Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باتلاق - قسمت یازدهم

باتلاق - قسمت یازدهم

نویسنده: میکا والتاری
ترجمۀ: عبدالمحمد آیتی

در این مزرعه ساکت و آرام کم کم بهار در تابستان حل میشد. زمینها سبز و محصولات بثمر آمده بود. دیوارهای طویله را با گچ اندود کرده بودند شبها صدای زنگوله گاو از بیرون از کنار دیوار باغ شنیده میشد.

شبها اطاق دم دستی گرم میشد و آلتونین برای خوابیدن از انبار غله که در و پنجره بیشتری داشت استفاده می کرد. بوی مرطوب لباسهای شسته و پهن کرده بشامش میآمد. آلتونین روی پله های انبار می نشست و پس از مدتی که ساکت و بی حرکت بآسمان بلند و قریه دور دست چشم می دوخت بخوابگاه خود می رفت و روی پشتۀ علفی دراز می کشید. پیرمرد مریض بود... اگرچه هرگز شکایت نمی کرد و درباره دردی که می کشید بیخود با کسی بگفتگو نمی پرداخت اما معلوم بود که کم کم حالش بدتر میشد، نفس کشیدنش دشوارتر و بدنش نحیف تر می گردید. دیگر بدنش قادر نبود به ندای اراده اش جواب مثبت بدهد. آن دستهای توانائی که سالهای دراز دشوارترین موانع را از پیش برمی داشتند اکنون دیگر توانائی کشیدن یک سطل آبی یا یک پشته هیزم را نداشتند، حتی قدرت راه رفتن نیز از او سلب شده بود زیرا پس از هر چند قدم باید برای تازه کردن نفس توقیف می کرد.

ابتدا از این وضع ناراحت میشد و خون غیرت برپیشانی رنگ پریده اش می جوشید اما دیگر قدرت مبارزه با این ضعف و فتور بی نهایت را نداشت. بعضی وقتها  کنار مزرعه می نشست گاه ساقۀ گیاهی را میان انگشتانش لمس می کرد و یا بدنبال گل خودروئی می گشت. بعضی وقتها هم کار کرذن آلتونین را تماشا می کرد زیرلب چیزهائی می گفت که درست مفهوم نمیشد. از دیدن هیکل آلتونین لذت می برد مثل اینکه در خود احساس جوانی می کرد!

توی آفتاب روی پله چمباتمه زده بود و دسته بیل را محکم می کرد. آلتونین مشغول کار بود. آلتونین در عنفوان جوانی بود. آن عضلات درهم پیچیده، شانه های پهن، کمرباریک و دستهای قوی در قلب پیرمرد شور و شعفی برپا کرده بود. او همینطور موقع دوشیدن گاو به طویله می رفت، دست بر پشت گاو میزد و بدستهای زن که با آهنگ موزونی برای دوشیدن شیر بالا و پائین می رفت تماشا می کرد. دراین حال افکاری بسرش میزد. دلش می خواست جوان بود. ثروت و مزرعه ای داشت زن جوان ورزیده ای می گرفت...! ولی این آرزو بزودی از خاطرش محو میشد زیرا بازگشت جوانی آرزوی محالی بود اما آرزو میکرد همین قدر زنده بماند تا برداشت محصول امسال را بچشم خود به بیند. هرمان مثل همۀ پیرمردها وقتی بیاد مرگ میافتاد لذت می برد! بسرزمینی که بزودی جسد او را در آغوش خود می فشرد محبت می ورزید. یادگارهای خوش و ناخوش گذشته در ذهنش می درخشید و خاموش می گشت. این مسأله برایش محقق شده بود که مرگ اگر بیاید مانند دشمن سهمناکی نیست بلکه چون رفیق مهربانی است که در سایه شفقت او می توان برای ابد غنود.

روزهای طلائی و شبهای روشن تابستان از پی هم می گذشت. گنجشکان روی مزارع گندم و چاودار پرواز می کردند و نغمه میسرودند. لاغری و ناتوانی پیرمرد بود که هر روز رو بازدیاد می نهاد تا آنجا که دیگر لباسهایش برتنش گشاد مینمود. استخوانهای صورتش از زیر پوست پیدا شده بود. بینی اش درشت تر می نمود. سبیلهایش روی لبهای پریده رنگش آویخته بود. گوئی مرگ بصورت مرد سالخورده ای مجسم شده و اکنون پهلوی آلتونین نشسته است. پیرمرد همیشه آرام بود مثل اینکه سکوتی معنوی بر وجود او سایه افکنده بود.

زن عمیقانه بصورت آلتونین نگاه می کرد – مردیکه هنوز هم خود را غریب می دانست – وقتی دستهای بزرگ او را می دید که اشیاء را با قوت و صلابت میگیرد، دستۀ تبر در دستش خرد و بی مقدار میآمد و اسب سمش بروی زانویش می گذارد و او بدون هیچ ناراحتی بکار خود می پردازد؛ در خود احساس اطمینان و قوت قلب می نمود.

وقتی تصور می کرد که روزگاری آلتونین لباسهایش را از رخت آویز پائین بیاورد و بارش را به بندد و کلاهش را روی سرش محکم کند و دستش به علامت خداحافظی در هوا تکان دهد، غم اضطراب آمیزی بر روحش چنگ میزد و آه دردناکی لبهایش را داغ می کرد.

اما با این وجود آلتونین اجیر اوست. کارگری است که در مزرعۀ او کار می کند. کفشهای مستعملی می پوشد. هنوز طرز بکار بردن اسباب سفره را نمی داند. و سر سفره فقط از کارد استفاده می کند حتی دستمال سفره را بکار نمی برد. هفته ای یکبار کنار نهر جامۀ عرق آگین و کثیف خود را می شوید. ولی خودش در شهر تربیت شده، در شب نشینها با لباس دکولته زیر جارها و چلچراغهای بلورین با دوستانش ملاقات کرده است. کتابها خوانده و بارها در جلسات امتحان حاضر شده است. اشیاء گرانبها و عتیقه را در اشکاف مخصوصی جمع آوری کرده است. و بدبختانه با مردی که در خور او نبود ازدواج کرد با همۀ اینها می خواهد خود را بآنچه هست راضی کند اما جسم او به منزله حوضی قشنگ و خالی شده بود که گوئی هرگز زندگی در آن راه نیافته است.

او پیش از اینها – پیش از آنکه دراین گوشۀ دور افتاده اسیر مردی که جز شهوت و شکم چیز دیگری نمیشناسد بشود – در شهری زندگی می کرده که ساختمانهای زیبایش سر باوج آسمان کشیده بودند خیابانهایش آسفالت و در میدانها و چهار راههایش چراغهای رنگین راهنما خاموش و روشن میشدند از همۀ اینها میتوان دل برکند و بهر جور زندگی میتوان رضا داد همه چیز را میشود خیال و رؤیا پنداشت اما تنها یک چیز است که تحمل آن برایش ممکن نیست و آنهم رفتن این مرد است. این مرد جدی و ساکت و آرامی که در مزرعه شان کار می کند و در چند ساعت اول شب وقتی بصورتش چشم میدوزد گوئی خستگی کار روزانه از جانش بیرون میآمد.

یک روز زن پس از دوشیدن گاو سرجوی آب خم شده بود و لباس می شست و در همان حال این افکار در مغزش چرخ میزد. گوئی آن آب خنک مرهمی بود که بر زخم دردناک و ملتهب درونش گذاشته میشد. از خلال درختانی که دامنۀ تپه را پوشیده بودند صدای زنگولۀ گردن گاو شنیده میشد این نغمۀ دلفریب درآن هوای آرام بامدادی لطف خاصی داشت. برای اولین بار لبخندی گوشۀ لبش نقش بست. چند سال بود که هرگز لب بخنده نگشوده بود. اما امروز صبح پس از سالیان دراز چون سد شکسته شد. بدون هیچ علتی... احساس کرد همۀ وجودش را نشاط عجیبی فرا گرفته است. بازوان سفید و توانای او بدن نرم و لطیف او همه و همۀ اعضاء و جوارش لبخند میزدند. کم کم چشمانش از اشک پرشدند . گرمی و حرارت تابستان تا اعماق وجود او سرایت کرد. وجود او که سالها سرد و یخ بسته بود – گوئی از خواب گرانی برخاست همانطور که شکوفه درختان باز میشود شکوفه های وجود او نیز شروع کردن بشکفتن.

دوباره بیدار شده بود... او که چون قربانی بی اراده ای سالهای تسلیم خواری و زبونی گشته بود گوئی دیگر بار روح می گرفت و همانطور که آب از لای انگشتانش می گذشت مثل اینکه کینه ها و تلخی ها خشکیها و خمودگیها او را با خود می برد. چشمانش پر از اشک شده بود آستین لباس چرکی را می شست مقابل صورتش گرفت از خودش یا شاید از موجوداتی که اطرافش را گرفته بودند خجالت می کشید. اشکهایش برگونه اش میغلطید و بردستش می چکید. چشمانش را خشک کرد و اطراف خود را وحشت زده نگاه کرد، مبادا کسی او را درحال گریه دیده باشد. ترجیح می داد جلوی بیگانگان سرتا پا عریان شود ولی کسی اشک و لبخند او را نبیند.

مدتی جرات نمی کرد بخانه برگردد از این رو بطرف بنای حمام رفت و لحظه ای همانجا تکیه داد. یک شاخه کاج را جدا کرد و درحالیکه با آن بازی می کرد آهسته بطرف آغل خوکها براه افتاد. دو بچه خوک که صدا می کردند و با نیش زمین را می شکافتند همین که او را دیدند دهانشان را باز کردند، زبان بسته ها گرسنه مانده بودند. زن به دیوار تکیه داد بچشمان ریز و درخشان آنها نگاه کرد....

لبخندی زد، گوئی از گرسنگی آنها لذت می برد.

بخانه برگشت. اطاقها خالی بود. مقداری غذا برای خوکها آماده کرد وقتی سطل را در صندوق کنار طویله خالی کرد بانرمی بخوکها گفت «حالا بیائید بخورید» و آن وقت سطل خالی را کنار دیوار گذاشت و برای پیدا کردن تخم مرغ به زیر شیروانی طویله رفت. چند مرغ خانگی داشتند که روزها در مزرعه می گشتند و موقع تخم گذاشتن به زیر شیروانی که جای تاریکی بود می رفتند... زن جستجو کرد جز یک شاخه چاودار چیزی پیدا نکرد. شعاع خورشید از لای آهنکوبیها می تافت. اطاقک تاریک را روشن می کرد. خم شد و چشم بر سوراخی گذاشت مزرعه و حیاط، و درخت سیبی که آخرین گلهایش می ریختند، در نظرش آمد. آلتونین زین اسبی را بدوش گرفته بود و از طرف انبار گندم میآمد.

آلتونین با قامتی افراشته و گامهائی محکم مثل یک دهقان برومند پیش میآمد. خورشید سینه و بازوهایش را قهوه ای رنگ کرده بود. زن بیادش آمد که آلتونین هشت سال دریک کارخانه کار می کرد و دارای زن و یک فرزند است. 

لحظه ای بعد باطاق برگشت و با جاروب دسته داری که از الیاف کاج ساخته بود شروع کرد بجاروب زدن. آلفرد مردیکه شوهرش بود درحالیکه بند شلوارش را بدست گرفته بود با صورت پف کرده و موهای آشفته آمد با تملق گوئی و چرب زبانی از او خواست تا یک فنجان قهوه برایش آماده کند. آلفرد یکدست خودش را در دهان کرده بود و بوضع تهوع آوری می جوید. زن آن را ندیده گرفت. همانطور سرگرم کار خود شد. آلفرد خودش بطرف اجاق راه افتاد و فنجانش را از قهوه ای که دیگر رو بسردی می رفت پر کرد و پس از آنکه آنرا سر کشید. بند شلوارش را روی شانه هایش انداخت و بطرف زن حمله کرد.

زن با صدای ضعیفی گفت: «بمن دست نزن!»... و بعد ایستاد و زمانی با خشم و غضب به چشمان آلفرد نگریست.... آلفرد تا امروز چنین حرکتی از او ندیده بود بسمت اطاق خود براه افتاد درحالیکه زیرلب قرقر می کرد: « اینهم شد زندگی..... ای حضرت عیسی!... بخدا زندگی نیست جهنم است.... جهنم...»

آنچه دراین روزها بیشتر او را عصبانی می کرد مطرود و مهمل ماندن او بود. کسی باو توجهی نداشت نه تنها حرفش را نمی شنیدند کاری هم باو رجوع نمی کردند دراین حال مظلوم و بی پناه میشد. گاهگاهی برای خودش نوحه می خواند.... کسی او را درک نمی کرد، زندگی اش بیهوده تلف شده بود همیشه تنها و بیمار بود. کسی بحالش رحم و شفقتی نداشت. شبها مثل یک حیوان وحشی او را در قفسی حبس می کردند. حتی دیگر بقریۀ مجاور هم حق رفتن نداشت. از این گردش بی هدف دربیشه و سنگ پرانی برای مرغابی و کبوتران خسته شده بود. او حتی اختیار اینگونه کارهای جزئی و بی اهمیت را هم نداشت تا آنجا که جرأت نمی کرد خوکی را داخل اطاق او شده بود براند. یک روز چوبی به پشت خوک زد پیرمرد هم چوبی بر سر او نواخت.

او آدمی نبود که بجزئی چیزی قانع شود... سابقاً نقشه های عالی برای خود طرح می کرد، مزارع اطراف خود را هر روز در عالم خیال یکجور کرت بندی می کرد حالا عاطل و باطل شده بود. روی تختخوابش دراز می کشید و بعکسهای لخت و شهوت انگیزی که بدیوار چسبانده بود خیره میشد. کم کم افکارش جاهای دیگر بدنبال زن و شراب آنقدر دقیق میشد که آب از گوشۀ دهانش راه میافتاد و بدون آنکه ملتفت شود برچانه اش جاری می گشت آن وقت بخود میآمد و بحال خود تأسف می خورد. فکر می کرد زنی را دوست دارد که بمیل او باشد هرجور که بخواهد با او رفتار کند بهرنحو که پسندش باشد از او لذت ببرد. اما این زن خشک و بی احساس است. نمی گذارد آنجور که دلش می خواهد درآغوشش بکشد و از او کام بگیرد.

این زن فقط آتش شهوتش را خاموش می کند. آنطور که باید او را ارضاء نمیسازد زیرا شیرین ترین ساعات عمرش را با ضربه های پیاپی که برچانه و سرش فرود میآورد تباه می سازد. از این رو گاهگاهی چشمانش را می بست و زنش را که در عالم تصورات چون فرشته ای زیبا و مهربون شده بود در کنار می گرفت دستهایش را بگردن او حلقه می ساخت در واقع این خواب و خیالها او را تسکین می داد. زن از او قوی تر بود و او هرگز از عهده اش برنمیآمد. این بود که همانطور که روی تختخواب سرد خود افتاده بود در عالم خیال لب برلبش می نهاد.

گیاهان بلند شده بودند، درختان کاج زیر شعاع خورشید می درخشیدند. در خندق کنار مزرعه مرداری افتاده بود و مورچه سواری ها باو حمله کرده و گوشت آنرا غارت می کردند. شب ها خیلی کوتاه شده مثل اینکه روزهای بهار بهم پیوسته بود. پس از یک هفته کار شب یکشنبه خوشی بود. بعد از حمام گرفتن و دور ساختن چرک یک هفته از بدن، دراز کشیدن در زیر این آسمان بلند لذت فراوان داشت.... 

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باتلاق - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 23 مهرماه 1340
  • تاریخ: سه شنبه 11 آذر 1399 - 07:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1966

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2191
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23022813