از سالهای قبل شکل گرفته بود.
پدر و مادر من، که خیلی خوب میتوانستند با آنچه داشتیم زندگیمان را بچرخانند، طوری بزرگم کرده بودند که یک قران یک قران پسانداز کنم. به خاطر همین، هر وقت شوهرم میخواست مثلا یک پیراهن فوتبال دیگر هم به عنوان سوغات بخرد و این جوری پولمان را حرام کند، غریزه بهم میگفت که اختیار پول باید دست خودم باشد.
رضا تنها فرزند پدر و مادرش بود و عادت کرده بود به این که آنها این ور و آن ور پولشان را بیحساب و کتاب خرج کنند. او همیشه به قدر کافی پول داشت تا همان لحظه را خوش باشد، اما به طرزی عجیب هیچ وقت برای این که مثلا بدهیهای گذشتهاش را بپردازد یا پول بلیت پارکینگ را که موی دماغش میشد بدهد، پول کافی نداشت. او دوست دارد جدیدترین و بهترین دوچرخهها و لوازم عکاسی را داشته باشد و به هر چیز گران قیمتی که میخرد به چشم سرمایهگذاری نگاه میکند، به چشم پیش پرداختی برای ارتقاء پیدا کردن در آینده. (برعکس، من دوست دارم دنبال چیزهایی باشم که توان خریدشان را داشته باشم و دنبال ارزانترین چیزها میگردم، حتی اگر آن قدرها دوام نداشته باشد.)
طول کشید تا از شخصیت پولی هم سر دربیاوریم. رضا باید درک میکرد که اگر من اصرار میکردم درباره بودجه روزانه سفرمان حرف بزنیم، به خاطر این نبوده که دوست داشتهام خوشی آن روزمان را خراب کنم، بلکه میخواستهام سفرمان دوام داشته باشد. من هم باید درک میکردم که اگر او نمیخواسته در سه ماهگی عروسیمان درباره پول حرف بزند، به خاطر این بوده که دوست داشته که هر لحظه را خوش باشد.
یاد گرفتیم با هم کنار بیاییم
حالا که رابطهمان پختهتر شده، من و شوهرم روی هم اثر گذاشتهایم. من یاد گرفتهام که پول خرج کنم، مثلا برای یک جفت کفش پیاده روی درجه یک که دوستش دارم 180 دلار میدهم (که خیلی بهتر است از این که چیزی را که از آن بدم میآید فقط به خاطر این که ارزان است بخرم) مهمتر از همه اینها، یاد گرفتهام چیزهایی هست که اصلا و ابدا نمیتوان برایشان پول کمتری داد و صرفه جویی کرد- مثلا وقتی باید یک شب کامل را در اتوبوس سر کنی، باید جلوی صندلی جای کافی برای پاهایت باشد.
شوهرم نیز یاد گرفته است که پول پسانداز کردن به جای خرید کردن بیدلیل باعث میشود بتوانیم زندگی خوبتری داشته باشیم. البته این یادگیری هنوز ادامه دارد، ولی هر دوی ما داریم یواش یواش متعادلتر میشویم. حالا سه سالی می شود که برگشتهایم تهران دو تا از چهار تا وام مشترکمان را تقریبا تسویه کردهایم که هیچ، مبلغ زیادی هم برای خرید خانه پسانداز کردهایم- آن هم در حالی که بعضی وقتها بیرون یا روی جدیدترین نوع مرغوب دوچرخه پول خرج میکنیم و این جوری لحظههایمان را خوش هستیم.
همچنین من و شوهرم، عوض این که وسط بستنی خوردن سر راه همدیگر سبز بشویم، راه حلی کشف کردهایم. راه حل ما این است که همیشه با برنامه قبلی درباره پول حرف میزنیم. چند موضوع خیلی مهمی را که دوست داریم دربارهشان حرف بزنیم فهرست میکنیم- مثل این که پول داریم اتومبیل جدیدی بخریم یا نه یا چه طور میتوانیم پول کمتری روی خوار و بار خرج کنیم. انگار موضوع آشفته و در هم برهم «مسائل مالی ما»، وقتی که ان را به نکات ملموسی تقسیم بندی میکنیم، خیلی راحتتر میشود دربارهاش بحث کرد.
متن کامل مقاله را می توانید در نشریه معیشت، شماره 4 مطالعه نمایید.