ادبیات
بازدید: 43389
-
برادران کارامازوف (قسمت بیست و چهارم)
مانند دیشب باد وزیدن گرفت و درختهای صنوبر صد ساله به وضع تاثر انگیزی به صدا درآمد. در این هنگام بود که آلیوشا داخل بیشۀ کوچک صومعه شد. تقریبا میدوید
ادامه... -
برادران کارامازوف (قسمت بیست و سوم)
آلیوشا گفت : همین است و بس! بازرس تو که ریاضت میکشد یک موجود تصوری بیش نیست.
ادامه... -
برادران کارامازوف (قسمت بیست و دوم)
بازرس گفت : آیا میتوانم راز خودمان را از تو مخفی دارم؟ شاید میل داشته باشی آن را از دهان من بشنوی پس گوش کن؟
ادامه... -
برادران کارامازوف (قسمت بیستم)
نگهبانان زندانی را در حجرۀ تنگ و تاریکی در ساختمان کلیسا محبوس میکنند. روز به سر میرسد و شب آغاز میگردد.
ادامه... -
برادران کارامازوف (قسمت هجدهم)
گوش کنید آقای عزیزم! گوش کنید هرگاه من این پول را بگیرم آیا سست عنصری نکردهام؟ به نظر شما آلیوشا، آیا قبول این کمک پستی نیست؟
ادامه... -
برادران کارامازوف (قسمت پانزدهم)
در این اثنا او چنان بآلیوشا نزدیک شد که زانوهایشان بهم خورد و لبانش چنان منقبض گردید که تنها یک خط نازکی را تشکیل داد.
ادامه... -
برادران کارامازوف (قسمت چهاردهم)
آلیوشا احساس غم شدیدی میکرد که با نظیر آن تا آنروز هرگز مواجه نشده بود.
ادامه...